eitaa logo
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12.6هزار ویدیو
119 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . ارتباط با مدیر کانال @Majnoon1108 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌴 😂🌴🌴 فرمانده گردانمون شهید علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد : برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه ! سکوت ،سکوت،سکوت🤐🤐🤐 کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه. باید سکوت رو تمرین کنیم گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:😱 در تاریکی علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟🙄 بخندند؟🤕 بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند و بعضی ها هم آرام اما حاج علی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡😡😡 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که، این بار با صدائی به مراتب بلندتر کشید:😱😱 لال از دنیا نری بلند بفرست . وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...😳😳 حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...😡😡😡 هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد: سلامتی فرماندهان سوم صلوات رو بلندتر ...😱😱😱 خود حاج علی هم از نتونست دیگه حرف بزنه😂😂😂 @shahadat_arezoomee
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🍂🌸🍂🌸 @shahadat_arezoomee
یڪ رزمنده اے توے جبھـ✨ـہ بےسیمـ📞ـ میزنہ میگـہ : مَنـ 5000 تا عراقے دستیگر ڪردمـ😎💪🏻 بیـایـد تـا بیـاریمشـونـ😌 میگنـ : خودتـ بیـار😐 میگـہ : نہ شُمـا بیـاینـ داداشـ☺️ اینـا نمیـزارنـ منـ بیامـ😐😬😑😂 @shahadat_arezoomee 🍃🌹
🔴جشن پتو 🔶قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم... یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. 🔶به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و ....😄 🔶یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چادر رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...😅 ماشهادت دادیم که زیباست🇮🇷🕊 @shahadat_arezoomee
💔 ... کاری نبود که با این پای چوبی و لنگ نکنند🙄 گاهی آن را در می آورند و مثل چماق روی خاکریز نصب می کرند.😅 گاهی دست می گرفتند و به دنبال بچه ها می دویدند.😬 یک وقت هم آن را جایی جا گذاشته، و برمی گشتند.😢 همه ی این کارها را هم برای این می کردند که نشان دهند، خیلی امر مهمی نیست، یا به ما نمی آید که جانباز باشیم.😉 ما هر وقت آنها را می دیدیم، می گفتیم: "فلانی بهشت خواستی بروی، یک اردنگی هم با این پای مصنوعیت به ما بزن و ما را به زور هم که شده، جا بده توی بهشت."😅 بعضی هم می گفتند: «نامردی نکنید، چنان بزنیدشان که از زمین بلند نشوند. یکی از شما بخورند، یکی از دیوار!»😜 و آنها برای این که لطف مزاح را تمام کرده باشند، سرشان را بالا می انداختند و می گفتند که "مگر نمی گویند همه ی اعضا و جوارح اشخاص در روز قیامت شهادت می دهند؟😏☝️ آن وقت اگر پایم گفت این پارتی بازی کرده چی؟🤔 پایم را تو سرت خرد می کنند!😂" ما هم می گفتیم: "آن پایی که گواهی می دهد، پای راست راستکی است نه این پاها." 📚فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) جلد 2 @shahadat_arezoomee💕💕
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  😁 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
*⚘﷽⚘ طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💞↑🌿🍁
🇮🇷دلم آسمون میخاد🇮🇷
😁🍃 چفیــه یه بسیجی رو از دستش زدن داد میزد : آهــااای ..🗣 سفره ، حولــه ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسك 😷، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سايه بـ⛱ـون ، ڪفن ، باند زخـ💊ـم ، تور ماهیـگیریم🎣 ... همــه رو بـردنــــــد !!!😥😂 ✋ 🌱🦋💫ـــــــــــــــ.. 📿 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💞↑🌿🍁
😂 ﯾﮑﺒﺎر آﻣﺪﯾﻢ ﺑﻼﯾﯽ را ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﺳﺮ ﻣﺎ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎورﯾﻢ .😉 ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮدم را ﻣﺜﻞ آن ﺑﻨﺪه ﺧﺪا به ﻏﺮق ﺷﺪن بزنم ، از ﭼﭗ و راﺳﺖمی رﯾﺰﻧﺪ ﺗﻮی آب ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﻦ را ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﺑﯿﺮون و ﮐﻠﯽ ﺗﺮ و ﺧﺸﮑﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ😁😬 و ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﻓﻬمند ﮐﻼه ﺳﺮﺷﺎن رﻓﺘﻪ اﺳﺖ 😜 . در ﯾﮏ ﻧﻘﻄﻪ ای از ﺳﺪ ﺑﻨﺎ ﮐﺮدم اﻟﮑﯽ زﯾﺮ آب رﻓﺘﻦ . ﺑﺎﻻ آﻣﺪن . دﺳﺘﻢ را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﮐﻤﮏ ﺑﺎﻻ ﺑﺮدن و. ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزی ﮐﺮدن 🖐😫 .کسی نیومدکه هیچ. ﯾﮑﯽ دوﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮑﻢ ﺑﻮدﻧﺪ . آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺮا ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﻦ وﺿﻊ دﯾﺪﻧﺪ ، ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ دﺳﺖ ﺗﮑﺎن دادن : ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ! اﺧﻮی اﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪی ﺷﻔﺎﻋﺖ ﯾﺎدت ﻧره😂😂💚 @shahadat_arezoomee
🌿🙃 😁 گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند.😕 سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ☹️ ⇐ما هم اذیتشان می‌کردیم😌. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👟 یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم😜 ⇐صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😁 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟😛» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد اما این همه ماجرا نبود. ⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد»😁 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
😁 خيلي از شبــهـا آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن..😄😅 يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!🗣 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟😰😨 گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم!😌😆 رسول و مي بيني 😡داغ كرد افتاد دنبال اون و دور پادگان اون رو مي دواند😂😆 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
😁 😊🍃 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.😂🤣 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁