دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هشتم نماز صبح خوندم و چهار
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_نهم
چشم های خیس و داغم بسته بود…که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد…فلز داغی که از شدت حرارت،داشت ذوب میشد…
از جا پریدن و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار…دستش روی هوا موند…مات و مبهوت زل زد بهم…
_جذام که ندارم که اینطوری ترسیدی بهت دست بزنم…صدات کردم نشنیدی،می خواستم بگم تخمه بردار…پلاستیک رو رد کن بره جلو…
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت رو با تمام سلول های وجودم حس کردم…و قلبم با چنان سرعتی میزد که حس می کردم با چند ضربه دیگه،از هم می پاشه…
خیلی بهش برخورده بود…از هیچ چیز خبر نداشت…و حالت و رفتارم براش،خیلی غریبه و غیر قابل درک بود…
پلاستیک رو گرفتم،خیلی آروم…با سر تشکر کردم…و بدون تینکه چیزی بردارم،دادم صندلی جلو…
تا اون لحظه،هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم…مثل اتش گداخته ای که انگار،خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید…آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم…
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه وجودم بود…اما ته قلبم گرم شد…مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی،خودش من رو اینجا فرستاده…با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم…
قلبم آرام تر شده بود…هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودن و شیطان هم حتی یک لحظه،دستم از سرم بر نداشت…
_الهی…توکلت علیک…خودم رو به خودت سپردم…
اتوبوس ایستاد…خسته و خواب آلود…با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید…از پله ها رفتم پایین…چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم…عوای تازه،حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد…
همه دور هم جمع شدن و حرکت آغاز شد…
سعید یکم همراه من اومد…و رفت سمت دوست های جدیدش…چند لحظه به رفتار ها و حالت هاشون نگاه کردن…هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن…دختر ها وسط گروه و عقب تر راه می رفتن…یه عده هم دور و بر شون…با سر و صدا و خنده های بلند…سعید رو هم که کاری از دستم بر نمی اومد…رفتم جلو…
من،فرهاد،با۳تا دیگه از پسر ها…و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن…جلوتر از همه حرکت می کردیم…اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها شوخی هاشون…کمتر به گوش می رسید
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام…
_ایول…چه تند و تیز هم هستی…مطمئنی بار اولته میای کوه؟…ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری…،توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟…
و سر حرف رو باز کرد…چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر…سراغ بقیه گروه…و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر،جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود…
با همه وجود دلم می خواست حدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم…هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد…
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم…آب با ارتفاع کم،سه بار فرو می ریخت…و پایین ابشار سوم،حالت حوضچه مانندی داشت…و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد…
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده میشد…منظره فوق العاده ای بود…
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم…که دکتر اومد سمتم…
_شنا بلد هستی؟…
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردن…
_گول ظاهرش رو نخور،خیلی عمیقه…آب هر چی زلال تر شفاف تر باشه…کمتر میشه عمقش رو حدس زد…به نظر میاد اوجش یک-یک و نیم باشه…اما توی این فصل،راحت بالای ۳ متره…
نا خوداگاه خنده ام گرفت…
_مثل آدم هاست…بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره…برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی…چشم دل می خواد…
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم…سرم رو که آوردم بالا…حالت نگاهش عوض شده بود…
_آدم های زلال رو فکر می کنی عادی ان…و یاده از کنارشون رد میشی…اما آب گل آلود،نمی فهمی پات رو کجا می زاری…خر چقدر هم که حرفه ای باشی…ممکنه اون جایی که داری پات رو بزاری،زیر پات خالی بشه…با یهو زیر پات خالی بشه…
خندید…
_مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود،با م٥ز رفت توی آب…
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن،اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود…
حرف رو عوض کردم جدا شدم…رفتم سمت انشعاب رود،وضو گرفتم…
دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن…ده دقیقه بعد،گروه به ما رسید…هنوز از راه ترسیده،دختر و پسر پریدن توی اب…
چشم هام گر گرفت…
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف میزدم،توی ذهنم شهدا بودن…انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید…و حالا توی اون آب عمیق…
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃