🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_پنجم سعید شب بود که برگشتم…س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_ششم
شک
می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم میرسید...
سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و...
تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت...
اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایدهای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه...
رفیق هاشو میآورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم...
سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم...
نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان...
_مهران... کامران بدجور زرد کرده...
سرم رو اوردم بالا
_واسه چی؟
_هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و…بساطِ…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده…
دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم…
_خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت…
سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد…
_خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم…
رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد…
_راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم…
چند لحظه مکث کردم…
_شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست…
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو…
من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه…
تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو…
بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد…
_خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟…
بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد…
سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم…
قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند…
سرم رو پایین انداختم…
_من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم…
جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود…
دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی…
_حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم…
باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد…
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد…
_به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند…
تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد…
_یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین…
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد…
_مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟…
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃