#داستان_زندگی_شهید_امین_کریمی
#قسمت_هفتم
#معامله_با_خدا_در_ازدواج
💞همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️
با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.
🌟این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
💟29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.
💐بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🌹راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!
هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت.
🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
❗️حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود.
🍃با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉
ادامهدارد....
https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_ششم حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمی
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_هفتم
راوی👈زینب
زینب: وای خاک توسرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد🤒🤕
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده 😑
میرم یه آب معدنی با چهار تا قند میگیرم براش آب قند درست کنیم
تا جواد بره برگرده من به خدا🍃✨ رسیدم
رقیه رو گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم😘
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداشکر حالش زود خوب شد
-رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته🛬
پاشو عزیزم😍
~~~~~~~~~~
راوی👈رقیه
به هزار و یک زحمت از جا پاشدم
زینب دستمو تو دستش گرفت
حسین بالای پله برقی ظاهر شد😍
دستم و گذاشتم روی شیشه
حسین بالاخره به جمع ما پیوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من😍
حسین: بیا فدات بشم❤️
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش😭
حسین: فدات بشم
حسین من و از آغوش در آورد و دستمو گرفت
با بقیه روبوسی کرد 😘
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
من و زینب و حسینم پشت
سرم و گذاشتم رو شونهاش
تا قزوین راحت خوابیدم😴😴
رسیدیم
حسین: رقیه جان آجی پاشو
اروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم😍 بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم زل زدم تو چشمای حسین داداش😐
-داداش خیلی خوشحالم، پیشمی
حسین: منم عزیز دلم😊
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شما برو بالا عصر باهم میریم پیش بابا🌷
-چشم..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
صلوات بِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و
و هوالشهید♥
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸 #آرامش_از_دیدگاه_قرآن #قسمت_ششم عوامل ایجاد اضطراب و ناآرامی ✍برای آنکه به عوامل ای
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_هفتم
🍃🌹مهم ترین عامل ناآرامی انسان از نگاه قرآن، کفر و بی ایمانی اوست؛
☘ سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ کَفَرُوا الرُّعْبَ بِمَا أشْرَکُوا بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَ مَأوَاهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِينَ؛[۱۲]
🔻 به زودى در دل هاى كسانى كه كفر ورزيده اند، بيم خواهيم افكند؛ زيرا چيزى را با خدا شريك گردانيده اند كه [خداوند] بر [حقانيت] آن، دليلى نازل نكرده و جايگاهشان، آتش است و جايگاه ستمگران، چه بد است.
🌹🍃در مقابل، مهم ترین عامل ایجاد آرامش، ایمان و در پی آن، تقواست؛
☘ ألاَ إِنَّ أوْلِيَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ * الَّذِينَ آمَنُوا وَ کَانُوا يَتَّقُونَ[۱۳]
🔻آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه اندوهگين مى شوند؛ همانان كه ايمان آورده و پرهيزکارى ورزيده اند۰
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
پي نوشت :
[۱۲]. آل عمران، آیه ۱۵۱.
[۱۳]. يونس، آیه ۶۲ ـ ۶۳.
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_ششم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَن
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_هفتم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
📿 تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها
🍃از عبادتهای بسیار عالی تسبیح حضرت زهرا هستش.
🖋امام صادق علیه السلام میفرمایند:(خواندن تسبیح فاطمه در تعقیب هر نماز،برای من ارزشمندتر از هزار رکعت نماز در هر روز است.)"۱"
❤️در مورد این تسبیح امیرالمؤمنین میگن:(فاطمه زهرا در خانه من بسیار زحمت میکشید،او آنقدر از چاه آب کشید که سینه اش مجروح شد. آنچنان به آرد کردن جو پرداخت که دستهایش متورم گردید،به قدری به نظافت خانه و غذا پختن مشغول شد که لباسهایش غبار آلود میشد.
لذا من به او پیشنهاد کردم:اگر از پدرت کنیزی درخواست کنی که از این همه زحمت نجات یابی بهتر است.)
فاطمه به سراغ پدرش رفت،ولی چون گروهی اطراف ایشان بودند،بدون مطرح کردن این موضوع برگشت. اما من به جای فاطمه حاجت او را بیان کردم....
سپس رسول خدا خود به سراغ فاطمه آمدند و از او خواستند حاجت خویش را بیان کنند.
رسول گرامی اسلام فرمودند:(بیایید مطلبی را برای شما تعلیم کنم که از خادم و کنیز بالاتر است و آن اینکه پیش از خوابیدن سی و سه بار سبحان الله و سی و سه بار الحمدلله و سی و چهار بار الله اکبر بگویید.
🌸فاطمه چون این دستور بشنید سه بار عرض کرد: از خدا و پیامبرش راضی شدم.
در مورد تعقیب نماز با تسبیح فاطمه فرمودند:( یا فاطمه! به دنبال هر نماز سی و چهار مرتبه الله اکبر و سی و سه مرتبه الحمدلله و سی و سه مرتبه سبحان الله میگویی.)"۲"
✨اینطور بود که این ذکر عالی به تسبیح فاطمه زهرا معروف شد.
📌پی نوشتها:
📚 ۱. سفینةالبحار:ج۱،ص۵۹۳
📚 ۲. عوالم:ج۱۱،ص۲۱۵
🌀ادامه دارد....
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️