eitaa logo
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
101 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
161 ویدیو
2 فایل
﷽ بہ ࢪوایٺ یڪ ڪࢪبلا نرفٺہ💔:) شـعࢪ‌ھایم‌همگــے‌‌دࢪد‌فࢪاق‌اسٺ!ببخش! صحبٺ‌از‌ڪرببݪایٺ‌نڪنم‌!میمیرم💔! چہاࢪشنـبہ‌ها‌فعـالیـت‌نداࢪیـم‼️ شࢪو؏ فـعاݪیٺ ڪاناݪ:1401/10/11 شـنوندہ حـࢪفاتـۅن⇩ https://daigo.ir/pm/pZUhy8
مشاهده در ایتا
دانلود
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_سی_ششم دست
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...  لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ... نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ... - دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...  نفسم بند اومد ...  - اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ... چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا...  به زحمت ذهنم رو جمع کردم - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ...  دیگه صدام در نیومد ...  - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ...  - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ... هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ... و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم. ادامه دارد... رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
مـن‌حـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_سی_ششم علمـــــــدار عشـــــــق هیچکس نپرسید چطوری آروم شدی نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رض
علمــــــــدارعشـــــــق هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست چه هوای غریبی داره وقتی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه اون موقع همه جا خیلی آباد بود اما حرمله زمان داعش چه کرد اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن رسیدیم معقر ساکها رو گذاشتیم و به سمت حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود طوری تدارک شده بود این شپشوها خنگ ( داعش) توانایی شناسایی نشده باشه بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یکی از بچه ها که مداح بود شروع کرد به مداحی و همه همراهیش کردیم منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریه این دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره حسین اقام،اقام حسین اقام،اقام،اقام یه دست گل دارم برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم حسین اقام،اقام حسین اقام اقام رسیدیم حرم بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم قراربراین بود یک ساعتی استراحت کنیم بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی یک ساعت گذشت فرمانده اومد و شروع کرد به صحبت کردن بسم رب الشهدا و الصدقین رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي برادران عزیز بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده مدافع حرم ناموس حسین شدید بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان متشکل از سه تیپ عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن اما برادران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید یاعلی نرگس سادات خونه مادرشوهرم اینا بودم زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده چادرم سر کردم رفتم تو حیاط اشکام جاری شد -مرتضی من کجایی ؟ عزیزدلم خدایا خودت مراقبش باش یا امام رضا خودت حفظش کن صدای زهرا اومد مامان نرگس سادات کو ؟ تو اتاق داداش نبود مادر: زهرا خیلی نگرانشم خیلی بی تابی میکنی برو پیشش تو حیاط زهرا: نرگس نرگس دستش نشست رو شانه ام کجایی آجی؟ - جسمم اینجا تو این زندان اما روحم سوریه پیش مرتضی زهرا: نرگس آجی عزیزم توروخدا بی تابی نکن بخدا داداشم راضی نیست - زهرا خیییییلی سخته زهرا : میدونم شوهرمنم رفته تازه دامادم نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم نرگس آجی من درحالی لباس عروس پوشیدم که میدونستم شاید مردم که راهی میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده یا عروستون اون مگه آدم نیست همش ۹ روزه مادرشده الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره اما مردش تو جنگه شایدم شهید بشه ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای پاشو بریم بخابیم زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا من خونه تنها بودم که تلفن خونه زنگ زد - الو بفرمایید + الو ساداتم - وایییییی مرتضی خودتی ؟ + سلام خانمم خوبی؟ نمیتونستم زودتر زنگ بزنم دلم برات تنگ شده عزیزم مراقب خودت باش خیلی دوست دارم به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد پس مراقب خودت باشه - منم دوست دارم مراقب خودت باش + خداحافظ عزیزم گوشی که قطع شد زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم نرگس نرگس چی شده چرا گریه میکنی - مرتضی زنگ زد گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا رفتم سمت چادرمشکیم زهرا: نرگس سادات کجا میری؟ - میخام برم مزارشهدا زهرا: صبرکن باهم بریم تنهایی میترسم بری حالت بد بشه - باشه بریم ادامه دارد.... رمان مذهبی عاشقانه 😍📝 @shahadateman