#انگیزشے
#تصویربازشود📸
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_نهم پدر کلید انداخت و در
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد
شک
_راستیمهران،رفتهبودمحرم...نزدیکحرم،پردهپناهیانرودیدم...فردابعدازهر
سخنرانیداره...
گلازگلمشکفت...
_جدی؟....مطمئنیخودشه؟
_نمیدونم...ولیچونچندباراسمش رو از تو شنیده بودم با دیدن پرده یهو یاد تو افتادم...گفتم بهت بگم اگه خواستی بری
محور صحبت درباره"جوانان،خدا و رابطه انسان و خدا" بود...سعید،واکمنم را شکسته بود...هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم...اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهم ترش رو بنویسم...بعد از سخنرانی رفتم حرم...حدود ساعت ۸بود که رسیدم خونه...
دایی محمد بچه ها رو برده بود بیرون...منم از فرصت سکوت خونه استفاده کردم...بدون اینکه شام بخورم،سریع رفتم یه گوسه و سعی می کردم هرچی تو ذهنم مونده رو بنویسم...سرم رو بالا آوردم...دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده...
_چی مینویسی که اینقدر غرق شدی؟
_بقیه حرف های امروزه...تا فراموش نکروم دارم هر چی یادم مونده می نویسم...
نشست کنارم و دفتر رو برداشت...سریع تر از اون چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند...و چهره اش رفت توی هم...
_مهران...از من میشنوی پای صحبت این و اون نشین...به این چیز ها هم توجه نکن...
خیلی جا خوردم...
چرا؟...حرف هاش که خیلی ارزشمند بود...
_دوستی با خدا معنی نداره...وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری...
دوستی یه رابطه دو طرفه است...همون قدر که دوستت ازت انتظتر داره...تو هم ازش انتظار داری...نمیشه گفت بده بستونه اما صد در صد دو طرفه است...ساده ترینش حرف زدنه...الان من با تو حرف میزنم تو هم با من حرف میزنی و صدام رو میشنوی...سوال داشته باشی می پرسی من رو میبینی و جواب میشنوی...تو الان ینت کمه...بزرگتر که بشی و بیوفتی تو فراز و نشیب زندگی...از این رابطه ضربه میخوری...رابطه خدا با انسان...با رابطه انسان ها با هم فرق میکنه...رابطه بنده و معبوده...کلا حنسش فرق داره...دو روز دیگه توی اولین مشکلات زندگیتبا خدا مثل رفیق حرف میزنی اما چون انسانی و صدای خدا رو نمیشنوی و نمی بینیش شک میکنی که ایا وجود داره؟اثن تو رو میبینه یا نه...این شک ادامه پیدا کنه سقوط میکنی...به هر میزان اعتماد و باورت جلو تر رفته باشه به همون میزان سقوطت سخت تره...
حرف هاش تمام شد...همین طور که کنارم نشسته بود غرق فکر شدم...
_ولی من خمین الانم یه دنیا مشکل دارم...با خدا رفاقتی زندگی کردم...و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده...
زل زد توی صورتم...
_خدا رو دیدی؟یا صداش رو شنیدی؟از کجا میدونی خدا کمکت کرده؟...از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟...شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده...مرز بین خیال و واقعیت خیلی نزدیکه...
دایی محسن،اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی با زبون بی زبونی بهم زد...تفریح داییم فلسفه خوندن بود...و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش ک تموم شد،دیگه مغزم مال خودم نبود...گیج گیج شده بودم...و بیش از اندازه دل شکسته...حس آدمی رو داشتم که عزیز ترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن...توی ذهنم دنبال رد پای حضور خدا تو زندگیم می گشتم...جاهایی که من زمین خورده بودم و دستم رو گرفته باشه...جایی که مونده باشم و...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود...
_نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست...نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟نکنه...شاید...
همه چیز رفت روی هوا...عین یه بمب...دنیاپ زیر و رو شده بود...و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی به بدترین شکل کم آورده بود...
با خودم درگیر شده بودم...همه چیز برای من یه حس بود...حسی که جنسش با تمام حس ها فرق داشت...و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود...
تلاش و اساس ۷سال از زندگیم داشت نابود می شد...و من در میانه جنگ گیر کرده بودم...که هر لحظه قدرتم کمتر میشد...هر چه زمان جلوتر می رفت عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد...شک و تردید ها قدرت بیشتری میگرفت...و عقلم روی همه چیز خط میکشید...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد...سکوت مطلق...سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت...و من حس عجیبی داشتم...چیزی در وجودم قطع شده بود...دیگه ثدای اون حس ها رو نمی شنیدم...و اونحضور رو درکنمیکردم...
حس خلأ...سرما...و درد...به حدی حال و روزم ویران شده بود...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سرش سربند جانم حسنُ میبندن😔💔
🖤#یازهرا
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
شورعشقی به دلم ریخت، غمی پیرم کرد
یا رضا گفتم و این اسم نمک گیرم کرد
🖤🌼
۲۰:۰۰🌸🌿🌸🌿🌸
★🌻★ . ↓ . 📿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
✨﷽✨ #حبیبه_خدا #قسمت_هجدهم ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ ب
✨﷽✨
#حبیبه_خدا
#قسمت_نوزدهم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
✨اَللهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودِعِ فیها بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلمُک✨
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈🔸 مناظره امیرالمومنین با ابوبکر
🔹 مادر سادات بعد از سخنرانی در مسجد و مناظره با خلیفه اول به خونه برگشتن و با وضع دلخراش با امیرالمومنین دیدار کردن و بعد اظهار بی تفاوتی و بی تأثری خلیفه گفتند ای اميرمؤمنان! تو فرزند مردی با غیرت و دادرس مظلومان همچون ابوطالبی چرا چون جنین محصور مانده و مانند متهمان در خانه نشسته ای؟ تو در گذشته با شجاعت بی نظیرت بالهای شجاعان را می شکستی ولکن اکنون گوشهنشینی را برگزیدهای.
هان! این پسر ابی قحافه با وجود تو بر من ستم کرده و عطیه پدرم را از من به یغما برده است. (😔)
🌀 مولا امیرالمومنین بعد از شنیدن صحبت ها، مادر سادات رو برای رضای خدا و حفظ اسلام به صبر دعوت کردن ولی خودشون به سمت مسجد رفتن و خلیفه رو مخاطب قرار دادند و فرمودن: یا ابوبکر! چرا فاطمه را از حق مسلم خود محروم ساخته ای درحالی که او مالک فدک در زمان پیامبر بود؟
ابوبکر: فدک مال و اموال مسلمانان است مگر این که فاطمه شاهد بیاورد که پیامبر خدا آن را به او داده و گرنه حقی در آن ندارد
_ ابوبکر! میخواهی در میان ما بر خلاف حکم خدا عمل کنی؟
_نه
_اگر دست مسلمانان چیزی باشد ک من ادعا کنم که آن مال من است چه میکنی؟ از چه کسی شاهد میخواهی؟
_از تو میخواهم دلیل بیاوری.
_پس چرا باید فاطمه شاهد بیاورد که فدک مال اوست؟ در حالی که از زمان پیامبر این سرزمین در اختیار او قرار گرفته است؟!
خلیفه اول ساکت شدش ولی رفیقش خلیفه دوم اومد جلو و گفتش: یاعلی! ما قدرت مناظره با تو را نداریم. این سخنان را رها کن. چنانچه شاهد آوردید که این سرزمین مال فاطمه است مانعی ندارد وگرنه تو و فاطمه حقی در فدک نخواهید داشت. (😐)
امیرالمؤمنین: ابوبکر! آیا قرآن خوانده ای؟
_آری
_بگو ببینم که آیه تطهیر در حق چه کسانی نازل شده است؟
_در مورد شما
_اگر شهودی شهادت دهد که فاطمه مرتکب کار خلافی شده است چه میکنی؟
_مانند دیگران حدّ جاری میکنم. (🤦♂)
_در این صورت در پیشگاه خدا جزو کافران میگردی
_چرا؟
_زیرا در این فرض،شهادت خدا را درباره او نپذیرفته و شهادت دیگران را پذیرفتهای؛چون خداوند به پاکی فاطمه گواهی داده است،همان طوری که در مورد فدک چنین کردی و حکم خدا و پیامبرش را که فدک را به فاطمه واگذار کرده اند ردّ کرده ای.
💠مردم چون این حرفا رو شنیدن به همدیگه گفتن که امیرالمؤمنین راست میگه.
🖋توی احادیث اومده: چون ابوبکر ایت صحبتا رو شنید و امیرالمؤمنین رو تو شهادت دادن مالکیت حضرت زهرا به فدک قبول کرد دستور داد قباله ای تنظیم کنن و به مادر سادات بدن و امیرالمؤمنین با خوشحالی مجلس رو ترک کردن.
⚫️مادر سادات بالاخره قباله رو از خلیفه گرفتن و راهی خونه شدن ولی مع الاسف با خلیفه دوم روبرو شدن و اون از جریان باخبر شد و هر طور که بود قباله رو از حضرت گرفت و پیش ابوبکر برد و گفت:(شهادت علی که ذی نفع است پذیرفته نیست)
بعد هم در حضور خلیفه قباله رو پاره کرد"۱"(😔)
📌پی نوشتها:
📚 ۱. شرح نهجالبلاغه:ج۱۶،ص۲۷۴
🌀ادامه دارد...
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
شبتونمنوربهنوراهلبیت🌱🌙
.
.
نمازشبتونفراموشنشه💜
محاسبهیاعمال✌️🏽
باوضوبخوابید👀 :)
.
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🙂
#اللهمعجللولیڪالفرج... ☘
ـ🕊ـ ـ ـ
-'شبـےاز ميانِ ؛
اين همه درد ، اُميد مـےرویَد🌱'-
-"أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفـَرَج "-
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
تااینجا🌿↓ 📿صلوات←16,530 📿ذکریازهرا←11,630 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاجت رواباشید🖤✋🏻
تااینجا🌿↓
📿صلوات←18,030
📿ذکریازهرا←13,130
ــــــــــــــــــــــــــــــ
حاجت رواباشید🖤
- • |جآنِ سختِ عآشقآن آهَن ربٰاے
دردهآسٺ...☘😌
# ڪانالدلمآسمونمیخاد
رفیقحاجقاسمڪہبعدشهادت
حاجےطاقتنیاۅࢪدۅࢪفتپیش
حاجے...❤️
"شهیدابۅاݪفضݪسࢪݪڪ"
#فاطمیه
#اللهمالحقناباالشهدا
#اللهمالرزقناشفاعہالشهدا
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
تۅحݪببࢪاینشانہگیࢪیاز
گۅگلاࢪثاستفادهمیڪࢪد📱
اماخمپاࢪههابہهدفنمیخۅࢪد
ۅفہمیدهبۅدڪہایننࢪمافزاࢪ
دࢪسۅࢪیہخطاداࢪدۅ"عمدی"
همهست.😡
مقداࢪخطاࢪادࢪآوࢪدهبۅدۅدࢪ😇
نشانہگیریخطاࢪاهممحاسبہ
میڪࢪدۅدࢪستهدفࢪامیزد.
باࢪزیادیجابہجاڪࢪدۅڪمࢪدࢪد
گࢪفتبہحدیڪہنمیتۅنست
ࢪانندگےڪنہۅهیچداࢪۅیۍ💊
هماثࢪنمیڪࢪدبࢪاهمینتۅ
ماموࢪیتآخࢪجلیقہنپۅشید⛑
ۅمۅجانفجاࢪمحمۅدࢪضاࢪۅ
بہدیۅاࢪڪاناݪڪۅبیدهبۅد.💥
#فاطمیه
#اللهمالحقناباالشهدا
#اللهمالرزقناشفاعہالشهدا
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
『 🌿
◉
•
.
•°•اِنَّ اللّٰهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَه•°•
|خُـداوَنـد در دِل های شِکسته جای دارد|
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
『 🌿 ◉ • . •°•اِنَّ اللّٰهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسّرَه•°• |خُـداوَنـد در دِل های شِکسته جای دارد| ڪان
◉
•
°
💭🎈°| استادپناهیانمیگفتن؛
-هرڪاریمیخوایبڪن
ولیدلنشڪون...
🖇-البتهمنطوراستادنههرڪاریبود،
مبالغهآمیزبود،دیگهخودتونبگیرید.
📌[شڪستنِدلآدمهاحقالناسه]
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هشتاد شک _راستیمهران،رفتهبودم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هشتاد_یکم
هپه چیز خط خورده بود...حس ها...هادی ها...نشانه ها...و اعتماد...دیگه نمی دونستم به چیز ایمان داشته یا به چیزی اعتماد کنم...
من...شکست خورده بودم...
خوبم برد...بی توجه به زمان و ساعت و اینکه چقدر تا نماز شب یا اذان بافی مونده بود...
غرق خواب بودم که یه نفر صدام زد...
_مهران...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام...
_پاشو...الان نمازت قضا میشه...
خمار خواب...چشم هام رو باز کردم...
چشم هام رو که باز کردم دیگهخمار نبودم...گیجی از سرم پرید...
جوانی به غایت زیبا...غرق نور بالای سرم ایستاده بود...
و بُعد مکان بهم ریخت...در مسیر قبله،از من دور شد...در حالی که هنوز فاصله مادی ما،فاصله من تا دیوار بود...تا اینکه از نظرم ناپدید شد...
مبهوت...نشسته...و توی رخت خواب خشکم زده بود...یهو به خودم اومدم...
_نمازم...
و مثل فنر از جا پریدم...آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نمونده بود،حتی برای وضو گرفتن...تیمم کردم...الله اکبر...
همون طور رو به قبله...دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود...هر چقدر که زمان می گذشت...تازه بهتر میفهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود...
_کی میگه تو وجود نداری؟...کی میگه این رابطه دروغه؟...تو هستی...هست تر از هر هست دیگه ای...و تو از من به من مشتاق تری...من دیشب شکست خوردم و بریدم...اما تو از من نبریدی...من چشمم رو بستم و تو بازش کردی...من...
گریه میکردم و تک تک کلمات و جملات رو میگفتم...به خودم که اومدم...تازه حواسم جمع شد...این اولین شب زندگی من بود...که از خودم...فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم...جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم...فقط من بودم و خدا...
خدا از قبل می دونست...و همه چیز رو ترتیب داده بود...
دل تو دلم نبود...دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم...شاد بودم و شرمنده...شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم...و غرق شادی...
دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست...هیچ منطق و فلسفه ای...هر چقدر که قوی تر از عقل ناقص و اندک من بود...
هرچند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود؟...اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد...اشک شادی بی اختیار از چشمم پایین می اومد...
دل تو دلم نبود...و منتظر که مادرم بیدار بشه...اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم...
چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم...به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که دارم کم بشه...بیدار کردن مادرم برای دل خودم گناه نبود...اما از معرفت و احسان به دور بود...
حدود ساعت۸شده بود...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم...مادرم دیر وقت خوابیده بود...ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد...
_خدایا...اگر صلاح میدونی؟میشه خودت صداش کنی؟
جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و بیدار شد...چشمم که به چشمش افتاد سریع برگشتم داخل اتاق...نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم...دیگه چه چیزی از این واقعی تر؟...دیگه خدا چطور باید جوابم رو میداد؟...
برای اولین بار حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود...من عاشق شده بودم...
_خدایا...هرگز ازت دست نمیکشم...هر اتفاقی که بیوفته،هر بلایی که سرم بیاد،تو فقط من رو رها نکن...جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام...هیچی...
دنیای من فرق کرده بود...از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم...اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا حق الناسی به گردنم باشه،من رو از خود بی خود می کرد...
می بخشیدم راحت تر از هر چیزی...خر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید وجودم رو به آتیش می کشید...چند دقیقه بعد آروم می شدم...بدون اینکه ذره ای پشیمون باشن...
_خدایا...بندگانت رو به خودت بخشیدم...تو هم من رو ببخش...
و آرامش وجودم رو فرا میگرفت...تازه می فهمیدم معنا سخن اون عزیز رو...
_به بندگانم بگو:اگر یک قدم به سمت من بردارید،من ده قدم به سمت شما میام...
و من این قدم ها و نزدیک شدن ها رو به چشم می دیدم...رحمت،برکت و لطف خدا...به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم،تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه...
حرف های آقا محمد مهدی شنیده بودم...و اینکه دلم می خواست خدا رو با همه وجود همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم...دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن...و این زیبایی رو ببینن...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛
السلامعلیکیاضامنآهو
#ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛 السلامعلیکیاضامنآهو #ڪانالدلمآسمونمیخاد
میشودمراصداکنی....
بهجوادتقسمحالگدایتخوبنیستا
آقاجان💛🖤
رفقاالتماسدعا🍂
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلامنورقلبم،سلامسلطان👋💛 السلامعلیکیاضامنآهو #ڪانالدلمآسمونمیخاد
160K
#اگههمهرهامکننغمیندارم
همهردمکنن،امامرضارودارم💔😞
🌷|○ سربازان
💚|○ امامزمـانعج
✋🏻|○ از هیـچ چیز
💥|○ جز گناهانشـان
😊|○ نمیترسند!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی 🌱
ڪانالدلمآسمونمیخاد