May 11
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و تبریک سال نو
با توجه به پراکنده بودن کلیپ های ساخته شده قبلی، به پیشنهاد دوست عزیزی، کلیپ ها را به مرور در این کانال گردآوری می کنم. در این ماه عزیز این کانال را با کلیپ حاج محسن تبرک می کنم.
چند ماه قبل در ساختمان در حال ساختی که سرکشی می کردم تعدادی کارگر کم سن نظرم را جلب کرد. از اطراف پاریاب و وضع مالی خیلی بدی در افغانستان دارند. فراریان از فقر و جهل و تعصب که پدر و مادر یکی از کارگرها را وقتی خیلی کوچک بود طالبان سر بریده بود.
پرس و جو کردم سواد خواندن و نوشتن نداشتند. بر آن شدم با حد اقل امکانات در همان ساختمان پر از گرد و خاک و مصالح هر شب یک ساعت بعد از تمام شدن کار و قبل شام برای شان کلاس برگزار کنم. خدا را شکر استقبال خوبی شد و طی این چند ماه اغلب شان قادر به خواندن و نوشتن شدند. حتی برای تعدادی از نمایشگاه کتاب اخیر کتاب های متفرقه و ساده داستان خریدم. کتاب هر کسی با هم فرق داشت و شبی یک صفحه بعد از کلاس جدا جدا کتاب شان را پیشم خواندند تا تمام شد.
چند شب پیش محمد، ثابت ترین کودک کلاس حاضر نبود.
به اتفاق پدرش و به طور دسته جمعی در یکی از واحدهای آشفته و ناتمام طبقه پائین زندگی می کرد. هر شب با کیف کهنه زیپ داری که نمی دانم از کجا پیدا کرده بود اولین نفر سر و کله اش پیدا می شد.
همان طور که در فیلم پائین معلوم است و اولین نفری که با لباس مشگی می خواند با تخته پاره های داخل کارگاه میز کوچکی برای خود ساخته و اسمش را با ماژیک روی آن نوشته بود. تا می رسید وسایلش را روی میز می چید و همه کارهایش را با ذوق و شوق روی آن انجام می داد.
کارها را به او می سپردم و عمدا راجع به محل نصب تخته و وسایل و نقشه ها در جمع با او مشورت می کردم. اشتیاق و چالاکی خاصی در مرتب کردن و سامان کردن کارها داشت و حتی در طول روز با شگردهایی ماژیک های خشک شده را راه می انداخت و برای شب همه چیز آماده بود.
می دانستم از قبول این مسئولیت خیلی خوشحال هست و همه چیز را به او می سپردم.
نه عید دارند و نه جمعه و تفریح و تعطیلی. تمام تعطیلات و جمعه و عید را اگر جایی نبودم کلاس برقرار بود و سعی می کردم ایام جشن و عید با شیرینی و یا خوراکی خوشمزه ای که برای شان جذاب باشد کلاس را شروع کنم. مثلا وقتی به حرف ژ رسیدیم فهمیدم هیچ کدام در عمرشان ژله نخورده اند و برای جلسه بعد برای هر کدام ظرف یک نفره ژله تهیه کردم.
بعد از چند ماه اولین شب غیبت محمد بود و سراغش را گرفتم. چند نفر با لهجه افغانی گفتند دیگر نمی آید و امشب برای کارگری به ساختمان دوری در یافت آباد می رود.
گفتند پائین وسایلش را جمع کرده و آماده رفتن است. در دلم گفتم بعد از این همه مدت چرا بدون خدا حافظی؟
در تاریکی راهروی پر از گرد و خاک و کیسه های گچ چند بار صدایی شنیدم ولی کسی را ندیدم. کوچکترین کارگر، خال محمد ، جایی نشسته بود که هم زمان تخته و راهرو در دیدش بود. با اشاره و صدای آهسته گفت محمد در تاریکی اینجا را تماشا و تا نگاه می کنی فرار می کند.
صدایش کردم و تا سر پله ها رفتم ولی مخفی شده بود. سهم شکلاتش در جیبم بود و بعد از چند بار صدا کردن دیدم در تاریکی پاگرد بالا گریه می کند.
کمی دلداری اش دادم و با خود سر کلاسش آوردم.
پیش بچه ها گفتم محمد شاگرد اول کلاس هست و هر وقت برگشت باز درس را شروع می کند. مطمئن بودم بدون تمرین هر متنی را می خواند و گفتم درس تازه را بلند بخوان تا بقیه تکرار کنند. تازه اشگش خشک و یخش آب شده بود و تا خواست شروع کند از پائین ساختمان بلند صدایش کردند. فقط از دستم این برآمد که برای آخرین بار خواستم همه برایش کف بزنند و آنجا را به سمت سرنوشت نا معلوم خود ترک کرد.
تا دیر وقت خوابیدم .
خواب تپه ماهور های کوتاهی را دیدم که ختم می شد به بنایی شبیه پاسگاه مرزی .
شب بود و عده ای با التماس از افراد داخل پاسگاه منتظر اجازه بودیم .انگار داخل پاسگاه تعداد زیادی شهید بود و یا آن پاسگاه مرز جایی بود که بعد از آن وارد سر زمین شهدا می شدیم . شب بود و تپه ای که روی آن بودم ، آخرین تپه قبل پاسگاه بود . ارتفاعش تقریبا اندازه برجک نگهبانی پاسگاه مرزی بود. فاصله هوایی مان از بنای قلعه مانند حدود ۵۰ متر بود ولی اجازه نزدیک تر شدن نداشتیم. کسی را مربوط به قلعه نمی دیدیم ولی صدای همه شان را می شنیدیم. درتاریکی شب چند نفر از قبل سمت راست من در سرازیری تپه که منتهی به پاسگاه می شد ، منتظر نشسته بودند.
از سروصدا و شادی افرادی که پشت دیوار پاسگاه بودند و دیده نمی شدند بشدت دلم گرفت و با دلی شکسته و فریاد و التماس داد زدم
مجید ، مجید (منظورم مجید پازوکی بود)
زیرا در خواب می دانستم با این شهدای تفحص شده خیلی نزدیک است و اسم او و سفارش او اینجا برایم کار ساز است.
حالم آنقدر گرفته بود از گریه غمگین تر. از غصه نزدیک بود دلم بترکد. همانطور که فریاد می زدم ،
یک نفر از کسانی که سمت راستم در شیب نشسته بود با لحن شوخش داد زد و گفت :
"قاسم بشین سر جات ما از کی اینجاییم .دیر اومدی می خوای زود بری؟"
در تاریکی دیدم رضا درویش است .با لحن شوخ و صمیمی همیشگی اش چیزهایی بمن گفت و ادامه داد مجید که شهید شده . پیش خود گفتم :
" ای وای رضا درویش که از پیش کسوتان تفحص هست و همه او را می شناسند ، مثل ما چند نفر اینجا منتظره پس منو که دیگه کسی آدم حساب نمی کنه. "
آنقدر دلم گرفته بود که باز فریاد زدم مجید ولی جوابی نمی شنیدم.
ناگهان نا خودآگاه داد زدم سید مجید سید مجید (یاد سیدمجیدسایه ( هاشمی فر) افتادم) گفتم سید مجید که زنده هست .
می دانم اینجا اینقدر زحمت کشیده است که اندازه مجید پازوکی و محمودوند ارج و قرب دارد و می تواند مرا سفارش کند.
دلشکسته و با التماس فریاد می زدم سید مجید که کسی مرا به جمع شهدای تفحص شده پشت دیوار راهم دهد که صدا و نشاطشان را می شنیدیم .
صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. همسر و فرزندانم مدرسه رفته بودند و خانه تنها بودم .
آنقدر در حال و هوای خواب دل تنگ و غمگین بودم که به زحمت و اکراه تمام، گوشی را برداشتم. یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام بود که الآن پزشک است (اسم او حمید یوسفی است) .
قرار ملاقات مهمی را با یکی از همکارانش در نزدیکی پارک شهر هماهنگ کرده بود و گفت تا قبل از ظهر خودم را به آنجا برسانم.
باعجله راه افتادم و بخاطر جای پارک و طرح ترافیک ماشین را نزدیک فلکه صادقیه جایی پارک کردم و از آنجا به دنبال در بست بودم.
راننده ای گفت چند قدم پایین ترخطی های گلو بندک پر است. با عجله سوار ون خطی شدم . تو راه همه اش تو حال و هوای خواب بودم و انگار گمشده ای داشتم . داخل ون لیست شماره تلفن های گوشی ام را چند بار گشتم تا شماره سید مجید را پیداکنم .
خواستم کمی با او صحبت کنم تا مقداری سبک شوم ولی شماره اش را نیافتم .
وقتی رسیدیم راننده در یکی از فرعی های نزدیک گلوبندک همه را پیاده کرد.
کارم که تمام شد برای میانبر کوچه باریکی را به سمت خیابان خیام تا آخر رفتم و ناگهان از انتهای کوچه پهن پزشک قانونی سر در آوردم و خود را درست مقابل در بزرگ معراج شهدا یافتم .
مقابل در ایستادم و به یاد خاطرات قدیم و زمان جنگ به آن نگاه کردم.
کنار در سربازی نگهبانی می داد. با تردید پرسیدم اینجا هنوز هم معراج شهداست؟ گفت بله .
پیش خود گفتم من که درخواب دنبال مجید پازوکی بودم خوب است اجازه بگیرم برم داخل در و دیوار و محوطه معراج را به یاد مجید وعلی محمودوند نگاه کنم تا سبک تر شوم و ازغصه خوابم کمتر شود .
گفتم اجازه هست برای دقایقی بروم داخل ؟
پس از تلفن و هماهنگی ، مراقبت از جلوی در را به کسی سپرد و با احترام خودش مرا به داخل راهنمایی کرد.
راستش کمی غافلگیر شدم چون انتظار این قدر توجه و احترام را نداشتم .
در راه پرسید میخواهی شهدا را هم زیارت کنی؟
با تعجب گفتم مگه هنوز هم اینجا شهید هست ؟گفت بله.
مرا به در جایی شبیه به حسینیه برد وگفت اگربخواهی میتوانی نمازهم بخوانی.
پرده ای شبیه تور وگونی آویزان بود .کفش هایم را در آوردم وبا داخل شدن حال وهوایم دگرگون شد.
حدود هشتاد تابوت پرچم کشیده را منظم مانند کوچه چند تا چند تا روی هم چیده شده و اطراف حسینیه چند تنه نخل و در سوخته و دیوارکاهگلی تمثیل خانه حضرت زهرا ساخته بودند.بوی سبک و خاص و زیبای شهدا فضا را آکنده وانگار آن محل بکلی از دنیا کنده شده بود.
حیرت زده تماشا میکردم فقط من بودم و شهدا. باورم نمیشد هنوز جایی در این دنیا به این نابی باقی مانده باشد.
غافلگیر و حیران کنار تابوت ها رفتم .بین تعدادی از آنها که بزور برای نماز جا می شد نماز خواندم و به سجده شکر طولانی رفتم.
باورم نمی شد ساعت 9 درخواب التماس میکردم و کمتر از سه ساعت بعد میان آن همه شهید بودم.
اصلا اطلاعی از آنجا نداشتم و از تماس بی موقع دوستم که مرا به این گوشه شهر کشاند حیرت زده بودم.
بوی دوکوهه و تخریب و محمودوند و مجید و مجنون و شلمچه در فضا غوغا میکرد و باشهدای هم سن آن زمان خودم ، الآن با موی سفید ملاقات می کردم .
باور نمی کردم بین این همه شلوغی و غوغایی از راست ودروغ این شهر ، آدم های پیچیده و درهم تنیدگی های زندگی خسته کننده ، درست وسط این تهران و این جماعت کج و راست ، هنوز نقطه ای شبیه به اینجا باقی مانده باشد و مرا از اون سر شهر به مهمانی سرشار از عشق و سکوت و رمز و راز خود دعوت کرده باشند.
با صدای اذان ظهر حدود بیست نفر از کارکنان آنجا ( وزارت دفاع و جستجوی مفقودین ) آمدند و با شروع نماز جماعت خلوت و فرصت من تمام شد .
دو سه روز بعد هنگام رانندگی از رادیوی ماشین شنیدم پیکر هشتادشهیدگمنام تشیع و بخاک سپرده شد .
🌸 عید قربان 🌸
۱۵ مرداد ماه سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان بود. روزی که بنده ای از بندگان شایسته خدا بخاطر حضور موثرش در جنگ از نوبت حجش گذشت و عازم مناطق عملیاتی شد.
در آخرین مرخصی به همراه برادر بزرگترش ( حاج صمد) وسط هفته و در خلوتی صبح بهشت زهرا به مزار والدین و اهل قبور و شهدا رفت. آخر سر که به قبر معاون لشگر شهید علیرضا نوری رسید بعد از فاتحه، بالای سر گور خالی کناری نشست.
مدتی به فکر فرو رفت و با صدای آرام خطاب به برادرش گفت؛
"بزودی در اینجا دفن خواهم شد. ولی وقتی جنازه ام آمد برای رسیدن به این قبر هیچ تلاشی نکن تا بدانی خبری که بهم داده اند درست است ".
چند هفته بعد در ازدحام و شلوغی مراسم تدفین، حاج صمد به کلی این خبر فراموشش شده بود. شب در آشپزخانه منزل مشغول ریختن چای برای میهمانان بود که تازه یادش افتاد و حاج محسن آن شب در گوری که خبرش را داد آرمیده بود.
🌸 تلخ ترین خاطره 🌸
حاشیه کانال پرورش ماهی شلمچه در آن طرف، دژ بلندی بود که در دل آن دژ عراقی ها کانالی کنده بودند به اندازه قد انسان. محور گردان شهادت در کربلای هشت داخل همان کانال بود و تا صبح درون کانال درگیر بودیم و پیش می رفتیم. بیشتر مسیر را ناچار شدیم روی جنازه ها حرکت کنیم.
در شروع درگیری فقط عراقی بودند ولی در ادامه جنازه های خودمان هم زیر پا می ماند.
دم صبح که هوا گرگ و میش بود زمان الحاق با گردان میثم به تاخیر می افتاد و این نگرانی بود که با روشن شدن هوا هر دو گردان وسط عراقی ها گیر بیفتیم (من تخریبچی گردان شهادت بودم).
وقتی پیشروی در سر ستون گیر می کرد بهترین وسیله نارنجک بود. چند بار از فانوسقه جنازها بدون توجه به اینکه ایرانی اند یا عراقی نارنجک جمع کردیم و دست بدست به سر ستون رسید.
وقتی پیشروی در سر ستون گیر می کرد لحظاتی بطور پا مرغی و مچاله پشت سر هم بهم می چسبیدیم و سرمان را پائین و به کمر نفر جلویی می چسباندیم در حالی روی انبوهی از جنازه نشسته بودیم. پاهایم روی شانه های عراقی ای که دمر افتاده بود قرار داشت و زیر پایم چند بار تکان خورد و هنوز جان داشت ولی چاره ای نداشتم و کیپ هم همانطور نشسته بودم. پشت سرم مرد میانسالی از گردان شهادت بود که نمی دانم از کجا تیری به او خورد و با چند نفس عمیق از ته گلو، جان داد. همان طور مچاله و نشسته مانده و بخشی از وزنش به کمرم افتاده بود. اصلا امکان توجه و رسیدگی نبود و فقط با عجله باید به گردان میثم می رسیدیم.
جلوتر که رفتیم کف کانال، شهیدی رو به آسمان افتاده و زانوهای خمش را به دیواره کانال تکیه داده بود .
سرش به طرف ما بود و زانوهای بلند و شرایطش طوری بود که به ناچار هر که می خواست عبور کند باید روی سینه فراخش که تمام کف کانال را پر کرده بود پا می گذاشت.
چند بار از روی سینه اش رفت و آمد کردم. نزدیک روشن شدن هوا لخظاتی نگاهش کردم. دکمه های پیراهن نظامی روی سینه اش در اثر رفت و آمد نزدیک بود کنده شود. چهره سفید و زیبایی داشت. با موهای صاف و ریش مرتب و مشگی. قامت تنومندی داشت و سینه پهن و اندام چهارشانه اش کف کانال را پوشانده بود. در آن شرایط اضطرار اصلا نمی شد تکه زمینی را کنارش یافت تا پا روی زمین گذاشت.
به گردان میثم که از داخل کانال رسیدیم و الحاق دادیم، سمت راستمان کانال ماهی بود و طرف چپمان دشت صاف و پر از خاکریزی که منتهی می شد به بصره و پتروشیمی و دکل های بصره به خوبی دیده می شد. سمت چپ پر بود از عراقی ها که بیشترشان با زیر پیراهن سفید می خواستند اسیر شوند ولی بین ما و نفرات در حال جنگ خودشان، گیر افتاده بودند. آفتاب بالا آمده و هوا کاملا روشن بود ولی هنوز جای پا محکم نکرده و به اصطلاح تثبیت نشده بودیم. کسی دلش نمی آمد به طرف عراقی های آواره بیرون کانال که نمی دانستند کدام طرف پناه بگیرند شلیک کند. اگر پشت سر ما داخل کانال می ریختند احتمال داشت از پشت قیچی شویم. زیرا کف کانال و زیر پا و اطراف کانال پر از سلاح بود و حتی قطار فشنگ به تیربارها وصل و آویزان و کاملا آماده شلیک بود. از روبرو و چپ توسط کسانی که قصد اسیر شدن نداشتند به سمت کانال شلیک می شد. در عقب جلو دویدن ها و تمام هوش و حواس به بیرون کانال داشتن، با اسلحه آماده شلیک، چشم به جایی دوخته بودم که ناگهان جنازه زیرپایم نفس عمیقی کشید و قفسه سینه اش پائین رفت. یک لحظه با تعجب نگاه کردم دیدم روی سینه همان جوان زیبا و سینه ستبر ایستاده ام.با نگرانی سریع پائین پریدم. صورتم را به صورت خاکی و سفیدش نزدیک کردم و هر چه نگاهش کردم اندام دلربا و چهره زیبا و مژه های خاکی و قشنگش تکانی نخورد. آیا آخرین رمق جانش با وزن هیکل من به در آمد. دهها نفر روی سینه جوانمردانه اش بارها با پوتین پا گذاشته بودیم. آیا تمام مدت او زنده بوده؟
هر چه بود پاسخش به قیامت افتاد و با مقداری عقب نشینی از پیشانی درگیری جنازه با غیرتش به همراه بقیه شهدا جا ماند. بعد از برگشتن به عقب تا چند روز ناراحت بودم و یادم نیست کدام یک از بچه های دسته شاید آقا مرتضی مرادی با شنیدن موضوع و مشاهده غصه ام گفت، شش هایش پر از هوا بود و با وزن تو هوایش خالی شده و از قبل جان داده بود.
چه پیکرهای با غیرتی به خاک افتادند تا دشمنی ناپاک روی خاک ما پای نگذارد.
🌸 جان پدر کجاستی 🌸
وقتی انفجاری شدید، ده ها نفر از افغانستانی ها را در محل تحصیل شان بخاک و خون کشید در گوشه ای از آشفتگی انفجار گوشی دختر کشته شده ای پیدا شد که پدر بی خبرش پس از بارها تماس بی پاسخ در پیامک برایش نوشته بود "جان پدر کجاستی؟"
لعنت بر جهل و فقر و تعصب.
مغبوض ترین چهره ای که هدفمند و موثر توسط تکفیری ها از دین رحمت و روشنایی در دنیا به نمایش گذاشته می شود.
کودکان کارگر ساختمانی افغانستانی در طرشت که برای اولین بار در عمرشان با مفاهیم ریاضی آشنا می شوند. در کمتر از سه ماه و یک شب در میان و فقط شبی یک ساعت در زیر زمین یکی از ساختمان هایی که با دسترنجشان ساخته شده چهار عمل اصلی را به راحتی حل می کنند. امشب یاد آوری ضرب بود و پریشب تقسیم چند رقمی اعشاری را بخوبی حل می کردند.