دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_نهم من در برابر اونها بچه مح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_دهم
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم…
آقای افخم چند لحظه صبر کرد…حالت نگاهش عوض شد...
_از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟…طبیعتا برای مصاحبه اومده و
یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره…فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می
کنه؟…و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟…
نمی دونستم، سوالش حقيقيه؟…قصد سنجیدن من رو داره یا…فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟…حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد میکرد… از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می
کنه…
توی اون لحظات کوتاه…مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد…و به جواب های مختلف…متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد… که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست…
_حق با این جوونه…من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم...باهاش برخورد داشتم…
ایشون نه تنها عصبيه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک هیچ
ابایی نداره…ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است…
چرخید سمت من…
چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟…
نمی دونستم چی بگم…شاید مطالعه زیاد داشتم…اما علم من، از خودم نبود…به
چهره آدم ها که نگاه می کردم...انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند…
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد…
حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...دو روز دیگه هم به همین منوال بود…
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه…على الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود… هر چند على رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش تحت تاثیر قرار داد…شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…
از جمع خداحافظی کردم، برگردم…که آقای افخم، من رو کشید کنار…
_امیدوارم از من ناراحت نشده باشی…قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست…و با سنی که داری…نمیدونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا…
بقیه حرفش رو خورد…
_به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم…باید می فهمیدم چند مرده
حلاجی…
خندیدم…
_حالا قبول شدم یا رد؟…
با خنده زد روی شونه ام…
_فردا ببینمت ان شاء الله…
از افخم دور شدم…در حالی که خدا رو شکر می کردم…خدا رو شکر می کردم که
توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم…آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد…دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت…محکم ایستاد…
روز آخر…اون دو نفر دیگه رفتن…من مونده بودم و آقای علیمرادی…توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد… پیشنهادش خیلی عالی بود…
_هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات ليسانس رو حساب می کنیم…حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه…
یه نگاه به چهره افخم کردم…آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم…نگاهم بر
گشت روی علیمرادی…با احترام وا
و لبخند گفتم
همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟…
به افخم نگاهی کرد و خندید…
_اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت…
از اونجا که خارج می شدیم…آقای افخم اومد سمتم…
_برسونمت مهران…
_نه متشکرم…مزاحم شما نمیشم…هوا که خوبه…پا هم تا جوانه باید ازش استفاده
کرد...
خندید…
_سوار شو کارت دارم…
حدسم درست بود…اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت…
حتما باید ازش خبر دار بشی…
سوار شدم…چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط…
_نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ …قبول می کنی؟...
_هنوز نظری ندارم…باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم...نظر شما چیه؟… باید
قبول کنم؟…یا نه؟…
حس کردم دقیق زدم وسط خال…می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا میکنه…
_در عین اینکه پیشنهاد خوبیه،فکر میکنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه…
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد…
_من بیست ساله مرتضی رو میشناسم…فوق العاده قبولش دارم…نه همین طوری
کنه نه همین طوری تصمیم می گیره… نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه
…و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره…اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای…
سکوت کرد…
_به نظر حرف تون اما داره…
چند لحظه نگاه کرد…
_ولی تو به درد اونجا نمی خوری…نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی…اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه…ولی استعدادت مهار میشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃