#داستان_زندگی_شهید_امین_کریمی
#قسمت_بیست_وهفتم
#قسمت_آخر
💔به امین حساسیت بالایی داشتم.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید!
🔸 گفتم چرا؟
🔹گفت واقعیتش یکبار چند نفر از رفقا با هم شوخی میکردیم.
امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
یکی از بچهها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت.
🔹دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!»
🔸همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟»
🔹 به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» 🔸گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم میگویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در میآورد!»
❌یادم آمد کدام خراشیدگی را میگفت.
از مأموریت زنجان برمیگشت.
از خوشحالی دیدنش داشتم میخندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لبهایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
🔹گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش».
🔸گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفشهایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده میشوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.»
👌امین که میدانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
🔹گفت «باشه، آماده شو»
و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
🔸گفتم «میدانم خستهای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»
✔از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمیکنند، هر شب خودم پماد را به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک میکردم و با ناراحتی به او میگفتم «پس چرا خوب نشد؟»
اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم 🔸«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
🔹 گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب میشود خیالت راحت.»
🔸 گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه میخورم صورتت را میبینم.»
👌راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود...
💗یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی میزد، میگفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید.
👌 افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی میکنند اما لذتهای 3 ساله شما را نمیبرند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.
💕ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
با هم به پیادهروی و ... میرفتیم.
قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
🔸با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
🔹 گفت «آن با من!»
ذوق و شوق داشت.
من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
💞وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمیخواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیباش دیده بودم.
✔بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف میکرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد.
❌امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است!
همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...
👌امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد.
ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت.
🍃البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
💝بسیار به روز و مایه افتخار بود.
آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸
شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»،
سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.
✴پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،
زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرامگرفت.
🔅دوستانامیدوارمازاینداستان خوشتون اومدهباشهوبتونیم زندگیامون روبایادونامشهداآذین ببندیموادامهدهندهراهشهدا باشیم🔅
نثارارواحطیبهیشهداصلوات🌷
باماهمراهباشید🌺🌺🌺
@shahadat_arezoomee
رمان_طعم_سیب
#قسمت_آخر
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
❤️تازه فهمیــــــــــدم طعم سیبـ یعنے چے...❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
یڪ جرعه عشق پاڪ مهمان قلم من باشید
#پایان
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهودوم راوی👈مطهره داشتم از دلشوره
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهوسوم
#قسمت_آخر
مطهره: بچهها بیاید میخایم بریم خرید🛍
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️
مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز : تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳
فرحناز: ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده: بفرمایید
فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچهها لباسای روشن خرید🛍
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷
بچهام فاطمه رو هم بردن
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه: اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد
ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره⁉️
فرحناز: هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم💓
-زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان، سید، بگو چیشده ؟
خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانهام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچهها
سید: خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭
سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷
باورم نمیشد سختیها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد🍃
إن مع العسر یسرا
📝 #پایــــــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_بیست_و_سوم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_آخر
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
▫️ محل دفن
سه مکان قبرستان بقیع و بین منبر پیامبر و قبر حضرت و خونه حضرت زهرا به عنوان محل دفن مورد اختلافه ولی شرایط روز و حساسیت دستگاه خلافت و عملی شدن وصیت حضرت زهرا ایجاب میکرد که تو خونشون دفن بشه و طبق قول اکثر محققین و علمای اسلامی ایین روایت رو تأیید میکنن.
🖋امام رضا علیه السلام در این مورد میگن:(فاطمه در خانه خودش دفن گردید ولی چون بنی امیه مسجد را توسعه دادند اکنون در داخل مسجد قرار دارد.)"۱"
🖤 مولا امیرالمؤمنین در سوگ مادر سادات
▪️شهادت حضرت زهرا در همه عزیزان و بازمونده ها اثر داشت به ویژه مولا امیرالمؤمنین که کمرشون خم شد و بعد از شنیدن خبر مرگ حضرت بیهوش شدن"۲" و سخنان و اشعار دلسوز امیرالمؤمنین حاکی از اینه که خیلی متأثر شدن.😔
🌀به چند تا سخن و شعر از ایشون میپردازیم:
▪️موقع دفن حضرت زهرا خطاب به قبر پیامبر فرمودن:( ای پیامبر خدا! صبرم از رفتن فاطمه کم شد و تواناییم از دست رفت،بعد از این پیوسته محزون بوده و شبها را به بیداری میگذرانم."۳"
🖋 امام کاظم میگن که مولا امیرالمؤمنین بعد از شهادت حضرت هر روز به سر خاکشون میرفتن و اشعاری رو میخوندن:
مالی وَقَفتُ عَلَی قُبورِ مُسَلَّماً
قَبرَ الحَبیبِ فَلَم یَرُدَّ جوابی
اَحَبیبُ مالِکِ لاتَرُدُّ جَوابَنا
اَملَلتِ بَعدی خُلَةَ الاَحبابِ
(مرا چه سود که در کنار قبر فاطمه به او سلام میدهم ولی او جواب مرا نمیدهد. عزیز من! چه شده است جوابم نمیدهی؟ مگر بعد از من از روش دوستان ملال خاطر گشتهای؟)"۴"
نَفسی عَلی زَفَراتِها مَحبوسَةُ
یالَیتَها خَرَجَت مَعَ الزَّفَراتِ
لاخَیرَ بَعدَکِ فی الحَیاةِ وُ إِنَّمَا
اَبکی مَخافَةً اَن تَطولَ حَیاتی
(جان من با آه و ناله محبوس است. ای کاش این جهان با آنها بیرون آید. بعد از تو زندگی من فایده ندارد و من از این جهت بیشتر گریه میکنم که میترسم زندگیم به طول انجامد.)"۵"
◾️ تصميمی که عملی نشد
🔸مولا وقتی مادر سادات رو دفن کردن قبر حضرت از چشم دشمنا پوشیده شد و طبق وصیت حضرت دستگاه خلیفه رو تو تجهیز و نماز ایشون شرکت نکرد.
لذا خلیفه دوم قسم خورد که نبش قبر میکنه و بر پیکر حضرت نماز میخونه.
🔸امیرالمؤمنین از تصمیم عمر باخبر شد و به نشونه خشم قبای زرد رنگی رو به تن کردن و ذوالفقار رو به دست گرفتن و با سرعت خودشون رو به بقیع"۶" رسوندن و فرمودن: هر کی سنگ از سنگی برداره زمین رو از خونش رنگین میکنم.
عمر عکس العمل نشون داد و مولا به طرفش حمله کرد و عمر رو کوبوند زمین و فرمودن:(یابن السوداء) به خاطر اینکه مردم مرتد نشن از حقم گذشتم اما در مورد خبر فاطمه گذشتی نمیکنم و اگه دست به قبر بزنید زمین رو از خونتون سیراب میکنم.
هر کس میخواد اقدام کنه.
▫️در حالی که عمر تو دستای امیرالمؤمنین میلرزید ابوبکر جلو اومد و با التماس گفت: یا ابالحسن! تو را به حق پیامبر خدا عمر را رها کن، ما بر خلاف نظر تو حرکت نخواهیم کرد."۷"
📌پی نوشتها:
📚 ۱. اصول کافی:ج۱،ص۴۶۱،ح۹
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۵۰۹
📚 ۳. نهجالبلاغه:خطیه۱۹۳
📚 ۴. فرائد السمطین:ج۲،ص۸۸
📚 ۵. عوالم:ج۱۱،ص۵۳۰
۶. همونطور که گفته شد مدفن حضرت زهرا رو تو خونه میدونیم ولی اون شب چند قبر تازه توی بقیع تشکیل شد تا قبر واقعی حضرت معلوم نشه.
📚 ۷. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۷۱
🌀پایان