🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_23
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...
هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه...
این سلام هر روز من به دنیاست...
بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق...
تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم...
تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد...
به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم:
-بفرمایین...
بعد هم از ماشین پیاده شدم.
با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم...
وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن...
و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم...
آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد:
-خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه...
ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم:
-آهان...
قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم:
-آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم...
بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد...
تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه...
یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین...
بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم...
موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم...
قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم...
مدت کمی منتظر اتوبوس موندم.
و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم...
کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل.
داخل کوچه شدم
وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن
یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته...
با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕