دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_هفتم بچه های شناسایی بهتر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_هشتم
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین...منم برا خودم جنوب چند تا پوستر خریده بودم...اما دیوار دیگه جا نداشت...چسب رو برداشتم و چشم هام رو بستم و از بین پوستر ها یکی شون رو کشیدم بیرون...دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر و تمام چیز هایی که دیدم و یاد گرفتم رو فراموش کنم...
اون روز ها هنوز"حشمت الله امینی"رو درست نمی شناختم...فقط یهپوستر و یهعکس بود...ایستادم و محو تصویر شدم...
_یعنی میشه یه روزی منم مثل شما ها انسان بزرگی بشم؟
فرداشب با خستگی و خوشحالی از سرکار برگشتم...این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم...و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر...به فکر یار گرفتن حرفه ای جدید باشم...
با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که...
باورم نمیشد...گریه ام گرفت...پوسترم پاره شده بود...با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون...
_کی پوستر من رو پاره کرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون...
_کدوم پوستر؟...
چرخیدم سمت الهام...
_من پام رو نگذاشتم اونجا...بیام اون تو سعید من رو میزنه...
و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد...
_چیه اونطوری نگاه می کنی؟رفتم سمت کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی پاره شد...
خون خونم رو می خورد...داشتم از شدت ناراحتی می سوختم...
حالم خیلی خراب بود...
_اشتباهی دستت گرفت پاره شد؟خودت میتونی چیزی رو که میگی باور کنی؟اونجایی که چسبونده بودم محاله اشتباهی دستت بخوره پاره بشه...اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره...
_تو که بلدی قاب درست کنی،قاب میگرفتیش میزدی به دیوار که دست کسی بهش نرسه...
مامان اومد جلو...
_خجالت بکش سعید...این عوض عذر خواهی کردنه...پوسترش رو پاره کردی متلک هم می ندازی؟...
_کار بدی نکردمکه عذرخواهی کنم...می خواست اونجا نچسبونه...
هر لحظه که میگذشت ضربان قلبم شدید تر میشد...
_خیلی پر رویی...بی اجازه رفتی سر کمدم بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی...حالا هم هر چی هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگه دارم بازم...
_مثلا حرمت نگه ندار ببینم می خوای چه غلطی کنی؟...آره از عمد پاره کردم...دلم خواست پاره کنم...دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد...
_بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم...گریه کن،برو بغل مامانت...
از شدت عصبانیت رگ گردنم می پرید...یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگه ش داشتم...
_هربار که اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی هیچی بهت نگفتم...فکر نکن کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می ترسم...
بد جوری ترسیده بود...سعی کرد هلم بده و لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ چسبیده بود به دیوار...هنوز از شدت خشم می لرزیدم...تا لباسش رو ول کردم اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک فرش زیر پاش سر خورد...
_برو هر وقت پشت لبت سبز شد،کِر کِر مردی بخون...
یه قدم رفتم عقب...مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس دست مامان رو گرفته بود...چشمم که به الهام افتاد،از دیدن این حالتش خجالت کشیدم...
هنوز ملتهب بودم...سعید،رنگ پریده،ساکت و توی لاک دفاعی
همه توی شوک بودن...هیچ کدومشون چنین حالتی رو از من ندیده بودن...
جو خونه در حال آروم شدن بود که پدر از وارد شد...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃