🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوهفتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوهشتم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن🎊 تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید: مامان میشه چشماتو ببندی؟😑
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات: مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابایی زود بیاد شما دیگه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم😍
سیدعلی: إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی😭
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقا امیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسنا و زینب و میبنا سادات حرف بزنم خونهها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم🍃
بازهم مثل داغهای قبلیم قطرهای اشک💧 تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم و درآوردیم❌
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعد از اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصار وارثت
خونهها رو برای بچههای کار یه مجتمع درست کنیم🍃
حسنا: من که راضیم
زینب: منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات: منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید و به تو بخشیده منم وکالت میدم 😊
-پس فردا بریم محضر؟
بچهها: اوهوم
امروز با بچهها رفتیم محضر
بچهها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهر مبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی🛳
از فردا باید برم دنبال مجوزها
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁