تا دیر وقت خوابیدم .
خواب تپه ماهور های کوتاهی را دیدم که ختم می شد به بنایی شبیه پاسگاه مرزی .
شب بود و عده ای با التماس از افراد داخل پاسگاه منتظر اجازه بودیم .انگار داخل پاسگاه تعداد زیادی شهید بود و یا آن پاسگاه مرز جایی بود که بعد از آن وارد سر زمین شهدا می شدیم . شب بود و تپه ای که روی آن بودم ، آخرین تپه قبل پاسگاه بود . ارتفاعش تقریبا اندازه برجک نگهبانی پاسگاه مرزی بود. فاصله هوایی مان از بنای قلعه مانند حدود ۵۰ متر بود ولی اجازه نزدیک تر شدن نداشتیم. کسی را مربوط به قلعه نمی دیدیم ولی صدای همه شان را می شنیدیم. درتاریکی شب چند نفر از قبل سمت راست من در سرازیری تپه که منتهی به پاسگاه می شد ، منتظر نشسته بودند.
از سروصدا و شادی افرادی که پشت دیوار پاسگاه بودند و دیده نمی شدند بشدت دلم گرفت و با دلی شکسته و فریاد و التماس داد زدم
مجید ، مجید (منظورم مجید پازوکی بود)
زیرا در خواب می دانستم با این شهدای تفحص شده خیلی نزدیک است و اسم او و سفارش او اینجا برایم کار ساز است.
حالم آنقدر گرفته بود از گریه غمگین تر. از غصه نزدیک بود دلم بترکد. همانطور که فریاد می زدم ،
یک نفر از کسانی که سمت راستم در شیب نشسته بود با لحن شوخش داد زد و گفت :
"قاسم بشین سر جات ما از کی اینجاییم .دیر اومدی می خوای زود بری؟"
در تاریکی دیدم رضا درویش است .با لحن شوخ و صمیمی همیشگی اش چیزهایی بمن گفت و ادامه داد مجید که شهید شده . پیش خود گفتم :
" ای وای رضا درویش که از پیش کسوتان تفحص هست و همه او را می شناسند ، مثل ما چند نفر اینجا منتظره پس منو که دیگه کسی آدم حساب نمی کنه. "
آنقدر دلم گرفته بود که باز فریاد زدم مجید ولی جوابی نمی شنیدم.
ناگهان نا خودآگاه داد زدم سید مجید سید مجید (یاد سیدمجیدسایه ( هاشمی فر) افتادم) گفتم سید مجید که زنده هست .
می دانم اینجا اینقدر زحمت کشیده است که اندازه مجید پازوکی و محمودوند ارج و قرب دارد و می تواند مرا سفارش کند.
دلشکسته و با التماس فریاد می زدم سید مجید که کسی مرا به جمع شهدای تفحص شده پشت دیوار راهم دهد که صدا و نشاطشان را می شنیدیم .
صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. همسر و فرزندانم مدرسه رفته بودند و خانه تنها بودم .
آنقدر در حال و هوای خواب دل تنگ و غمگین بودم که به زحمت و اکراه تمام، گوشی را برداشتم. یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام بود که الآن پزشک است (اسم او حمید یوسفی است) .
قرار ملاقات مهمی را با یکی از همکارانش در نزدیکی پارک شهر هماهنگ کرده بود و گفت تا قبل از ظهر خودم را به آنجا برسانم.
باعجله راه افتادم و بخاطر جای پارک و طرح ترافیک ماشین را نزدیک فلکه صادقیه جایی پارک کردم و از آنجا به دنبال در بست بودم.
راننده ای گفت چند قدم پایین ترخطی های گلو بندک پر است. با عجله سوار ون خطی شدم . تو راه همه اش تو حال و هوای خواب بودم و انگار گمشده ای داشتم . داخل ون لیست شماره تلفن های گوشی ام را چند بار گشتم تا شماره سید مجید را پیداکنم .
خواستم کمی با او صحبت کنم تا مقداری سبک شوم ولی شماره اش را نیافتم .
وقتی رسیدیم راننده در یکی از فرعی های نزدیک گلوبندک همه را پیاده کرد.
کارم که تمام شد برای میانبر کوچه باریکی را به سمت خیابان خیام تا آخر رفتم و ناگهان از انتهای کوچه پهن پزشک قانونی سر در آوردم و خود را درست مقابل در بزرگ معراج شهدا یافتم .
مقابل در ایستادم و به یاد خاطرات قدیم و زمان جنگ به آن نگاه کردم.
کنار در سربازی نگهبانی می داد. با تردید پرسیدم اینجا هنوز هم معراج شهداست؟ گفت بله .
پیش خود گفتم من که درخواب دنبال مجید پازوکی بودم خوب است اجازه بگیرم برم داخل در و دیوار و محوطه معراج را به یاد مجید وعلی محمودوند نگاه کنم تا سبک تر شوم و ازغصه خوابم کمتر شود .
گفتم اجازه هست برای دقایقی بروم داخل ؟
پس از تلفن و هماهنگی ، مراقبت از جلوی در را به کسی سپرد و با احترام خودش مرا به داخل راهنمایی کرد.
راستش کمی غافلگیر شدم چون انتظار این قدر توجه و احترام را نداشتم .
در راه پرسید میخواهی شهدا را هم زیارت کنی؟
با تعجب گفتم مگه هنوز هم اینجا شهید هست ؟گفت بله.
مرا به در جایی شبیه به حسینیه برد وگفت اگربخواهی میتوانی نمازهم بخوانی.
پرده ای شبیه تور وگونی آویزان بود .کفش هایم را در آوردم وبا داخل شدن حال وهوایم دگرگون شد.
حدود هشتاد تابوت پرچم کشیده را منظم مانند کوچه چند تا چند تا روی هم چیده شده و اطراف حسینیه چند تنه نخل و در سوخته و دیوارکاهگلی تمثیل خانه حضرت زهرا ساخته بودند.بوی سبک و خاص و زیبای شهدا فضا را آکنده وانگار آن محل بکلی از دنیا کنده شده بود.
حیرت زده تماشا میکردم فقط من بودم و شهدا. باورم نمیشد هنوز جایی در این دنیا به این نابی باقی مانده باشد.
غافلگیر و حیران کنار تابوت ها رفتم .بین تعدادی از آنها که بزور برای نماز جا می شد نماز خواندم و به سجده شکر طولانی رفتم.
باورم نمی شد ساعت 9 درخواب التماس میکردم و کمتر از سه ساعت بعد میان آن همه شهید بودم.
اصلا اطلاعی از آنجا نداشتم و از تماس بی موقع دوستم که مرا به این گوشه شهر کشاند حیرت زده بودم.
بوی دوکوهه و تخریب و محمودوند و مجید و مجنون و شلمچه در فضا غوغا میکرد و باشهدای هم سن آن زمان خودم ، الآن با موی سفید ملاقات می کردم .
باور نمی کردم بین این همه شلوغی و غوغایی از راست ودروغ این شهر ، آدم های پیچیده و درهم تنیدگی های زندگی خسته کننده ، درست وسط این تهران و این جماعت کج و راست ، هنوز نقطه ای شبیه به اینجا باقی مانده باشد و مرا از اون سر شهر به مهمانی سرشار از عشق و سکوت و رمز و راز خود دعوت کرده باشند.
با صدای اذان ظهر حدود بیست نفر از کارکنان آنجا ( وزارت دفاع و جستجوی مفقودین ) آمدند و با شروع نماز جماعت خلوت و فرصت من تمام شد .
دو سه روز بعد هنگام رانندگی از رادیوی ماشین شنیدم پیکر هشتادشهیدگمنام تشیع و بخاک سپرده شد .
🌸 عید قربان 🌸
۱۵ مرداد ماه سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان بود. روزی که بنده ای از بندگان شایسته خدا بخاطر حضور موثرش در جنگ از نوبت حجش گذشت و عازم مناطق عملیاتی شد.
در آخرین مرخصی به همراه برادر بزرگترش ( حاج صمد) وسط هفته و در خلوتی صبح بهشت زهرا به مزار والدین و اهل قبور و شهدا رفت. آخر سر که به قبر معاون لشگر شهید علیرضا نوری رسید بعد از فاتحه، بالای سر گور خالی کناری نشست.
مدتی به فکر فرو رفت و با صدای آرام خطاب به برادرش گفت؛
"بزودی در اینجا دفن خواهم شد. ولی وقتی جنازه ام آمد برای رسیدن به این قبر هیچ تلاشی نکن تا بدانی خبری که بهم داده اند درست است ".
چند هفته بعد در ازدحام و شلوغی مراسم تدفین، حاج صمد به کلی این خبر فراموشش شده بود. شب در آشپزخانه منزل مشغول ریختن چای برای میهمانان بود که تازه یادش افتاد و حاج محسن آن شب در گوری که خبرش را داد آرمیده بود.
🌸 تلخ ترین خاطره 🌸
حاشیه کانال پرورش ماهی شلمچه در آن طرف، دژ بلندی بود که در دل آن دژ عراقی ها کانالی کنده بودند به اندازه قد انسان. محور گردان شهادت در کربلای هشت داخل همان کانال بود و تا صبح درون کانال درگیر بودیم و پیش می رفتیم. بیشتر مسیر را ناچار شدیم روی جنازه ها حرکت کنیم.
در شروع درگیری فقط عراقی بودند ولی در ادامه جنازه های خودمان هم زیر پا می ماند.
دم صبح که هوا گرگ و میش بود زمان الحاق با گردان میثم به تاخیر می افتاد و این نگرانی بود که با روشن شدن هوا هر دو گردان وسط عراقی ها گیر بیفتیم (من تخریبچی گردان شهادت بودم).
وقتی پیشروی در سر ستون گیر می کرد بهترین وسیله نارنجک بود. چند بار از فانوسقه جنازها بدون توجه به اینکه ایرانی اند یا عراقی نارنجک جمع کردیم و دست بدست به سر ستون رسید.
وقتی پیشروی در سر ستون گیر می کرد لحظاتی بطور پا مرغی و مچاله پشت سر هم بهم می چسبیدیم و سرمان را پائین و به کمر نفر جلویی می چسباندیم در حالی روی انبوهی از جنازه نشسته بودیم. پاهایم روی شانه های عراقی ای که دمر افتاده بود قرار داشت و زیر پایم چند بار تکان خورد و هنوز جان داشت ولی چاره ای نداشتم و کیپ هم همانطور نشسته بودم. پشت سرم مرد میانسالی از گردان شهادت بود که نمی دانم از کجا تیری به او خورد و با چند نفس عمیق از ته گلو، جان داد. همان طور مچاله و نشسته مانده و بخشی از وزنش به کمرم افتاده بود. اصلا امکان توجه و رسیدگی نبود و فقط با عجله باید به گردان میثم می رسیدیم.
جلوتر که رفتیم کف کانال، شهیدی رو به آسمان افتاده و زانوهای خمش را به دیواره کانال تکیه داده بود .
سرش به طرف ما بود و زانوهای بلند و شرایطش طوری بود که به ناچار هر که می خواست عبور کند باید روی سینه فراخش که تمام کف کانال را پر کرده بود پا می گذاشت.
چند بار از روی سینه اش رفت و آمد کردم. نزدیک روشن شدن هوا لخظاتی نگاهش کردم. دکمه های پیراهن نظامی روی سینه اش در اثر رفت و آمد نزدیک بود کنده شود. چهره سفید و زیبایی داشت. با موهای صاف و ریش مرتب و مشگی. قامت تنومندی داشت و سینه پهن و اندام چهارشانه اش کف کانال را پوشانده بود. در آن شرایط اضطرار اصلا نمی شد تکه زمینی را کنارش یافت تا پا روی زمین گذاشت.
به گردان میثم که از داخل کانال رسیدیم و الحاق دادیم، سمت راستمان کانال ماهی بود و طرف چپمان دشت صاف و پر از خاکریزی که منتهی می شد به بصره و پتروشیمی و دکل های بصره به خوبی دیده می شد. سمت چپ پر بود از عراقی ها که بیشترشان با زیر پیراهن سفید می خواستند اسیر شوند ولی بین ما و نفرات در حال جنگ خودشان، گیر افتاده بودند. آفتاب بالا آمده و هوا کاملا روشن بود ولی هنوز جای پا محکم نکرده و به اصطلاح تثبیت نشده بودیم. کسی دلش نمی آمد به طرف عراقی های آواره بیرون کانال که نمی دانستند کدام طرف پناه بگیرند شلیک کند. اگر پشت سر ما داخل کانال می ریختند احتمال داشت از پشت قیچی شویم. زیرا کف کانال و زیر پا و اطراف کانال پر از سلاح بود و حتی قطار فشنگ به تیربارها وصل و آویزان و کاملا آماده شلیک بود. از روبرو و چپ توسط کسانی که قصد اسیر شدن نداشتند به سمت کانال شلیک می شد. در عقب جلو دویدن ها و تمام هوش و حواس به بیرون کانال داشتن، با اسلحه آماده شلیک، چشم به جایی دوخته بودم که ناگهان جنازه زیرپایم نفس عمیقی کشید و قفسه سینه اش پائین رفت. یک لحظه با تعجب نگاه کردم دیدم روی سینه همان جوان زیبا و سینه ستبر ایستاده ام.با نگرانی سریع پائین پریدم. صورتم را به صورت خاکی و سفیدش نزدیک کردم و هر چه نگاهش کردم اندام دلربا و چهره زیبا و مژه های خاکی و قشنگش تکانی نخورد. آیا آخرین رمق جانش با وزن هیکل من به در آمد. دهها نفر روی سینه جوانمردانه اش بارها با پوتین پا گذاشته بودیم. آیا تمام مدت او زنده بوده؟
هر چه بود پاسخش به قیامت افتاد و با مقداری عقب نشینی از پیشانی درگیری جنازه با غیرتش به همراه بقیه شهدا جا ماند. بعد از برگشتن به عقب تا چند روز ناراحت بودم و یادم نیست کدام یک از بچه های دسته شاید آقا مرتضی مرادی با شنیدن موضوع و مشاهده غصه ام گفت، شش هایش پر از هوا بود و با وزن تو هوایش خالی شده و از قبل جان داده بود.
چه پیکرهای با غیرتی به خاک افتادند تا دشمنی ناپاک روی خاک ما پای نگذارد.
🌸 جان پدر کجاستی 🌸
وقتی انفجاری شدید، ده ها نفر از افغانستانی ها را در محل تحصیل شان بخاک و خون کشید در گوشه ای از آشفتگی انفجار گوشی دختر کشته شده ای پیدا شد که پدر بی خبرش پس از بارها تماس بی پاسخ در پیامک برایش نوشته بود "جان پدر کجاستی؟"
لعنت بر جهل و فقر و تعصب.
مغبوض ترین چهره ای که هدفمند و موثر توسط تکفیری ها از دین رحمت و روشنایی در دنیا به نمایش گذاشته می شود.
کودکان کارگر ساختمانی افغانستانی در طرشت که برای اولین بار در عمرشان با مفاهیم ریاضی آشنا می شوند. در کمتر از سه ماه و یک شب در میان و فقط شبی یک ساعت در زیر زمین یکی از ساختمان هایی که با دسترنجشان ساخته شده چهار عمل اصلی را به راحتی حل می کنند. امشب یاد آوری ضرب بود و پریشب تقسیم چند رقمی اعشاری را بخوبی حل می کردند.
از راست؛
مرتضی شادکام
اکبر حیدری
سید قاسم ساداتی
اردوگاه تاکتیکی کارون
ایام عملیات کربلای ۵
صحنه هایی کوتاه از شلمچه و کانال ماهی و حاج علی فضلی حفظه الله و شهید یدالله کلهر.
و فیلم بسیار کوتاه از دژ آنطرف کانال ماهی و سردار حاج مهدی محبی عزیز نشسته در سنگر پشت دژ.
🌸🌸 سید آقا 🌸🌸
امروز برای عده ای از دوستان قدیم بیاد ماندنی شد.
دقیقا بعد از چهل سال با مدیر مدرسه دوره راهنمایی مان توفیق دیدار حاصل شد.
آخرین باری که ایشان را دیدم سال ۶۲ در منطقه جُفیر نزدیک جزایر مجنون بود.
عده ای از معلمان و مدیر مدرسه برای شرکت در عملیات خیبر به نزدیک مقر ما آمده و در چادر مستقلی مستقر بودند.
ما افراد حاضر در عکس زیر شاگردهای ایشان بودیم. مدرسه راهنمایی آیت الله سعیدی در منطقه ۱۷ و محله امام زاده حسن.
چند سال قبل شنیدم که در سطح کشور بیشترین آمار شهدا در مقطع راهنمایی متعلق به این مدرسه هست.
فردای روزی که عکس زیر را انداختیم با خوشحالی که برای دیدار مجددشان رفتیم فهمیدیم نیمه شب بمباران شیمیایی شده و چادرشان خالی بود. همگی در مسیر باد با عامل اعصاب و پوست مسموم و به اورژانس و اهواز اعزام شده بودند.
این عکس آخرین دیدارم با سید آقا بود و امروز دقیقا بعد از چهل سال روی ماهش را مجدد دیدم و برای همه ما خیلی مایه مسرت شد.
از راست؛
دو نفر جلو
_ علی نقی عطارد شاگرد مدرسه
_ آقای ملاحسنی معلم مدرسه
برادر کوچکش در بین شهدای گمنام دفن شده در بوستان نهج البلاغه هست که طی اتفاق عجیبی کشف هویت شد.
سه نفر وسط؛
_ سید آقا موسوی مدیر مدرسه
_ شهید جواد اصانلو معلم و مربی تربیتی
_ قاسم عباسی شاگرد مدرسه
دو نفر بالا؛
_ مرحوم جعفر قربانی شاگرد مدرسه
اسلحه در دستش
_ سید جواد موسوی معاون مدرسه
افراد بالا بعد از چهل سال
از راست:
_ دکتر علی نقی عطارد جانباز قطع پا
_ سید جواد موسوی معاون مدرسه
_ سید آقا موسوی مدیر مدرسه
_ قاسم عباسی
🌸🌸 سقاخانه 🌸🌸
آخرین سال قبل کرونا یعنی سال ۹۸ توفیق شد بچه های تخریب به صورت متمرکز خادم زائران باشند.
موکبی در پارک بزرگ و رنگ و رو رفته در کربلا که نامش متنزه الحسین (ع) بود.
از همه پرکارتر حاج حسین الیاسی عزیز بود که خستگی نداشت و شب و روزش یکی شده بود. مثل همیشه.
سقاخانه آن موکب خیلی بزرگ و چند هزار نفره به ما سپرده شده بود و هر روز تا شب بساط آب خنک و شربت براه بود.
یک بار که ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و همه خواب بودند حسین گفت حال داری با هم شیره شربت را برای صبح درست کنیم؟
قبول کردم و دونفری به سقا خانه که نزدیک در ورودی و اولین موکب بزرگ بود رفتیم.
گونی های شکر را مرحله به مرحله داخل دیگ بزرگ آب جوش می ریختیم و هم می زدیم.
همه جا خلوت و تقریبا تاریک بود. حدود ۱۵ نفر خانم میانسال تازه از راه پیاده روی طولانی رسیدند و از در نگهبانی و ورودی پارک وارد شدند.
خسته و رنگ و رو رفته نوشته بزرگ سقانه خانه دیدند و مستقیم به طرف ما آمدند. چادرهای مشگی سرشان از بس کهنه و رنگ و رو رفته بود که انگار از مشگی بودن کم کم رنگش بر می گشت. کفش های کهنه و مچاله که معلوم نبود کتانی است یا کفش.
کوله بیشترشان به گونی و کیسه شبیه بود که با طناب به خود بسته بودند.
به اولین نفری که گفتیم شربت حاضر نیست و صبح آماده می شود ، با التماسی گفت پس یه جرعه آب. حتی اگر گرم باشد.
بقیه هم بلند و آهسته چند بار تکرار کردند و لبانشان بشدت خشک و صورت شان خسته و خاکی بود.
همه جا تاریک و بسته بود و فقط انتهای پارک بزرگ از دور چراغ های لنگه به لنگه بوفه عراقی ها دیده می شد.
آب و شربتی جور نشد و با تشنگی و نا امیدی همه روی جدول کنار خیابان موکب ردیف کنار هم بلاتکلیف نشستند. انگار منتظر هماهنگی و معلوم شدن چادر استراحت خود بودند.
هفته قبل پای حاج حسین با چیز داغی شبیه به اگزوز موتور سوخته و زخمی شده بود.
داخل چادر موکب روی زمین نشسته بود طوری که کسی نبیند باند روی زخم را باز کرده بود و پانسمانش را عوض می کرد.
بیرون کنار چادر سقا خانه هنوز جماعت خانم ها بی رمق و خسته با لبه های خشک منتظر نشسته بودند و فکری به سرم زد.
به طرف بوفه دویدم که از دور هنوز چراغش بود.
مستقیم بطرف یخچال رفتم و درش را باز کردم.
قوطی های رانی همان اول چیده شده بود و یکی را در دست گرفتم و حسابی خنک بود.
با عربی دست و پا شکسته گفتم؛
" بارد عشرین موجود؟ "
خنک این ها بیست تا موجود است که گفت نعم.
قیمتش را پرسیدم و فهمیدم سه چهار برابر قیمت تهران هست و هیچ پولی پیشم نبود و از ساک و وسایلم دور بودم.
وقتی به سقا خانه برگشتم همه خانم ها رفته بودند و حسین صدایم کرد تا باند و گاز استریلی از بهداری برایش بگیرم. بهداری کمی معطلم کرد و حتما باید اسم می نوشتم و معطل تایید می ماندم.
پیش حسین که برگشتم با هم روی زخم را پمادی زدیم و بستیم.
تا پیش چادر و وسایلم بروم خیلی دیر می شد و به حسین گفتم دویست سیصد هزار تومان پیشت هست؟
گفت بله.
حدود ۴ صبح بود و از نگهبانی دم در پرسیدم جماعت خانم ها که کنار موکب ما نشسته بودند کدام طرفی رفتند. گوشه از پارک را نشان داد. آن طرفی که رفتم دیدم چندین چادر بزرگ در گوشه پارک برای خانم ها آماده شده بود و در تاریکی چند مرد و زن خادم با بی سیم نگهبانی می دادند.
خودم را معرفی کردم و پرسیدم می دانید ده پانزده نفری که الآن رسیدند داخل کدام چادرند و آیا هنوز بیدارند؟
وقتی جوابم را گرفتم با عجله پیش حسین برگشتم. بعد از چند روز دقیقا همان ساعت و دقیقه حاج رضا ابراهیمی عزیز همراه یک نفر رسیده بودند و کنار سقاخانه با حسین چاق سلامتی می کردند. بعد از سلام و رو بوسی به حاج حسین گفتم حسین پولی را که گفتم بده.
حاج رضا پرسید چه پولی و هر چه خواستم نگویم و از حسین پول را بگیرم نشد.
هر لحظه احتمال خوابیدن خانم ها بود و ناچار گفتم جماعتی زائر خانم فقیر و تشنه، آب خواستند و هیچ چیز آماده نبود.
می خواهم از بوفه عراقی ها برایشان تا دیر نشده رانی خنک بخرم. بلافاصله پول درشتی که درست یادم نیست عراقی بود یا ایرانی از جبیش در آورد و با اصرار به من داد و نگذاشت از حسین الیاسی قرض بگیرم.
هفت هشت تا رانی بیشتر گرفتم و وقتی برگشتم هر چه تعارف کردم حاج رضا و دوستان هیچ کدام برنداشتند و با عجله نزدیک چادر خانم ها بردم و تحویل نگهبان دادم.
وقتی برگشتم پیش خود گفتم سبحان الله که بعد از چند روز دقیقا همین لحظه باید حاج رضا ابراهیمی نیمه شب سر می رسید و پول این احسان را مثل همیشه و همه جا خودش می داد.
الله اعلم حیث یجعل رسالته
سبحان الله که در دستگاه الهی همه چیز حساب و کتاب دارد.
هنوز اذان صبح نشده بود و کنار سقاخانه دور هم می گفتیم و می خندیدم که نگهبان مرد محوطه خانم ها با جلیقه مخصوص خدام و بی سیم از کنارمان رد شد و بعد از احوالپرسی و تشکر گفت؛
" خانمی که رانی ها را داخل برد گفت آماده خواب و در جای خوابشان نشسته بودند و تا رانی ها را پخش کردم همگی ذوق زده شدند و با لذت تمام، همه را خودرند و اضافه ها را هم به آنها دادیم.
حاج حسین عزیز که در سفر کربلا خاطره ای از عملیات خیبر را با فرمانده گردان تخریب در آن زمان ( سردار حاج جعفر آقا جهروتی زاده) مرور می کند.
آن سفر بی نظیر با زحمت و هزینه حاج رضا ابراهیمی قسمت شد. بیش از صد نفر از پدر و مادران پیر شهدای گردان تخریب.
بیش از ۱۵ نفر از آنها طی این سه چهار سال گذشته به رحمت خدا رفته اند.
مرحوم پدر حاج حسین آقا هم در فیلم کنار در آسانسور روی چرخ ویلچر دیده می شود.