روزی که گفت می خوام برم گفتم نرو هر کاری که میخوای انجام بدی همینجا انجام بده من طاقت دوری تورو ندارم.....
اما هر کاری کردم حریفش نشدم گفت من فردا صبح می خوام برم
بعد بهم گفت ننه تو باید مثل حضرت زینب باشی راه بیبی رو ادامه بدی و پشت حضرت امام ره تا آخرین نفس باشی
خلاصه حریفش نشدم رفت دم در حیاط وایساد تا پدرش اومد با پدرش خداحافظی کرد کلید رو بهش دادم که اگه اومد و ما خونه نبودیم باهاش باشه گفت نه من کارم ۱۲ روز بیشتر طول نمیکشه وقتی هم که بیام تو خونه ای
خلاصه ۱۲ روز گذشت منتظرش بودم که برگرده یهو دیدم زنگ در به صدا در اومد با شور و شوق رفتم دم در....
البته قبلش دیدم دارن توی بلندگو یک چیزی اعلام می کنند انگار یک مراسم پرشکوه داشتن دیدم یکی از خانم های همسایه اومده دم در بهم گفت یک شهید آوردن توی محله بیا بریم ببینیم منم پاشدم رفتم گفتم بیچاره مادرش و خوش به حال خودش که این همه جمعیت براش اومده ..... خیلی به حال اون شهید گریه کردم خانم همسایه به من گفت حالا تو ام بیا بریم تشییع جنازه این شهید حالا این میدونست اما من نمیدونستم نامدارم شهید شده خلاصه رفتیم بیرون.....
رفتیم سر خیابون من چادر رنگی داشتم یهو دیدم یه نفر برگشت از پشت به من گفت بمیرم برات نامدارت شهید شده
همچین که گفت نامدار شهید شده ها دیگه جایی رو ندیدم فقط دیدم یه ماشین داره میاد به خودم که اومدم دیدم تو ماشین م دیدم منو بردن تو مسجد نداشتن من ببینمش اما وقتی آوردنش خونه وقتی روش و دیدم دیدم کلاً لباس هاش خونیه روده هاش تو مشما له شده پیکر پاره پاره شده
#بهروایتمادر
به یاد دارم که یک روز پسرم علی از مسجد اومد خونه
بدون اینکه دست و روش رو بشوره یا استراحت کنه گفت ننه من می خوام برم جبهه
من خیلی جا خوردم.یکم مکث کردم و گفتم:(علی جان تو هنوز بچه ای بزار هر وقت سنت رسید برو توهمش ۱۶ سالته)
ولی علی پاشو کرده بود تو یه کفش که من میخوام برم جبهه...
فردای اون روز دیدم با یه دیگ و یه جعبه شیرینی داره میاد خونه...گفتم علی اینا چیه؟خندید و گفت:بیا ننه...اینم دیگ که دیگه نگی اگه تو رفتی جبهه من دیگ ندارم آش پشت پا بپزم😅اینم شیرینی قبول شدنم...منو قبول کردن که برم جبهه
گفتم علی جان تیر تو به صدام ضربه ای نمی زنه ولی تیر صدام به تو ضربه میزنه...
چیزی نگفت...
خلاصه رفتیم خونه شام خوردیم و خوابیدیم
صبح فردا دیدم داره ساکشو جمع میکنه
گفتم کجا میری علی جان؟...
گفت حالا یه جایی میریم دیگه:)
گفتم نه باید الان بهم بگی کجا داری میری
گفت هیچی ننه چند تا از بچه های امیر آباد دارن میرن جایی منم میخوام باهاشون برم
منم دیگه هیچی نگفتم
چند ساعت بعد دم دمای غروب دیدم یکی از همسایه ها اومد زنگمارو زد
در رو باز کردم گفت اعظم خانم بیا بریم کرج بدرقه بسیجیا
گفتم کجا؟
گفت بسیجیانی که میرن جبهه دیگه...پسر توهم اتفاقا چند ساعت پیش رفت
گفتم راست میگی؟پس چرا علی چیزی به من نگفت؟اصلا من که بهش امضاء ندادم
یهو دیدم اون خانمه گفت:عه اعظم خانم دستت چی شده؟
دستم رو نگاه کردم و دیدم بله...شب که من خواب بودم علی دست منو گرفته اثر انگشت زده که بگه مادرم رضایت داده
خلاصه رفتیم کرج...علی رو دیدم
صورتش مثل گل سرخ شده بود...خیلی خوشگل شده بود به قدری که پیش خودم فکرمیکردم ماه شب چهارده جلوی منه...
ولی جمعیت خیلی زیاد بود نتونستم برم پیشش خیلی هم سعی کردم اما نشد...
تا وقتی که اتوبوس اومد و کاروان بسیجیان رفت تو اتوبوس...
داشتم با خودم فکر میکردم که خدایا چرا نشد من بچه مو ببینم و...
تا اینکه دیدم یه صدای آشنا داره صدام میکنه...
-ننه،ننه بیا،ننه...
دیدم علی داره صدام میکنه
خوشحال شدم...رفتم پیشش...
اون از تو ماشین من از بیرون باهم روبوسی کردیم و خداحافظی و...
اوتوبوس راه افتاد و علی من رفت...رفت و دیگه برنگشت...و این آخرین دیدار من با پسر نوجوانم بود💔
#سالروزولادتشهیدعلیکردنورایی
#بهروایتمادر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شادیروحهمهشهداصلوات
در انتشار آثار سهیم باشیم😊🌹