eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_یازدهم تو روحیه تاثیرگزاری
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن…و من سعی می کردم تند تند…تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم… هر کدوم رو که می نوشتم…مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت…این خصلت رو از بچگی داشتم…مومن، ناله نمیکنه…این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم…و شروع کردم به گشتن…هر مشکلی، راه حلی داشت…فقط باید پیداش می کردیم… محو صحبت هاو وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد… _شما چیزی برای گفتن ندارید؟…چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره… شخصی که حرف می زد ساکت شد…و نگاه كل جمع، چرخید سمت من… بدجور جا خورده بودم…توی اون شرایط …وسط حرف یه نفر دیگه‌… ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی…نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم… _نه حاج آقا…از محضر بزرگان استفاده میکنیم… با لبخند خاصی بهم خیره شد…انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود…نشست بود…عادی و خودمونی… _پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟… مکث کوتاهی کرد… چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست…می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟… دوباره نگاهم توی جمع چرخید…هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود …با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو… _بسم الله الرحمن الرحيم…با عرض پوزش از جمع…مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تكرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف…بعد از ۳، ۴ نفر اول…مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد…قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن…برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده…و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم…و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم…تا به نتیجه برسیم…سالن، سکوت مطلق بودکه آقای مرتضوی، سکوت رو شکست… _خوب خودت شروع کن…هر کی پیشنهاد میده…خودش باید اولین نفر باشه…اون پشت، چی می نوشتی؟… کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم… _هنوز خیلی خامه…باید روشون کار کنم… _اشکال نداره…بگو همین جا روش کار می کنیم…خودمون واست می پزیمش و نقدها ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت… بسم الله گفتم و شروع کردم…مشکلات دسته بندی کرده بودم…بر همون اساس جلو می رفتم…و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه میدادم… چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود…بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله کردن…یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن…یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن… و آقای مرتضوی…در حال نوشتن حرف های جمع بود… اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد…حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم…کاملا له شده بودم …اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت… بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد… بقیه رفتن نهار… من با ایشون و چند نفر دیگه…توی نماز خونه دور هم حلقه زدیم… شروع کرد به حرف زدن…على الخصوص روی پیشنهاداتم...مواردی رو اضافه یا تایید کرد…بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن‌…و خیلی سخت بهم حمله کردن… من نصف سن اونها رو داشتم…و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم… غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد… تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد... _این نیروتون چند؟…بدینش به ما… علمیرادی خندید… _فروشی نیست حاج آقا…حالا امانت بخواید یه چند ساعتی…دیگه اوجش چند روز… _ولی گفته باشم ها…مال گرفته شده پس داده نمی شود... و علمیرادی با صدای بلند خندید… _فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه…حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟… مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد…و جمعش کرد… _این رفیق ما که دست بردار نیست…خودت چی؟…نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟… پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود…اما برای من مقدور نبود…باشرمندگی سرم رو انداختم پایین… _شرمنده حاج آقا…ولی مرد خونه منم… برادرم، مشهد دانشجوئه…خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه…نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم…نه می تونم با اونها بیام… بقیه اش هم قابل گفتن نبود…معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت…اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه…و حریم نگفتن های من رو نگهداشت… من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران…از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم… سعید،خیلی فرق کرده… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃