دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_پانزدهم تشنه آب یا دیدار سوز
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_شانزدهم
کابوس های من شروع شده بود…یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد…با
وحشت از خواب می پریدم…پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق…
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد…
_مهران پاشو…چرا توی خواب، ناله می کنی؟…
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم…
_چیزی نیست داداش…شما بخواب…
و دوباره چشم هام رو می بستم…
اما این کابووس ها تمومی نداشت…شب دیگه و کابووس دیگه…
و من، هر شب جا می موندم…هر بار که چشمم رو می بستم…هر دفعه، متفاوت از قبل
هر بار خبر ظهور می پیچید…شهدا برمی گشتند…کاروان ها جمع می شدند… جوان ها از هم سبقت می گرفتند…و من…هر بار جا می موندم…هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن…و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید…
با تمام وجود فریاد می زدم...دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم…
حالا من یک بار در بیداری جا مونده بودم…تقصیر خودم بود…اشتباه خودم بودم…و این خواب ها…
کابووس های من بود؟یا زنگ خطر؟…
هر چه بود…نرسیدن…تنها وحشت تمام زندگی من شد...وحشتی که با تمام سلول
های وجودم گره خورد…و هرگز رهام نکرد…حتی امروز…
على الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم…
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد…ابالفضل بود…
_مهران می خوایم اردوی راهیان…کاروان ببریم غرب…پایه ای بیای؟…
بعد از مدت ها…این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود…منم از خدا خواسته…
_چرا که نه…با سر میام…هزینه اش چقدر میشه؟…
_ای بابا…هزینه رو مهمون ما باش…
_جان ما اذیت نکن…من بار اولمه میرم غرب…بزار توی حال و هوای خودم باشم…
خندید…
_از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم…
ناخودآگاه خندیدم…حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی
اتوبوس ها…و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد…
تمام راه مشغول و درگیر،نهار،شام،هماهنگ رفتن اتوبوس ها،به موقع رسیدن،به نقاط توقف و نماز…اتوبوس شماره فلان عقب افتاد… اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره ۲…حال یکی بهم خورده…و…
مشهد تا ایلام…هیچی از مسیر نفهمیدم…بقیه پای صحبت راوی…توی حال خودشون یا...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم…یا گوشیم زنگ می زد…یا یکی دیگه صدام می کرد…اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم…على خنده اش می گرفت…
_جون ما نخواب…الان دوباره یه اتفاقی می افته…
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت…و من بالاخره در آرامش…غرق
خواب…که اتوبوس ایستاد…کمی هشیار شدم…اما دلم نمی خواست چشمم رو باز…که یهو على تکانم داد…
_مهران پاشو…جاده کربلاست…
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان…براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران…و وقایع پس از آن است
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و…نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که
واردش شدیم…بغض راه نفسم رو بست
خواب و وقایع آخرین عاشورا…درست از مقابل چشم هام عبور می کرد…جاده های
منتهی به کربلا…من و کربلا…من و موندن پشت در خیمه…و اون صدا…
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم…اشک امانم رو بریده بود…
_آقا جون…این همه ساله می خوام بیام…حالا داری تشنه،من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟...هر کی تشنه یه چیزیه…شما تشنه لبیک بودی…و من تشنه گفتنش…
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم
اما حال و هوای دل من، کربلا بود…
_این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم،
پسر فاطمه؟…
از جمع جدا شدم…چفیه توی صورت… کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم…ضجه می زدم و حرف میزدم…رو مهدی…
_خوش به حالتون…شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده…من بدبخت چی؟…من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو پسر فاطمه قبول کرد…یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید…منی که چشم هام کوره…منی که تشنه لبیکم…منی که هر بار جا می مونم…
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم…توی حال خودم بودم… سر به سجده و غرق خاک،گریه می کردم که دست ابالفضل…از پشت اومد روی شونه ام...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃