eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.8هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_چهارم سخت تر از جنایت برا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 خاک پاک شب،تمام مدت حرف های آقا مهدی تکرار میشد...و یه سوال...چرا همه چیزایی که تو این ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات،فراتر از یک قهرمان بودند...و اون حس بهم می گفت...هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند...اما این سوال...تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود... صادق که از اول شبخوابش برده بود...قا مهدی هم چند ساعت بود که خوابش برده بود...آقا رسول هم... اما من خوابم نمی برد...می خواستم شیشه ماشن رو پایین بکشم که یهو آفا رسول چرخید عقب... _اینجا فصل عقرب داره...نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه...شیشه رو بده بالا...هرچند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقری زیاده... فکر میکردم داره شوخی میکنه...توی این مدت،زیاد من و صادق سر کار گذاشته بود... _اذیت نکنین...فصل عقرب دیگه چیه؟ _یه وقت هایی از سال که از زمین عقرب میجوشه...شب می خوابیدیم،نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباس هات بیدار میشدی...لای موهات...روی دست یا صورتت...وسط جنگ و در گیری...عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن...یکی از بچه ها خیز رفت،بلند نشد...فکر کردیم ترکش خورده...رفتیم سمتش...عقرب زده بود تو گردنش...پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین...و دوباره سکوت همه جا رو فرا گرفت...شب عجیبی بود... نفهمیدم کِی خوابم برد...با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم...پشت سر هم زد به پنجره...چشم هام رو باز کردم...چیزی نبود که انتظار داشتم... صورتم گر گرفت...اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت...آروم در رو باز کردم و پام رو روی اون خاک بکر گذاشتم... حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود...به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم...و فقط یک پرده نازک بین ما افتاده بود...چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم که کنار برنمش تا بی فاصله و پرده ببینم...اما کنار نمی رفت...به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم...چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده... پام با کفش هام غریبی می کرد...انگار بار سنگین اضافه ای به دوش می کشیدند...از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت...مائیم و نوای بی نوایی...بسم الله اگر حریف مایی... نشسته بوم همون جا...گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم...باهاشون درد و دل می کردم...حرف میزدم...می سوختم...می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود...پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم... شهدا به اسقبال و میزبانی اومده بودن...ما اولین زائر های اون دشت گمشده بودیم...به خودم که اومدم...وثگقت نماز شب بود...و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده...خاک کربلا بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃