مـنحـسیـنـۍام❥︎
#شــہـــیدانہ #لبیک_یا_خامنه_ای ❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
#شـــہـــیدانہ
یهآقاییبودکهتویآخرینمداحیشگفت:
یعنیقسمتمیشـهمنمشهیدبشمتوسـوریه؟!
دقیقابعدازاون#مداحی رفت#سوریه و#شهید شد
|#شهید_حسین_معزغلامی؛
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#شـــہـــیدانہ یهآقاییبودکهتویآخرینمداحیشگفت: یعنیقسمتمیشـهمنمشهیدبشمتوسـوریه؟! دقیقا
#شـــہـــیدانہ
اگهجاییگیرکردییهتسبیحبردار
وذکر'الهیبهرقیه'بگو بیبیحلمیکنه.
- #شهید_حسین_معزغلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
زیارت عاشورا.mp3
2.01M
هدایت شده از دلنوشت... :)
حسی برای گفتنِ شعری جدید نیست...
یک مصرع و خلاصه ،
دلم تنگِ کربلاست... :)💔
از طرف : @Delnevesht00
تقدیم به : @shahadateman
هدایت شده از "یک عدد کربلا نرفته"
به مناسبت ⁷⁰⁰ تایی شدنمون تقدیمی داریم -'
فور کنید و با توجه به وایب کانالتون تقدیمی بگیرید !
لطفا پیامو فور کنید و تا یک الی دو روز آینده پاکش نکنید . . .
هدایت شده از 『خندھ بارون』
رفقا..
حال یه بنده خدایی خوب نیست تو بیمارستانه!
میشه براش دعا کنید :)؟
هر چیزی که در توانتونه دیگه صلواتی ، حمد شفایی ، چیزی..
خیلی ممنونم 🙂✨
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
زیارت عاشورا.mp3
2.01M
مـنحـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_هشتم ساعت ن
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_نهم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی اکثر مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
❌ ۲۲ روز قبل از حادثه هواپیمای اوکراینی از کانادا برمیگردد ایران، میرود مشهد. بعد از زیارت، برمیگردد یزد، شهر خودشان. این آخرین چتهایش با پسرعمویش، بعد از زیارت امام رضاست.
#امیرحسینقربانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔗 سمانه صالحی
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
الان میان میگن این استوری هم به اجبار گذاشته شده😂😞
#نه_به_استوری_اجباری
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
این عکس در فضای مجازی توسط کسی پست شد .
و زیرش بی ادبی هایی به حاجی شد
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
این عکس در فضای مجازی توسط کسی پست شد . و زیرش بی ادبی هایی به حاجی شد #لبیک_یا_خامنه_ای ❥︎[ @SHAH
جواب مدیر کانال به یاوه گویی این شخص چه بود؟
جناب مدیر دمتون گرم✌️🏻
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#تلنگرانه🖐 یڪیتـو۹سـالگیـشهمـهنمـازاشسـروقتـه . . یڪیتو۱۵سـالگیششهـیدمیشـه یڪیتو۱۶سـالگیش
#تلنگر🖐
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
#ی_چیزی_بگم
میگه نباید اینارو اعدام می کردن
می پرسم: چرا ؟؟؟؟؟ فیلمش رو ندیدی چطور شهید عجمیان رو زد؟
میگه: کار خودِ نظام
داداچ
اگه این قاتل، نوچه ی نظامه ک باید خوشحال باشی اعدامش کردن
اگه نیس ، پس اراذل بوده وگرنه شهروند عادی ک نمیتونه اینجوری وحشیگری کنه، پس بازم اعدام شدنش برای امنیت خودمونه
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
◖💚 ⃟ 🌿◗
•
‹اَلآیـٰااَیُھَالحـٰاجۍ
چِہهآڪَرد؎توبـٰادِلھـٰا
ڪِهدَرتَفـسیرِتوگیجاَند
توضیحُالمَسـٰائِلھا✋🏾
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
#شـــہـــیدانہ
◖💕 ⃟ 🌸◗
•
‹وقتایےڪ ِ ناراحتبودمبااینڪہ
سرشدادمےزدممےگفت
-جاندلهادے....؟
چندهفتہبیشتراز
شهادتشنگذشتہبود
یهشبڪ ِ خیلیدلمگرفتہبود
قلموڪاغذبرداشتمشرو؏ڪردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراش
نوشتم،هادے...
فقطیهبار....
فقطیهباردیگہبگو
جاندلهادے....💔
نامہروتازدموگذاشتم
رومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترین
خوابےبودڪ ِمیشد
ازشببینم...دیدمش...
صداشڪردم...
بهترینجوابےڪ ِ
میشدازشبشنوم...
-جاندلهادے ...؟
چیهفاطمہ؟
چرااینقدربےتابےمےڪنے...؟
توجاتپیشخودمہ
شفاعتشدهاے
-بہنقلازهمسرشهید
#شهید_هادۍ_شجاع
#لبیک_یا_خامنه_ای
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#زنگ_خنده
#زنگ_خنده
😂😂😂
#طنز_جبهه
گاهی حسودیمان می شد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند،سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده اند وتا دلت بخواهد خواب سنگین بودند. ما هم اذیتشان می کردیم.😜
دست خودمان نبود، کافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین هایمان سر جایش نباشد،دیگر معطّل نمی کردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوشخواب 😏:"برادر،برادر!" دیگر خودشان از حفظ بودند.هنوز نپرسیده ایم :"پوتین ما را ندیدی؟" با عصبانیت می گفتند :"به پسر پیغمبر ندیدم."😡 ودوباره خُروپُفشان بلند می شد. اما این همه ماجرا نبود، چند دقیقه بعد دوباره :"برادر برادر !"😜 بلند می شد این دفعه می نشست :"برادر و زهرمار دیگر چه شده ؟"😤 جواب می شنیدند :"هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!!"😂😂😂
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎