eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
●•||•● به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو سردار حسین سلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران برای بررسی وضعیت مناطق دچار آبگرفتگی در بندر امام خمینی خوزستان حاضر شد. بر اثر باران شدید هفته گذشته در خوزستان مناطقی از شهر‌های اهواز؛ بندر امام خمینی ره دچار آبگرفتگی شدند. در این مدت نیرو‌های مردمی و بسیجی برای کمک به مردم در صحنه حضور داشتند. گفتنی است در چند روز گذشته با پیگیری و دستور رئیس سازمان بازرسی کل کشور ۳ نفر از مدیران شهری خوزستان برکنار شدند. ‌::::::::::::::::✨📌✨:::::::::::::::: ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
•🥀• یاداین جمله‌ی افتادم↓ ‌ پندارمااین است... که شهدارفتندومامانده ایم! اماحقیقت آن است که زمان، ماراباخود برده است وشهدامانده اند...! ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
•🎓• {امام‌صادق فضیلت نمازاول وقت برای مؤمن؛ ازدارایی وفرزندش بهتراست!} ✋🏻
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_سی_نهم غذای مهران
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 رفتن یا نرفتن همه جا خوردن....دایی با شوخی گفت _مادر من خود کشی حرامه مخصوصا اینطوری...ما می خوایم سلیه شما حالا حالا ها بالای سرمون باشه... بی بی پرید وسط حرفش... _دست دائم الوضو پسرم بهش خورده...چی بهتر از این...منم که عاشق خورشت کدو... و مادرو با تردید برای مادر بزرگ غذا کشید...زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت... _به به اسیه خانم,ماشاالله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقد کاری باشه... دلم قرص شده بود...اون فکر و حس,خطوات شیطان نبود...من خوشحال از این اتفاق...و مادرم باحالت خاصی بهم نگاه ی کرد...موقع جمع کردن سفره,من رو کشید کنار... _مهران پسرم نگهداری از ادمی توی شرایط بی بی فط رست کردن غذا نیست...این یه مریضی ساده نیست...بزرگتر از تو زیر این کار کمر خم می کنن... _منم تنها نیستم...یه نفر دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن...فقط یه مراب 24 ساعته می خوان.... و توی دلم گفتم ...مهمتر از همه خداست... _این کار اصلا به این راحتی نیست تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی...گذشته از اینها تو مدرسه داری... این رو گفت و رفت...اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم...هرچند,هنوز راه سختی در پیش بود... _خدایا اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت منو نگهدار...من دلم نمی خواد این ماه های اخر از بی بی جدا شم... . نیمه های مرداد نزدیک بود... و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد...هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی و تنظیم کنه...شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد... استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم,به پیشنهاد من فکر کرد و رفت حرم...وقتی برگشت,موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد...همه مخالفت کردن..._یه پسر بچه که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست...تازه مراقب یه بیمار رو به موت...با اون وضعیت باشه؟ از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره ...اما بین زمین و اسمون ...دلش به جواب استخاره خوش بود... وپدرم این بار...نمی دونم دشمنی همیشگی ش بود و می خواست از شرم خلاص شه یا... محکم ایستاد... _مهران بچه نیست...دویست نفر ادم رو بسپاری بهش مدیریت شون می کنه...خیال تون از اینهاش راحت باشه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من در هوس روی تو ای مونس جان خاک راهی‌‌ست که در دست نسیم افتادست " اللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌عَلِیِّ‌بْنِ‌مُوسَى‌الرِّضَا‌الْمُرْتَضَى"
:🍃💫☔️🌊؛ دراین‌دنیا،غمۍگرهست،صبوری کن،خداهم هست☕️😌❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــ ؛🌿🌻 💛 💛 🍁 🍁
بسم الله النور...✨
و سوگند به روز "وقتی نور می‌گیرد" که پروردگارت تو را فراموش نکرده ...✨ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
●•|‌|•● کسانے بہ امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند. و الا تاریخ نشانـ داده کہ قافلہ حسینے معطل کسے نمےماند. ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
•🌱• امیرالمومنین: (بزرگترین بلا، ازدست دادن امیداست!) 📘؛غررالحڪم ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
🌐 لوح حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: سوابق انقلابی و مبارزات دوران طاغوت در کنار حضور پیوسته و همیشگی در همه‌ی دورانهای انقلاب و اشتغال به مسئولیتهای بزرگ در اداره‌ی کشور همچون ریاست قوه‌ی قضاییه و عضویت در شورای نگهبان و مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، و در کنار فعالیت علمی و فقهی، شخصیتی جامع و اثرگذار از این عالم جلیل پدید آورده بود. ۹۹/۹/۱۹ ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
•💛🌼• اگرتونستی توبدترین شرایط دیدگاه مثبتت روحفظ کنی؛بدون شڪ موفق خواهی شد^^😍 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
•💕• {امام‌صادق: برتری نمازاول وقت نسبت ب آخروقت؛مانندبرتری آخرت به دنیاست!} 🎈
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_چهلم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 بیدار باش و در نهایت,در بین شک و مخالفت ها...خودش باهام برگت...فقط من و پدرم...برگشتیم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ممکنه به دردم بخوره...پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسر های خاله معصومه حرف زده بود...اول کار مدیر حاضر یه ثبت نام من نبود,با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19.5شده بود...یه بچه بی سرپرست... ده دقیقه ای با هم حرف زدیم,با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد _پسرم,فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی... شهریور از راه رسید...دو روز به تولد15سالگی من,پسر دایی محسن دوهفته ای زود تر به دنیا اومد...و مادربزرگ,اخرین نوه اش رو دید... مادرم با اشک رفت...اشک هاش دلم رو می لرزوند,اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته...و رضا و تایید خدا روشه و همین برای من کافی بود... . وقت ها مون رو با هم تنظیم کرده بودیم...صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله شیفت بود,خانم همسایه مون مراقب مادر بزرگ می شد... خدا خیرش بده...واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود...حتی گاهی بعد از ظهر ها بهمون سر می زد,یکی دو ساعت می موند تا من به درسم برسم یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی...دست هاش حس نداشت و روزبه روز ضعفش بیشتر می شد...یه مدت که گذشت...جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره... میز چوبی کو چیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش...می نشستم روی زمین,پشت میز...نصف حواسم به درس بود...نصفش به مادربزرگ...تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم که چیزی لازم داره یا نه... شب ها هم حال و روزم همین بود...اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب,از جا بلند می شدم و چکش می کردم... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم...بعد از ماه اول,شمارشش از دستم در رفته بود...ده بار...بیست بار... فقط زمانی خوابم عمیق می شد,که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد...مطمئن بودم توی اون حالت حالش خوبه و درد نداره...خوابم عمیق تر میشد اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها,سیخ از جا می پریدم و می نشستم...همه می خندیدن مخصوصا اقا جلال... _خوبه دیگه کم کم داری واسه سربازی اماده میشی...اون طوری که تو از خواب می پری,سرباز ها توی سرباز خونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرن... و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد سعی می کرداروم تر از بل باشه که من اذیت نشم...و من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم کهمراقب باشم... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂بسمِ رب المهدی🍂