eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.2هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🌹 🌠گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد. 🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم. 👌 آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دار شوید، با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند. ✔ به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟» می‌گفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» 🌟می‌گفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.» می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. 👈تا کسی حرفی می‌زد، می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است. فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم. ✳اواخر امین می‌گفت «زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. ❌اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.» 💯واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...» 🔸 گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟» 🔹گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟ اصلاً‌ منظورم این نیست!» از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. ❤ گفتم «همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید...🌹🌹🌹 @Shahadat_arezoomee 🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دوازدهم راوی👈رقیه دو روز پیش حسنا و حسی
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈سیدمجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا🌷 رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم🔥🔥 مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم😍 شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت، خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم😠😠 وای خدا نکنه بره خواستگاری😱 باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش و ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😠 فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش😔 وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود😔😔 اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😡 مشتم کوبیدم رو میز، عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم، گذشت ‌~~~~~~~~~~ راوی👈رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد 😔 رسیدم خونه مامان مامان حسنا: سلام خواهر شوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی👰 خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا: شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منه‌ها 😁😁😁😁 حسنا: رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت🍃 -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت کنم حسنا هم رفت تو اتاق حسین😍 همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم 📲 -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا در حالی که خمیرازه میکشید😮 باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی😴 برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه‌ها رو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم: ببخشید، خانم جمالی -بله خودم هستم شما⁉️ خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی: حقیقتش میخواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم😳😳 همون موقع آقای حسینی وارد حیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد👊 -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم💞 یاعلی 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر د
و هوالشهید♥ ✍️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_دوازدهم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ
✨﷽✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨ ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🌸 مادر سادات و ولایت مولا امیرالمؤمنین 🌱ولایت امیرالمؤمنین در خطبه های حضرت حضرت زهرا بعد از رحلت پیامبرﷺ و غصب فدک با عده ای از زنان مدینه به مسجد اومدن و خطبه ای ایراد فرمودن و طوری مردم رو متأثر کردن و عاطفه مردم رو تحریک کردن که تاریخ نظیرش رو ندیده."۱" 🔹توی خطبه بعدِ حمد خدا و درود بر پیامبر؛ در چندین جا سخن از امیرالمؤمنین اومده و شخصیت بی نظیر ایشون تعریف شده. 🖋یه چند تا فراز از جملات مادر سادات رو تقدیم شما میکنیم: ▫️ای مردم بدانید که من فاطمه دختر محمدﷺ هستم،اگر بخواهید پدرم ر ا خوب بشناسید،خواهید دید که رسول خدا پدر من است،نه پدر زنان شما و برادر پسر عمویم علی است،نه برادران مردان شما... ▫️چه چیزی باعث شد تا از امیرالمؤمنین انتقام گیرند؟ آنها اعراض نکردند مگر به خاطر شمشیر او که سران مشرکین را درو کرد و اینکه او نسبت به مرگ بی اعتنا بود و در جنگ آن چنان پیش می رفت که دشمنان را می گرفت و می کشت و برای رضای خدا خشم میگرفت.... . سوگند به خدا اگر زمام خلافت را که رسول خدا در اختیار علی قرار داده بود،از دست او خاج نمی ساختند،وی مردم را بدون هیچ مشکل پیش میبرد و قافله را سالم به مقصد می رسانید و هیچ درد و رنجی متوجه آنان نمی شد ولی.... . 💠مادر سادات توی این فراز به طور صریح از ولایت به حق امیرالمؤمنین که پیامبر به دستور خدا در اختیار ایشون قرار داده بود سخن گفتن و مسیر صحیح خلافت علوی رو ترسیم کردن و بعدش به ستمهای وارده از طرف حکومت غاصب پرداختن... . 📌پی نوشتها: 📚 ۱. شرح ابن ابی الحدید:ج۱۶،ص۲۱۲ 🌀ادامه دارد..... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️