مـنحـسیـنـۍام❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم بیچ
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_پانزدهم
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود…
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_چهاردهم علمـدار عشــــق بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد واقعا از خودم و جدم شرم
#قسمت_پانزدهم
علمـــــــدارعشـــــق
سیدهادی رسید دانشگاه رو گوشیم میس انداخت
سوار ماشین شدم
سید هادی: عمه میشه شما رانندگی کنی
- باشه عزیزم
سیدهادی به عمه نرجس ات گفتی
هادی: آره عمه
به گوشی نرجس تک انداختم تابیاد پایین
منو نرجس و هادی تو حیاط رو تخت نشسته بودیم
- نرجس به آقامحسن چیزی گفتی
+ نه آجی نتونستم
آخه دیشب میگفت
داداش حسین بیاید
باهم کت وشلوارمون ست کنیم
- هادی جان کار خودته
تو برو بالا شروع کن از سوریه گفتن
منو نرجس هم میایم کمکت
بهش میگیم مجروح شده
بریم بیمارستان
اما میریم معراج الشهدا
دیگه اونجاهم پدر و مادرشون هست راحتر میشه
نرجس کی به مادرشوهرت و پدرشوهرت گفته
+ دایی آقامحسن
حاج سجاد
- وای چقدرسخته
هادی: پس من میرم
زود بیاید
منو تنها نذارید
نرجس : نه برو ماهم میایم
وارد اتاق شدیم
صدای هادی میومد
آره داداش
اوضاع سوریه
خیلی بده
خدا لعنت کنه این داعش
محسن : هادی نمیدونم چرا دلم از صبح بی قراره نگران حسین برادرمم
هادی : نگران نباش ان شاالله خیره
محسن : ان شاالله
ما داخل شدیم
- سلام
إه هادی تو کی اومدی
هادی : یه ربعی میشه
- داشتید از سوریه میگفتید
هادی : آره چطورمگه
- برادر دوستم که همرزم آقاسیدحسین مجروح شده تو بیمارستان
آقامحسن میاید بریم حالش بپرسیم
صدام لرزید از حال آقاحسین هم باخبر میشیم
یهو محسن ازجاش بلندشد
نرجس منو نگاه کن
حسین شهید شده
تو چشمای من نگاه کن بگو
+ محسن آره
محسن : برادر جوانم
شهادت سیدحسین برای همه فامیل خیلی سخت بود
اما برای سیدمحسن و سیدهادی بیشتر ازهمه سخت بود
سیدمحسن که تنها برادرش ازدست داده بود
سیدهادی هم رفیق همیشگیش را
اونشب همه محارم و رفقای سیدحسین راهی معراج الشهدا شدن
واقعا خیلی سخت بود
عروسی بچه ها کلا کنسل شد
اما سیدحسین تو وصیت نامه اش از هردوشون خواسته بود
بعداز مراسم چهلم عروسیشون برگزار کنند
اما بچه ها گفتن مهر ماه بااعیاد ولایت
جشن عروسیشون میگرن
مراسم ختمش خیلی شلوغ بود
بچه های دانشگاه و اساتید همه اومده بود
استاد مرعشی و موسوی و صبوری وخیلی های دیگه اومده بودن
سید حسین هم مثل خیلی دیگه از مدافعین حرم تاییدش رو حجاب و ولایت فقه بود
مراسم چهلم حسین برابرشد با طرح ولایت دانشجویی
خیلی دلم میخاست بدونم طرح ولایت چیه
زهرا میگفت طرح ولایت
یه دوره بصیرت افزایی - مذهبی هست
اساتید کشوری میان برامون از ظهور حضرت حجت (ع) ، ولایت فقیه، شیعه لندنی و.....صحبت میکنند
استاد رائفی پور، استاد قرائتی، حجت الاسلام محمدهاشمی، استادپارسا و دکترمتین از اساتید این دوره بودن
دکتر رائفی پور برامون از ظهور حضرت مهدی صحبت میکردن
وای خدایا
چرا من انقدر در غفلت غرق بودم درمورد امام زمانم
حجت الاسلام هاشمی از شیعه لندنی گفتن
شیعه لندنی ساخته و پرداخته غرب بود
و نمومه بارزش هم داعش بود
که میخاست شیعه جعفری را بد در نظرجهانیان بد جلوه بده
استاد پارسا برامون از ولایت فقیه گفتن
ایشان گفتن غرب شیعه مثل کبوتر توصیف کرده
بالهای این کبوتر شهادت (عاشورا) و انتظار (ظهور) است
سپر این کبوتر ولایت فقیه است
الان تازه درک میکنم چرا نرجس سادات همیشه میگفت آقا ( رهبر) خیلی مظلومه
واقعا خیلی بهره دینی از طرح ولایت بردم
ادامه دارد....
رمان مذهبی عاشقانه
|@shahadateman|