دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_نهم پدر کلید انداخت و در
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد
شک
_راستیمهران،رفتهبودمحرم...نزدیکحرم،پردهپناهیانرودیدم...فردابعدازهر
سخنرانیداره...
گلازگلمشکفت...
_جدی؟....مطمئنیخودشه؟
_نمیدونم...ولیچونچندباراسمش رو از تو شنیده بودم با دیدن پرده یهو یاد تو افتادم...گفتم بهت بگم اگه خواستی بری
محور صحبت درباره"جوانان،خدا و رابطه انسان و خدا" بود...سعید،واکمنم را شکسته بود...هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم...اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهم ترش رو بنویسم...بعد از سخنرانی رفتم حرم...حدود ساعت ۸بود که رسیدم خونه...
دایی محمد بچه ها رو برده بود بیرون...منم از فرصت سکوت خونه استفاده کردم...بدون اینکه شام بخورم،سریع رفتم یه گوسه و سعی می کردم هرچی تو ذهنم مونده رو بنویسم...سرم رو بالا آوردم...دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده...
_چی مینویسی که اینقدر غرق شدی؟
_بقیه حرف های امروزه...تا فراموش نکروم دارم هر چی یادم مونده می نویسم...
نشست کنارم و دفتر رو برداشت...سریع تر از اون چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند...و چهره اش رفت توی هم...
_مهران...از من میشنوی پای صحبت این و اون نشین...به این چیز ها هم توجه نکن...
خیلی جا خوردم...
چرا؟...حرف هاش که خیلی ارزشمند بود...
_دوستی با خدا معنی نداره...وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری...
دوستی یه رابطه دو طرفه است...همون قدر که دوستت ازت انتظتر داره...تو هم ازش انتظار داری...نمیشه گفت بده بستونه اما صد در صد دو طرفه است...ساده ترینش حرف زدنه...الان من با تو حرف میزنم تو هم با من حرف میزنی و صدام رو میشنوی...سوال داشته باشی می پرسی من رو میبینی و جواب میشنوی...تو الان ینت کمه...بزرگتر که بشی و بیوفتی تو فراز و نشیب زندگی...از این رابطه ضربه میخوری...رابطه خدا با انسان...با رابطه انسان ها با هم فرق میکنه...رابطه بنده و معبوده...کلا حنسش فرق داره...دو روز دیگه توی اولین مشکلات زندگیتبا خدا مثل رفیق حرف میزنی اما چون انسانی و صدای خدا رو نمیشنوی و نمی بینیش شک میکنی که ایا وجود داره؟اثن تو رو میبینه یا نه...این شک ادامه پیدا کنه سقوط میکنی...به هر میزان اعتماد و باورت جلو تر رفته باشه به همون میزان سقوطت سخت تره...
حرف هاش تمام شد...همین طور که کنارم نشسته بود غرق فکر شدم...
_ولی من خمین الانم یه دنیا مشکل دارم...با خدا رفاقتی زندگی کردم...و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده...
زل زد توی صورتم...
_خدا رو دیدی؟یا صداش رو شنیدی؟از کجا میدونی خدا کمکت کرده؟...از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟...شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده...مرز بین خیال و واقعیت خیلی نزدیکه...
دایی محسن،اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی با زبون بی زبونی بهم زد...تفریح داییم فلسفه خوندن بود...و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش ک تموم شد،دیگه مغزم مال خودم نبود...گیج گیج شده بودم...و بیش از اندازه دل شکسته...حس آدمی رو داشتم که عزیز ترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن...توی ذهنم دنبال رد پای حضور خدا تو زندگیم می گشتم...جاهایی که من زمین خورده بودم و دستم رو گرفته باشه...جایی که مونده باشم و...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود...
_نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست...نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟نکنه...شاید...
همه چیز رفت روی هوا...عین یه بمب...دنیاپ زیر و رو شده بود...و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی به بدترین شکل کم آورده بود...
با خودم درگیر شده بودم...همه چیز برای من یه حس بود...حسی که جنسش با تمام حس ها فرق داشت...و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود...
تلاش و اساس ۷سال از زندگیم داشت نابود می شد...و من در میانه جنگ گیر کرده بودم...که هر لحظه قدرتم کمتر میشد...هر چه زمان جلوتر می رفت عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد...شک و تردید ها قدرت بیشتری میگرفت...و عقلم روی همه چیز خط میکشید...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد...سکوت مطلق...سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت...و من حس عجیبی داشتم...چیزی در وجودم قطع شده بود...دیگه ثدای اون حس ها رو نمی شنیدم...و اونحضور رو درکنمیکردم...
حس خلأ...سرما...و درد...به حدی حال و روزم ویران شده بود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃