دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_سی_نهم غذای مهران
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_چهلم رفتن یا نرفتن
همه جا خوردن....دایی با شوخی گفت
_مادر من خود کشی حرامه مخصوصا اینطوری...ما می خوایم سلیه شما حالا حالا ها بالای سرمون باشه... بی بی پرید وسط حرفش... _دست دائم الوضو پسرم بهش خورده...چی بهتر از این...منم که عاشق خورشت کدو... و مادرو با تردید برای مادر بزرگ غذا کشید...زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت... _به به اسیه خانم,ماشاالله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقد کاری باشه... دلم قرص شده بود...اون فکر و حس,خطوات شیطان نبود...من خوشحال از این اتفاق...و مادرم باحالت خاصی بهم نگاه ی کرد...موقع جمع کردن سفره,من رو کشید کنار... _مهران پسرم نگهداری از ادمی توی شرایط بی بی فط رست کردن غذا نیست...این یه مریضی ساده نیست...بزرگتر از تو زیر این کار کمر خم می کنن... _منم تنها نیستم...یه نفر دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن...فقط یه مراب 24 ساعته می خوان.... و توی دلم گفتم ...مهمتر از همه خداست... _این کار اصلا به این راحتی نیست تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی...گذشته از اینها تو مدرسه داری... این رو گفت و رفت...اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم...هرچند,هنوز راه سختی در پیش بود... _خدایا اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت منو نگهدار...من دلم نمی خواد این ماه های اخر از بی بی جدا شم... . نیمه های مرداد نزدیک بود... و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد...هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی و تنظیم کنه...شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد... استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم,به پیشنهاد من فکر کرد و رفت حرم...وقتی برگشت,موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد...همه مخالفت کردن..._یه پسر بچه که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست...تازه مراقب یه بیمار رو به موت...با اون وضعیت باشه؟ از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره ...اما بین زمین و اسمون ...دلش به جواب استخاره خوش بود... وپدرم این بار...نمی دونم دشمنی همیشگی ش بود و می خواست از شرم خلاص شه یا... محکم ایستاد... _مهران بچه نیست...دویست نفر ادم رو بسپاری بهش مدیریت شون می کنه...خیال تون از اینهاش راحت باشه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃