دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_هشتم پوستر اتاق پر بود از
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_نهم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد...کلید به دست...در باز...متعجب خشکش زد...و همه با همون شوک برگشتن سمتش...
_اینجا چه خبره؟
با گفتن این جمله،سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش...
_اشتباهی دستم خورد و پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه...
برق از سرم پرید...
_نه به خدا...شاهدن...من دست روش...
کیفش رو انداخت ک با همه زور خوابوند توی گوشم...
_مرتیکه آشغال،آدم شدی واسه من؟...توی خونه من زورت رو به رخ میکشی؟...پوسترت؟...مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند میکنی؟...
و رفت سمت اتاق...دنبالش دویدم...چنگ انداخت و پوستر رو از کمد کند...و در کمدم رو باز کرد...
_بازم خریدی؟...یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم
_بابا غلط کردم...به خدا غلط کردم...
پرتم کرد عقب...رفت سمت تخت...بقیه اش زیر تخت بود...دستش رو کشیدم...التماس می کردم...
_تو رو خدا ببخشید...غلط کردم...دیگه از این غلط ها نمی کنم...
مادرم هم به صدا در اومد...
_حمید ولش کن...مهران کاری نکرده...تو رو خدا...از پول تو جیبیش خریده...پوستر شهداست...این کار رو نکن...
و پدرم با همه توانش،پوستر ها رو گرفته بود تو دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت...
جلوی چشم گریان و ملتمس من،چهار تیکه شون کرد...گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله گاز...
پاهام شل شد...محکم خوردم زمین...و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت...
برگشتم توی اتاق...لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم...حالم خیلی خراب بود...خیلی روحم درد می کرد...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم...بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم...اما مقابل چشم های مغرور و فاتح سعید؟...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود حتی اتاقی که توش می خوابیدم...حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی میکنه...و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره...
_خدایا تو هم شاهدی...هم قاضی عادلی هستی...تنهام نذار...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون...مادرم توی آشپزخونه بود...صدام که کرد تازه متوجهش شدم...
_مهران
به زور لبخند زدم...
_سلام...صبح بخیر...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد...از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیز های خوبی باشم...
_چیزی شده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود...معلوم بود دنبال جملات میگرده...
_بعد مدرسه مستقیم بیا خونه...می دونم نمراتت عالیه...اما بهتره روی درست تمرکز کنی...
برگشت توی آشپز خونه...منم دنبالش...
_بابا گفته دیگه حق ندارم برم سر کار؟...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد...مادرم همیشه توی چند حالت سکوت می کرد...یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمیشد جوابت رو بده...
از حالت و عمق سکوتش همه چیز معلوم بود...و من،ناراحتی عمیقش رو حس می کردم...
_اشکالی نداره...یک ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه...خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار...کار کردن و درس خوندن...کار راحتی نیست...
شاید اون کلمات برای آروم کردن مادرم بود...اما هیچ کدوم دروغ نبود...قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو...
امتحانات آخر سال هم تموم شد...دلم پر میکشید برای مشهد و امام رضا...تا رسیدن به مشهد، دل تو دلم نبود...مهمانی ها و دور همی ها شروع شد...خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها...هر چند به زحمت ۱۵نفر آدم توی خونه جا می شدیم...اما برای من اوقات فوق العاده ای بود...اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد...و قدم به قدمش خاطره بود...
بهترین بخش...رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود...و اینکه پدرم جرأت نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه...رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود...اما دایی ابراهیم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود...و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار...مشهد،بهشت من میشد...
شب،خونه دایی محسن دعوت بودیم...وسط شلوغی یهو من رو کشید کنار...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃