eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_یکم دل سوخته جواب قبولی ها
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 مار توی حال دراز کشیده بودن که یهو سعید با صدای وحشت صدام کرد… _مهران پاشو…پاشو مارم نیست… گیج خسته چشم هام رو باز کردم… _بارت نیست؟…بار چیت نیست؟… _کری؟…میگم مــار…مارم گم شده؟… مثل فنر از جام پریدم… _یه بار دیگه بگو…چیت گم شده؟… _به کر بودنت،خنگی هم اضافه شد…هفته پیش خریده بودمش… سریع از جا بلند شدم… _تو مار خریدی؟…مار واقعی؟… _آره بابا…مار واقعی… _آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟…نگفتی نیشت میزنه؟… _بابا طرف گفت زهری نیست…مارش آبیه… شروع کردیم به گشتن…کل خونه رو زیر و رو کردیم،تا پیدا شد…سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب… _سعید مطمئنی این زهر نداره؟… علی ر٥م اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره اما یه حسی بهم میگفت…اصلا این طور نیست…مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود،آروم رفتم سمتش و گرفتمش… _کوچیک هم نیست…این رو کجا نگه داشته بودی؟… _تو جعبه کفش… مار آرومی بود ولی به اون حس بیشتر از چیزی که میدیرم اعتماد داشتم…به سعید گفتم که سینک ظرف شویی رو پر آب کنه و انداختمش توی آب،به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت… _سعید شک نکن مار آبی نیست…اون بهت دروغ گفته که آبیه…بعید میدونم بی زهر بودنش هم راست باشه… چند لحظه به مار خیره شدم… _خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش… سعید برای اولین بار هر حرفی میزدم سریع انجامش میداد…دو دقه نشده بود که با کیسه برنج اومد… خیلی آروم دوباره رفتم سمتش…و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه…درش رو گره زدم…رفتم لباسم رو عوض کردم… _کجا میری؟… _می برمش اتش نشانی…اونها حتما باید بدونن این چیه…اگر زهری نبود برش می گردونیم… _صبر کن منم میام… و سریع حاضر شد… اول باور نمی کردن…آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم… _خوب بیاید نگاه کنید…این دیگه سر به سر گذاشتن نداره… کیسه رو از دستم گرفت…تا توش رو نگاه کرد،برق از سرش پرید… _بچه ها راست میگه…ماره،زنده هم هست… یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد…و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد… _این مار رو کی بهتون فروخته؟…این مار نه تنها مار آبی نیست،که خیلی هم سمیه…گرفتنش هم حرفه ای میخاد…کار راحتی نیست… سعید بد جور رنگش پریده بود… _ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم،خیلی آروم بود… _خدا به پدر و مادرت رحم کرده…مگه مار،مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟… رو کرد به همکارش… _مورد رو به ۱۱۰اطلاع بده…باید پیگیری کنن…معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه… سفید،من رو کشید کنار… _مهران،من دیگه نیستم…اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟… دلم ریخت… _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخاه؟… _نه به قرآن… _قسم نخور…من محکم کنارتم و هوات رو دارم…تو هم الکی نترس… خیلی سریع سر و کله پلیس پیدا شد… هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود… توی صحبت ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده،برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم،توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار بخرن…و ترسش هم همین بود… عبداللهی،افسر پرونده،خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد…و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود… سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن،آروم تر شده بود…اما وقتی ازش خواستن کمک کنه تا گیرش بندازن،دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود… _مهران اگه درگیری بشه چی؟…تیر اندازی بشه چی؟… به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم… _وقتی بهت یگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن،واسه همین چیز هاست…از یه طرف جو میگیرتت واسه ملت شاخ و شونه میکشی،از یه طرف اینطوری رنگت میپره… قرار شد سعید واسطه بشه و یکی از سرباز های کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد…منم باهاشون رفتم… پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن،سعید مثل فشنگ دررفت… آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد،با اون قیافه ترسیده اش ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد… ‌_کاری نکردم…همه ما در قبال جامعه مسئولیم…و… من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم…آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید… _خیلی کار خوبی کردی…با همین روحیه درس بخون…دیگه از این کار ها نکن…قدر داداشتت رو هم بدون… از ما که دور شد،خنده منم ترکید… _تیکه آخرش از همه مهم تر بود،قدر داداشت رو بدون… با حالت خاصی بهم نگاه کرد… _روانی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃