دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_شصت_سوم بی اختیار،اشک از چشمام
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_شصت_چهارم
نگاه عبوس
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت
_می دونم...اما وقتی بسم الله گفتی،موندم چرا...اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده...
_آخه تو کابینت که جای دعا خوندن نیست
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم...
_هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی،میشه عبادت...حتی کاری که وظیفه ات باشه...مثل این میمونه که وسط یه دشت پر جواهر،ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری...هر چی دلت میخاد جمع کنی...
اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد...هر چی که بر می داشت ،بسم الله می گفت...حتی قاشق ها رر که می چید...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم...خم شدم پیشونیش رو بوسیدم...
_فدای خواهر گلم...یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ،کفایت می کنه...ملائک بقیه اش رو برات می نویسن...
مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده...پشت سرش هم...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین...
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز...صداش رو بلند کرد
_سعید بابا...بیا سر میز ...می خوایم غذا بکشیم پسرم
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ...خیلی دلم سوخت،سوزوندن دل من برنامه هر روز بود...چیزی که بهش عادت نمی کردم...نفس عمیقی کشیدم ...
_خدایا به امید تو...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد...الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن...وسط حال جگر سوزم...ناخودآگاه خنده ام گرفت...و باز نگاه تلخ پدرم...
_بابا...یه آقایی زنگ زده با شما کار داره گفت اسمش صمدیه...
با شنیدن فامیل آقا محمد مهدی،اخم های پدر دوباره رفت توی هم...اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد
_لازم نکرده تو پاشی...بتمرگ سر جات... و رفت پای تلفن...دیگه دل تو دلم نبود...نه فقط اینکه دلم می خواست باهاشون برم...
از این بهم ریخته بودم که با این شر جدید چی کار کنم؟یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا...
_خدایا به دادم برس
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب،منتظر عواقب بعد از تلفن بودم...هر ثانیه به چشمم هزار سال می اومد...به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد...
گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت...
_یا حسین
دیگه نفسم در نمی اومد...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•📿√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃