دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_یکم بساط غذا که جمع شد،دو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_دوم
شب خاطره
آقا مهدی پاش رو تا آخر گذاشت روی گاز که به تاریکی نخوریم...اما فایده نداشت...نماز رو خوندیم و سریع تر از چیزی که فکرش رو می کردیم که بتونیم به جاده آسفالت برسیم،هوا تاریک شد...تاریک تاریک...وسط بیابون...با جاده های خاکی که معلوم نبود کِی عوض میشن یا باید بپیچی...
چند متر که رفتیم،زد روی ترمز...
_دیگه هیچی دیده نمیشه...حاده خاکیه...لگر تا الان کامل گم نشدیم معلوم نیست که جلوتر بریم چی میشه...باید صبر کنیم هوا روشن بشه...
شب...وسط بیابون...راه پس و پیشی نبود...
ماشین رو خاموش کردیم...سوز سردی می اومد...صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت روی پسرش...و من،توی اون سکوت و تاریکی،غرق فکر بودم...یاد اون آیه قرآن که فرمود...
چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه...
_خدایا...من درخواست اشتباهی داشتمو این گم شدن،تاوان و بهای اشتباه منه؟یا در این گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی شروع به صحبت کردن...از خاطرات جبهه شون و کارایی که کرده بودن...و من ر حالی که به در تکیه داده بودم،محو صحبت هاشون شدم...گاهی غرق خنده...گاهی پر از سوز و اشک...
_آقا مهدی...تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمی دونم چی شد که این سوال رو پرسیدم...یهو از دهنم پرید...اما جوابش،غیر قابل پیش بینی بود...
حالتش عوض شد...حتی تو اون تاریکی هم میشد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید...
_تلخ ترین خاطره ام،مال جبهه نبود...شنیدنش دل می خواد...دیدن و تجربه کردنش...
ساکت شد...
_من دلش رو دارم...اما اگه گفتنش سخته من سوالم رو پس میگیرم...
سکوت عمیقی توی ماشین حکم فرما شد...برای اینکه این سوال رو پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم...که...
_ظهر بود...بعد کلی کار،خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم...که باهامون تماس گرفتن...
صداش بد جور شروع کرد به لرزیدن...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃