دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_ششم انتخاب واحد ترم جدید…و س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_هفتم
صدای جیغش بلند شده بود…که من رو بزار زمین…
اما فایده نداشت…از در اتاق که رفتم بیرون…مامان با تعجب به ما زل زد… منم بلند و با خنده گفتم…
_امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد…از مادرهای
گرامی تقاضا می شود،درب منزل به حیاط را باز نمایند…اونم سریع تا بچه از
دستم نیوفتاده...
یه چند لحظه نگاه کرد و در رو باز کرد…
سوز برف که به الهام خورد…تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم…
سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد
_من رو نزاری زمین…نندازی تو برف ها…
حالتش عوض شده بود…یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن…
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن…منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها…جیغ می زد و بالا و پایین می پرید…
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم…و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش…
خورد توی سرش…با عصبانیت داد زد…
_مهران…
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه…گوله بعدی رفت سمتش…
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید،جاخالی داد…
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد…
_دیوونه ها…نمی گید مردم سر صبحی خوابن…
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید… هر چند، حیف،خورد توی پنجره…
_مردم…پاشو بیا بیرون برف بازی… مغزت پوسید پای کتاب…
الهام تا دید هواسم به سعید پرته… دوید سمت در…منم بین زمین و آسمون گرفتمش…و دوباره انداختمش لای برف ها…پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط…بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم
تیرم درست خورده بود وسط هدف… الهام وارد بازی و برنامه من شده بود
شد…
جنگ در دو جبهه شروع شد…تو اون حیاط کوچیک…گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد…برعکس ما دوکه بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین
می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود…
تا از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد …من و الهام، یه طرف...سعید طرف… دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید…و در آوردن چکمه هاش…
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود
اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود… حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم…
وطی یک حمله همه جانبه…موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم
چندین گوله برف … به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد…
وقتی رفتیم تو…دست و پای همه مون سرخ سرخ بود …و مثل موش آب کشیده،
خیس شده بودیم…
مامان سریع حوله آورد… پاهامون
روخشک کردیم…
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم…مخصوص کوه…و برای
جمعه، ماشین پسر خاله ام رو قرض گرفتم…چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون…
من، الهام، سعید…مادر باهامون نیومد
اطراف مشهد…توی فضای باز…آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم…برف مشهد آب شده بود…اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود…و این تقریبا برنامه هر چه سعید می تونست بیاد چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند
اوایل زیاد راه نمی رفتیم … مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود… الهام تازه کار بود…
و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی…مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش…خیلی زود انرژیش رو از بین می برد…
اما به مرور… حس تازگی و هوای محشر برفی…حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد…
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم…
_نگران نباش…خودم حواسم بهت هست…
کوه بردن های الهام …و راه و چاه بلد شدن خودم…از حکمت های دیگه اون استخاره بود…حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید … اوج این روح و زندگی…رو زمانی توی صورت الهام دیدم…که بین زمین و آسمان،معلق…داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم…
با یه لیوان چای اومد سمتم…
_خسته نباشی…بیا پایین…برات چایی آوردم…
نه عین روزهای اول…و قبل از جدا شدن از ما…اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود…
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد…خوب نشده بود
اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود…
هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت
که توکل بر خدا…اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم…
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود…
_اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم…با خودت چی کار کردی پسر؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃