eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_نوزدهم ضبط صوت و دوربین و آماده کردیم ق
؟ ══🍃💚🍃══════ با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه افتادیم گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است بعداز گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم دوتا رینگ ساده عاشق سادگیشون بودم با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه برای همین به وسیله سیدمحمد (پسرعمو سیدمجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم بالاخره روز عقد رسید استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود خودمم نمیدونم😁ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت😇 مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن فرحنازم در حال قند سابیدن سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوری نور اومدم همزمان چشممون به ایه افتاد : (مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک) لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم عروس رفته گل محمدی بیاره وااای خدایا 😍 عروس رفته گلاب محمدی بیاره و بالاخره بار آخر و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و اروم کلمات رو به زبون اوردم : بااستعانت ازآقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد بعداز خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه دستم کرد اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد بعداز عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه قصد ازدواج داره برای سید محمد میخام محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه آره زن عمو قصد ازدواج داره انقدرم دختر خوبیه زن عمو : پس شماره خونشون بده بله حتما خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😅 سید گفت بریم تپه نورالشهدا، با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم شهدا من آغوش پدرم و ندیدم همسرم و خودتون حفظ کنید حالم حال عجیبی بود با حضرت دلبر در مرکز دلبری 😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هو الشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پا
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_نوزدهم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🖤 مصائب مادر سادات ▪️تاریخ زندگی حضرت زهرا تجسم مصائب بود. ایشون از وقتی به دنیا اومدن خونه رسالت امنیت نداشت و مورد تهاجم قریشیان بود. هنوز سه سال از زندگی حضرت نگذشته بود که به شعب ابی طالب پناه بردن و خاطرات تلخی رو گذروندن. همه این تلخیها رو چشیده بودن تا اینکه تو پنج سالگی مادرشون رو از دست دادن و مصیبت های دیگه ای که بر ایشون گذشته بود که قلم از گفتنش عاجزه.... ⚫️ گریه پیامبر بر مصائب دخترشون ▪️پیامبر قبل از وفاتشون بارها برای مصیبت های حضرت زهرا گریه کردن. در حدیث اومده:که پیامبر بعد از دیدن دخترشون گریه کردن. ابن عباس ازشون پرسیدن که چرا گریه میکنند؟ پیامبر جواب دادن:(هنگامی که او را دیدم به یاد مصیبتهای آینده او افتادم که بعد از من خواهد دید.) بعدش دونه دونه مصائب رو شمردن و بعدش گفتن:(هر کس فاطمه را اذیت کند و حقش را غصب نماید ملعون بوده و همیشه در آتش است....)"۱" 🖤 مظلویت های حضرت صدیقه طاهره ▪️بعد از ارتحال رسول خداﷺ طبق وصیت ایشون به امر الهی جانشینشون امیرالمؤمنین بودن ولی هنوز جنازه ایشون دفن نشده بود که عده‌ای تو سقیفه جمع شدن و با یک برنامه‌ریزی قبلی خلیفه اول رو به خلافت قبول کردن (🤦‍♂) بعدش با تهدید و ترسوندن و گاهی تبلیغ و تطمیع شروع کردن به بیعت گرفتن (😠) اما عده ای که تعداشون هم کم نبود از بیعت امتناع کردن و دور امیرالمومنین رو گرفتن و گفتند جز با امیرالمومنین که وصی اصلی پیامبره بیعت نمیکنیم(👌🏻) 🔸دستگاه خلاف برای تثبیت خودشون از امیرالمؤمنین خواستن که بیعت کنن ولی موفق نشدن(😏) سرانجام گروهی در خونه حضرت زهرا اعزام شدن که در رأس اونها خلیفه دوم بود و به زور خواستن که از امیرالمؤمنین بیرون بیاد و بیعت کنن. نه امیرالمؤمنین بیرون اومدن و نه مادر سادات در رو باز کردن اما حضرت زهرا خطاب به عمر گفتن:(چرا دست از سر ما بر نمیداری؟) عمر دستور داد هیزم جمع کنن و در رو به آتیش زدن (🔥) و وارد خونه شدن😡 مادر سادات که بین در و دیوار مصدوم و مجروح شده بودن(😔) با گفتن:(بابا یا رسول الله) استغاثه شون بلند شد😭 ایشون صیحه ای کشیدن و از ستم ابوبکر و عمر شکوه کردن ولی خلیفه دوم رحم نکرد با شمشیرش که تو غلاف بود به پهلوی مادر سادات زد(😔) و با تازیانه دستها و بازوان حضرت رو متورم کردن(😭) مولا امیرالمؤمنین که صدای استغاثه همسرشون رو شنیدن بیرون اومدن به عمر حمله کردن و توی یک لحظه زدنش زمین (💪🏻) و خواستن بکشنش ولی یاد وصیت پیامبر افتادن که باید صبر کنن.... 🖋این عبارات فارسی ترجمه دقیق روایات صحیح و معتبر شیعه هستش."۲" 📌پی نوشتها: 📚 ۱. فرائد السمطین:ج۲،ص۳۴،ش۳۷۱ 📚 ۲. بحارالأنوار:ج۴۳،ص۱۹۷ 📚ملل و نهر شهرستانی:ص۸۳ 📚احتجاج طبرسی:ج۱،ص۴۱۴با إجمال 📚علم الهدى فی الشافی:ص۳۹۷ 🌀ادامه دارد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️