دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هفتم و شیطان باز داره حق و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_هشتم
نماز صبح خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون...جز اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار...هوا هنوز گرگ و میش بود... که همه جمع شدن...و من،وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم...
سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود...گرم و گیرا با هم سلام و احوالپرسی کردن...نه فقط با سعید هرکدوم که به هم میرسیدند...
گروه دختر و پسرها باهم قاطی شدن... چنان با هم احوالپرسی می کردن...و دست میدادن و...
مثل ماست وا رفته بودم...حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود... اونم خیلی راحت با دخترها دست میداد...گیج و مبهوت...و با درد به سعید نگاه میکردم...یکی شون اومد سمتم... دستش را بلند کرد...
_سلام...من یلدام...
با گیجی تمام،نگاه برگرشت...سرم رو انداختم پایین...و با لبخند فوق تلخی...
_خوش وقتم...
و رفتم سمت دیگه میدون... دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم...گیج بودم و هنوز باورم نمیکردم، خدا من رو اینجا فرستاده باشه...بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه... من کیش مات...بین زمین و آسمون...
_خدایا...واقعا استخاره کردم درست بود؟...یا...
عقلم از کار افتاده بود...شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد...و آشفته تر از همیشه...عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد...
_اگر اون خواب صادقه بود؟...اگر خواست خدا این بود؟...بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟...
به حدی با جمع احساس غریبی میکردم...که انگار مسافری از فضا بودم...و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟...
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم...غرق فکر...که اتوبوس رسید..مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوالپرسی...شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد...افراد یکی یکی سوار میشدن...و من هنوز همون طور نشسته...وسط برزخ گیر کرده بودم...
فکر کن رفتی خارج...یا یه مسلمانی وسط.... L.A
چسرم رو اوردم بالا و به سعید نگاه کردم…
_اگه نمی خوای بیای،کوله رو بده به من…من میخام باهاشون برم…
دست انداختم و کوله رو از دوشم برداشتم…درست یا غلط…رفتن انتخاب من نبود…کوله رو دادم دستش…و صدای اون حس توی وجودم پیچید…
_اعتمادت به خدا همین قدر بود؟…به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت…
اشک توی چشمم حلقه زد…
خدایا…من بهت اعتماد دارم…حتی وسط آتیش…با این امید قدم بر می دارم که تمام این مسیر به خواست توئه…و تویی که من رو فرستادی…ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن…تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم…
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس…
_بسم الله الرحمن الرحیم…الله لا اله الا هو الحی القیوم…لا تاخذه سنه و لا نوم…
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس…مسول گروه توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد…
_داداشت گفت حالت خوب نیست…اگه خوب نیستی برگرد…توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه برات کاری کرد…وسط راه می مونی…
بخ زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم…
_نه خوبم…چیزی نیست…
و رفتم کنار سعید…نشستم بغلش…
_فکر کردم دیگه نمیای…
_مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاش بزارم؟…
تکیه دادم به پشتی صندلی…هنوز توی وجودم غوغا به پا بود…غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه،به طوفان تبدیل شد…
مسول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو…
_سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن…من فرهادم،مسول گروه…با دو نفر دیگه از بچه ها،افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم…
به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تمام شد…منم که تا ساعت ۲ بیدار بودم،تکیه دادم یه پشتی صندلی و چشم هام رو بستم…هنوز چشم هام گرم نشده بود،که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن…صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه…و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پیر ها داد زد…
_بابا یکی بیاد وسط…این طوری حال نمیده…
و چند تا از دختر-پسر ها اومدن وسط…
دوباره چشمم رو بستم…اما اینبار نه برای خوابیدن،اصلا حلم خوب نبود…
وسط اون موسیقی بلند،وسط سر و صدای اونها،بغض راه گلوم رو گرفته بود…و در گیر معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود…با چدت چند برابر به سراغم برگشته بود…
_خدایا…من رو کجا فرستادی؟…داره قلبم میاد توی دهنم…کمکم کن…مت،تک و تنها…در حالی که حتی نمی دونم دارم چی کار می کنم؟…چی بگم؟…چه طوری بگم؟…اصلا…تو،من رو فرستادی اینجا؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃