دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_پنجاه_نهم من توی این مدت که از
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت
آقا محمد مهدی
زنگ زد تا اجازه من رو برای سفر مردونه از پدرم بگیره...اون تماس،اولین تماس محمد مخدی ب خونه ما بود...
پدرم،سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد...خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش...
_مرتیکه زنگ زده میگه...داریم یه گروه مردونه میریم جنوب،مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم...یکی نیست بگه...
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
_صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو،گرم نگیر بعد از ۱۹-۲۰ سال پررو زنگ زده که...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد،مادرم نمی خواست این حرف هابه بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی و عشق دیدن مناطق جنگی...شهدا...اونم دفعه اول بدون کاروان...خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از اقا محمد مهدی بدش میاد...
تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست...این رو توی ختم بی بی بین حرف های بزرگتر ها شنیده بودم...وقتی بی توجه به شنونده دیگه پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن...
آقا محموگد مهدی که همه آقا مهدی صداش می کردناز نوجوانی به شپدت شیفته و علاقه مند به مادرم بود...یکی دوباری هم خاله با مادربزرگم صحبت کرده بود...دیپلم گرفتم مادرم...شهادت پدربزرگ...و بعد خواستگاری پدرم...چرخش روزگار...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن،محمد مهدی توی بیمارستان،مجروح بود...و خاله کوچیکه هم جرأت نمی کنه بهش خبر بده...حالش که بهتر میشه با هزار سلام و صلوات،بهش خبر میدن که آسیه خانم عروس شد و عقد کرد...و محمد مهدی کارش دوباره به بیمارستان می کشه اما این بار نه از روی جراحت و مجروحیت بلکه به خاطر تب ۴۰درجه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃