eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.6هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد_ششم و همه زدن زیر خنده...ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 اون تابستان،اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم…علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم،اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی میشد… مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اویلی تابستان شروع می کرد…علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی*بود…و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب میشدن… امتحان نهایی رو که دادیم،این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه،خودش هر کتابی که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید…هر چند اون ایام،تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر از ۳ انتشارات معروف،بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن… آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم،رتبه ام تک رقمی شد…کار نامه ام که به مادرم نشون دادم اشک تو چشماش جمع شد… کسی توی خونه مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد…و من چاره ای جز اینکه حتی روز هایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم… اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته…روز هایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم…زمانی که ایام اوج و طلایی و روز های خوش و پر انرژی زندگی من بود،مادرم ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند…زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت… زمانی که مشاور های مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده رو بهم نشون بدن…و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی دبیرستان منم و فقط تشویق می شدم که خمین طوری پیش برم…آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد… نهار نخورده و گرسنه،حدود ساعت۷شب زنگ در رو زدم…محو درس و کتاب که میشدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم…به جای مادرم،الهام در رو باز کرد و اومد به استقبالم… _سلام سلام الهام خانوم…زود،تند،سریع…ناهار چی خوردید که دارم از گرسنگی می میرم… بر عکس من که سرشار از انرژی بودم…چشم های نگران و کوچیک الهام،حرف دیگه ای برای گفتن داشت… الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت…فوق العاده احساساتی…زود می ترسید و گریه اش می گرفت… چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم… _به داداشت نمیگی چی شده… _مامان قول گرفته بهت نگم…گفت تو کنکور داری… یه دست کشیدم روی سرش… _اشکال نداره…مامان کجاست؟…از خودش می پرسم… ‌_داره تلفنی با عمه سهیلا حرف میزنه…حالش هم خوب نیست…به من گفت برو تو اتاقت… رفتم سمت پذیرایی…چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دستاش می لرزید،اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش… _شما اصلا گوش میکنی من چی میگم؟اگر خودت جای من بودی هم همین حرف ها رو میزدی؟من،حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بود…حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه…الان مهران… و چشمش بهم افتاد…جمله اش نیمه کاره تو دهنش موند…صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پشت تلفن شنیده میشد… چند لحظه همونطور تلفن به دست،خشکش زده…و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد… _برو توی اتاقت…این حرف ها مال تو نیست… نمی تونستم از جام حرکت کنم…نمی تونستم برم…من تنها کسی بودم که از هیچی خبر نداشتم…بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم… _چی کار میکنی مهران؟…این حرف ها مال تو نیست…تلفن رو بده… و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بکشه بیرون اما زور من دیگه زور یه بچه نبود… عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف میزد… _این چیز ها رو بیخود گردن حمید ننداز…زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع میکنه،نره سراغ یکی دیگه…بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند… بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف میزد…و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره… _بهت گفتم تلفن رو بده… این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید…ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود…یه قدم رفتم عقب… _خوب…می گفتید عمه جان…چی شد ادامه حرف تون؟…دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟… حسابی جا خورده بود… _مرد اگه مرد باشه چی؟…اون باید چطور باشه‌؟…به مادر من که میرسید از این حرف ها میزنید،به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دوتا برادرتون ریختن سرش زدنش… _این حرف ها به تو نیومده…مادرت بهت ادب یاد نداده تو کار بزرگترها دخالیت نکنی؟… _اتفاقا یادم داده…فقط مشکل از لیاقت شماست…شما لیاقت عروس نجیب و باشخصیتی مثل مادر من رو ندارید… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃