دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_دوم مار توی حال دراز کشیده ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_سوم
انسیه خانم
خسته از دانشگاه برگشته بودم…در رو که باز کردم،یه نفر با صدای مضطرب و نارحت صدام کرد…
_آقا مهران…
برگشتم سمتش…انسیه خانوم بود…با حالت بهم ریخته و آشفته…
_مادرت خونه نیست…
_نه…دادگاه داشتن…
بیشتر از قبل بهم ریخت…
_چی شده؟…کمکی از دستم بر میاد؟…
سرش رو پایین انداخت…
_هیچی…
و رفت…
متعجب،چند لحظه ایستادم…شاید پشیمون بشه و برگرده و حرفش رو بزنه…اما بی توقف دور شد…
رفتم داخل…سعید چند تا از همکلاسی هاش رو دعوت کرده بود…داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن…دوستاش که بهم سلام کردن،تازه متوجه من شد…سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم انداخت…
_چیه قیافت شبیه علامت سوال شده؟…
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم…
_هیچی …دم در انسیه خانم رو دیدم…خیلی بهم ریخته بود…چیزی نگفت و رفت…نگرانش شدم…
با حالت خاصی بهم زل زد…
_تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید شو…
و یعد دوباره زل زد به تلویزیون…
_حقشه بلایی که سرش اومد…با اون مازیار جونش…
_برای مازیار اتفاقی افتاده؟…
_نه…شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه…مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده…
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد…چشم هاش برق می زد…
_دختره خم سن و سال توئه،از اون شارلاتان هاست…دست مریم رو از پشت بسته…
با چنان وجدی حرف میزد که حد نداشت…
_با این سنش،تازه هنوز عقد نکردن،اومده در خونه انسیه خانم داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محله پیچید…
باورم نمیشد…
_اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون میرسید…
_"عشق پیری گر بجنبد"میشه حال و روز اونها…
بقبه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف…
_حالا تو چرا اینقدر ذوق میکنی؟…مصیبت مردم خندیدن نداره…
_حقش بود زنکه…اون سری برگشته به من میگه…
صداش رو نازک کرد…
_داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد…ببینم تو سال دیگه پات رو میزاری جای مازیار ما،یا داداش مهرانت؟…دختر من که از الان داره برای کنکور میخونه…
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه…
_خودش و دخترش فدام شن…حالا ببینم دخترش توی این شرایط،چی…میخواد…بخوره…مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا…
_ماشاالله…آمار کل محل رو هم که داری…
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق…دلم براشون سوخت…من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن…
فردا رفتم دنبال یه وکیل…
انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه…
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم،حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد…اوایل باورش برام سخت بود،حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم…
خدا،روی من غیرت داشت…محال بود آزاری،بی جواب بمونه…قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم…
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم…اما حقیقتا دلم خواست زندگی شون رو برگردونیم…برای همین پیش از هرچیزی،چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتم سراغ شوهر انسیه خانم…از هر دری وارد شدیم فایده نداشت…
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد…خسته شدم از دست این زن،با همه چیزش ساختم…به خودشم گفتم…می خواستیم بهد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم…اما دیگه نمیکشم…یهو بریدم…
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین…
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟…مگه شما نمیگید بچه ها تونو دوس دارید و به خاطر اونها تحملش کردید…
_نمی دونم چی شد؟…یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم…اصلا هم پشیمون نیستم…دو تا شون اخلاق ندارن…حداقل این یکی پاچه مردم رو میگیره،نه مال من رو که خسته از سر کار بر می گردم…باید نق نق هم گوش کنم…
از هر دری وارد میشدیم فایده نداشت…دست از پا دراز تر اومدیم بیرون…چند لحظه همون جا ایستادم…
_خدایا…اگر به خاطر دل من بود…به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم…خلاصه خلاص…
امتحانات پایانی ترم اول…پس فردا یه امتحان داشتم…از سر و صدای سعید…یه دونه گوشی مخصوص مته کار ها…از ابزار فروشی خریده بودم…
روی گوشم،غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام…سریع گوشی رو برداشتم…
_تلفن کارت داره…انسیه خانمه…
از جا بلند شدم…
_خدایا به امید تو…
دلم با جواب دادن نبود،توی ایام امتحانات با هزار جور فشار ذهنی مختلف…اما گوشی رو که برداشتم،صداش شاد تر از همیشه بود…
_شرمنده مهران جان…مادرتگفت امتحان داری…امابایدخودمشخصاازت تشکرمیکردم…نمیدونم چی شد،یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین…امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من…مهریه ام رو هم داد…خرجیه بچهها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃