🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_دوم تو که منو خوب می شناسی.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت_سوم
بی اختیار،اشک از چشمام فرو می ریخت...پتو رو کشیدم روی صورتم،هر چند که سعید توی اتاق نبود...
_خدایا باز خودم و خودت...دلم گرفته...خیلی...
تازه خوابم بده بود که با سر و صدای سعید از خواب پریدم...از عمد چنان زمین و زمان و در و تخته رو به هم می کوبید که از اشیا بی صدا هم صدا می اومد...اذیت کردن من،کار همیشه اش بود...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم...
_چیه؟...مشکلی داری؟...ساعت۱۰صبح که وقت خواب نیست...می خواستی دیشب بخوابی...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو...
_من همبازی این رفتار های زشتت نمیشم کاش به جای چیز های اشتباه بابا،کار های خوبش رو هم یاد می گرفتی...
این رو تو دلم گفتم و چشمم رو بستم...
_خدایا...همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در...
شب مامان می خواست میز رو بچینه...عین همیشه رفتم رفتم توی آشپزخونه کمک...
در کابینت رو باز کردم...بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم...تا بلند شدم و چرخیدم،محکم خوردم به الهام...با ضرب ،پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی...
اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون گوش های تیزم...
چشم ها پر از اشک شد...معلو بود خیلی دردش گرفته...سریع خم شدم کنارش....
_خوبی؟
با چشم های پر از اشک بهم نگاه کرد...
_آره چیزیم نشد...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم...
_خواهر گلم...تو پاهات صدا نداره بقیه حنمی فهمن پشت سر شونی...هر دفعه یه بلایی سرت میاد...اون دفعه هم مامان ندیدت،ماهیتابه خورد تو سرت...چاره ای نیست...باید خودت مراقب باشی...از پشت به بقیه نزدیک نشو...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃