🍃❤️
چه زيبا چادرټ راسرټ ڪرده اي بانو
چه باوقارشده اي
قدم هايټ🌷
رفتارهايټ 🌷
چہ باحجب وحياسټ
اصلا ميداني چيسټ⁉️
ملڪہ 👑واقعي تو هستي
با این چادر مشکے اټ...
@shahadat_arezoomee
↗️
همین حالا، هرجا ڪه ایستادے...
رو ڪن سمٺ گنبد وبارگاه امام رئوف وسلام بده☺️
مطمئن باش ایشان رو یادشون ڪنی، یادٺ میڪنند...✋🙂😍
@shahadat_arezoomee🕊
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۴
إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم:ببیـݧ علے مـݧ از دلت خبر دارم میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه باایـݧ کارات مـݧ بیشتر اذیت میشم
پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت
از جاش بلند شد و رفت سمت کمد درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظام
ے داخلش بود
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟
آره ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم
اردلاݧ چے؟اونم میدونہ؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیروݧ
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
❤️ #دومدافع ❤️
@shahadat_arezoome
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
خدایا تورو ڪم داشتن سختہ خیلے سختہ😔...
رفقا اگہ پاشدین نماز شب بخونین،
فراوان التماس دعا.... .
شبتون خوش ✨🌑
یاعلے مدد✋
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@shahadat_arezoomee
💫🌹امام زمان(عج) میفرمایند:
🍀ازفضائل تربت حضرت سیّدالشّهداء(؏)آن است که،اگر تسبیح در دست گرفته شود، ثواب تسبیح و ذکر را دارد،گرچه دعائى هم خوانده نشود.
📚بحارالانوارج53ص156
🌎 #نماز_اول_وقت_فراموش_نشود .....التماس دعا
🌹🌷 @shahadat_arezoomee
🌟💠🌟
#سخن_بزرگان 💠
✨شهید مصطفی چمران✨
نمازهایت را #عاشقانه بخوان
حتے اگر خسته اے یا حوصله ندارے...
قبلش فڪر ڪن
چرا دارے نماز میخوانے
و با چه ڪسے قرار ملاقات دارے...
┏━✨⚜⚜✨━┓
@shahadat_arezoomee
┗━✨⚜⚜✨━┛
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸چند وقت قبل از شهادت حسین یه جمله از #شهید_خرازی رو گذاشته بودم پروفایلم.
حسین خیلی دوست داشت این جمله رو. بهم گفت عجب جمله ایه آدمو #داغون می کنه.
🔹به شوخی بهش گفتم قابلتو نداره داداش. شما که خودت از #شهدای زنده ای.
تا مدت ها همون جمله رو گذاشته بود رو پروفایش.
🔸 اون جمله از شهید خرازی این بود:
گاهی یک نگاه #حرام، شهادت را برای کسی که لیاقت #شهادت دارد سالها عقب می اندازد. چه برسد به کسی که هنوز #لایق شهادت بودن را نشان نداده.
🔹 از روزی که حسین شهید شده حال روزم کلا بهم ریخته. یاد #خاطراتی که با حسین داشتیم می افتم یاد شوخی و خنده ها.
🔸یاد این جمله افتادم و بازخوردی که حسین نسبت به این جمله داشت. با خودم می گم حسین #لیاقتشو نشون داد. حسین #عمل کرد به این جمله ها و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#راوی_همدورهایی_شهید
#شهید_ترور_اهواز
#صلوات
@shahadat_arezoomee
🍃👌
شڪ نڪنیدخداباشماست
پس لحظہ به لحظہ زندگیتون رووقف خداڪنید
|•❤️وقف خوشحاݪیہ مهدے فاطمہ❤️•|
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃
مـی گويند
برای شناخت دختر،
مــادرش را بايد ديد.
مـن دختــر فاطمــﮧ (س)امـ
از مـــادرمـ آموختــه امـ
نامحرمــ بودن ،
بـه چشم بينــا نيست
مادرمــ را اگر شناختـی
تمــام دختران پاك سرزمينمــ را خواهـی شنـــاخت.
🎀چادرانه🎀
🍃👉🏻@shahadat_arezoomee
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
♥🍃
بانو
زن نباید زیبـایی
خود را طورے آشڪار ڪنـد
ڪه مردم
مـثل مهتاب نگاهش ڪنند...
بلڪه
باید مانند
آفتاب باشد...
تا وقتـے ڪسے
به جمـالش نظـر ڪرد؛
چشمش را به زمین بدوزد!
@shahadat_arezoomee
🍃📿〰
❣هر ڪس در شب جمعہ ده مرتبه این دعا را بخواند
در نامہ عمل او هزار هزار حسنہ نوشتہ شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجہ وجنات نویسند.
🌎 @shahadat_arezoomee
🍃↗️
❤️ #دو_مدافع ❤️
قسمت ۵۵
امروز خودم برات غذا درست میکنم
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟حالت خوبہ؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟
بہ سلام خانم ساعت خواب؟
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم
کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا ؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه
قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے؟
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل جوابے ندادم غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس مامانم آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم:خوبے داداش زهرا خوبہ ؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟!
آره خواهر ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸ طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
❤️ #دو_مدافع ❤️
@shahadat_arezoomee
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃