#داستان_زندگی_شهید_امین_کریمی
#قسمت_چهارم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سوم دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهارم
راوی👈زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش به حسین داداشم بینهایته 😔
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم..
دکتر: چی شده ⁉️
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر: چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
یه هفتهاست ازش بیخبره
امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕
چشمام و باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔
خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
دکتر: بهتری رقیه جان❓
-آره بهترم
خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریهاست من خیلی آروم باشم❓
من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓
-۳۹روز
دیگه کم مونده برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده
انشاءلله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا
یاعلی✋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
صلوات بِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_چهارم
2⃣✨اطمینان :
🌹🍃این واژه، از ریشه طَمَنَ به معنای آرامش و استقرار جان پس از نگرانی و ناراحتی است.[۷]
🔻این واژه، در فقه، به حالت استقرار نمازگزار اطلاق می شود و در علم اخلاق، به اعتدال صفات و حالات انسان و ثبات شخصیت اطلاق می گردد.
🔻 برخی اطمینان و سکینه را ملازم یکدیگر دانسته، در عین حال، اطمینان را مرتبه ای بالاتر از سکینه می دانند که هیچ گاه از دارنده اش جدا نمی شود.[۸]
✍در قرآن به صورت کلی، سخن از دو نوع اطمینان است:
🔹اوّل: #اطمینان_حقیقی و #مستقر که کانون آن #قلب_انسان است
👇 و نتیجه اش:
➖تصدیق انبیای الهی
➖اقرار به معاد
➖رجوع به خداوند
➖ورود به جمع بندگان الهی
➖و سرانجام رسیدن به بهشت می باشد.
🔸بقره/۲۶۰
🔸مائده/۱۱۲ـ۱۱۳
🔸آل عمران/۱۲۳ـ۱۲۶
🔸 انفال/۱۰
#آرامش_حقیقی
آرامش مثبت و خلاقانه است
که نتیجه آن، حرکت بهتر و سریع تر به #سوی_کمال است و همان طور که برخی مفسران گفته اند،
با #خوف_الهی قابل جمع است.[۹]
✍دوم: #اطمینان_کاذب که با تکیه بر زندگی دنیا و اسباب دنیایی حاصل می شود و به محض پیداشدن #رنج و #سختی، از بین می رود و سرانجام آن، رسیدن به آتش است.
🔸یونس/۸
🔸 حج/۱۱
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_سوم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَن
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_چهارم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
🌱 دوران کودکی حضرت
🍃 حضرت زهرا در شعب ابی طالب
🔹 هنوز دو بهار از عمر حضرت زهرا نگذشته بود که آزار و اذیت مشترکین به جایی رسید که حضرت ابوطالب نسبت به حضرت رسولﷺ احساس خطر کردند و به خویشاوندانشون سفارش کردن با تمام هوشیاری از جان رسول خدا ﷺ مواظبت کنند.
⚪️ کفار قریش می دیدند که اسلام روز به روز گسترش پیدا میکنه و پادشاه حبشه رو متاثر ساخته و پیغمبر نیز حاضر نیست تحت هیچ شرایطی از تبلیغ آیین اسلام دست برداره پیمان نامهای امضا کردند که:
۱.کسی حق نداره با مسلمانان خرید و فروش کنه
۲. ارتباط و معاشرت به اونها ممنوعه
۳. ازدواج و زناشویی با مسلمین قدغن هستش
۴. در حرکت های سیاسی و اجتماعی باید از مخالفان مسلمانان حمایت کرد.
🔸وقتی این پیمان شوم امضا شد حضرت ابوطالب دستور دادن که همه بنی هاشم شهر مکه رو ترک کنند و شعب ابی طالب -که در میان دو کوه قرار گرفته- پناه ببرند.
▫️ مدت سه سال خانواده پیامبر با وضع دلخراشی در همین درّه زندگی کردند. ناله های جانسوز فرزندان و نونهالان از شدت گرسنگی و فشار به گوش سنگدلان مکه می رسید ولی کوچکترین اثری نداشت.
حضرت زهرا در همین برهه تاریخ شاهد بودن که مسلمانان رنجور و خویشاوندانشون از شدت گرسنگی پوست شتر دورافتاده ای رو که در زیر خاک و غبار دشت حجاز آلوده شده بوده با آب میشستند و بعدش با آتیش نرم میکنند و بعدش از روی اضطرار با اون رفع گرسنگی می کنند. "۱"
📌 پی نوشتها:
📚 ۱. فروغ ابدیت:ج۱،ص۳۵۰
🌀ادامه دارد...
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️