فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت ششم
مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که
برایشان کار می کرد. هیچوقت حرفش را زمین نمی انداختند. خیلی اوقات
برای جهیزیه نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع می کرد؛ این در حالی بود که
خودمان برای ساخت خانه کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم. همه
جز برادرم باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک
به نیازمندان غافل نبود.
به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانواده ای معرفی
شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم ابتدا راضی نبود. سن و سالی نداشتم؛
هنوز چهارده سالَ هم نشده بود. کلی از خوبیهای آن خانواده گفت تا مادرم
رضایت داد فقط برای یک سال به آنجا بروم. دوری از مادری که شبانه روز
کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛
اما چاره ای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی میکرد
و شبانه روز زحمت می کشید. پای اجاق خانه ی مردم عرق میریخت و بدون
اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه بر میگشت. به نان
و پنیر ساده خودش که با پول حلال می خرید راضی بود. پا روی دلم گذاشتم،
بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان! من میتونم تنهایی
کار کنم؛ خیالت راحت. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
📸 تصویری از فرزند شهید مدافع حرم محسن حججی عزیز که امروز به دیدار امام خامنهای رفته بود✨
🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🌹
🌷@shahedan_aref
#معرفیکتاب
نام کتاب: پناه حرم📚
نویسنده: خانم کبری خدابخش دهقی✍
انتشارات: دارخوین
تعداد صفحات: 152🗒
خلاصه ای از کتاب :
کتاب حاضر، روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما ، جوان دهه هفتادی ، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی است . بخش اول زندگی او، بخش تاریک و خاکستری آن است .
او در یافت آباد تهران قهوه خانه دار بوده ، و زندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن درگیر هستند . از درگیری و دعواهای هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش ...
اما بخش دوم زندگی او، عنایتی است که به او می شود و مسیر زندگی اش عوض می شود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد و او گر چه تک پسر خانواده است و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند ، ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم ...
مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است ، اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش .
قصه مجید بربری، قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است.
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود : اسارت( بخش دوم) 👤 راوی : امير منجر نميدانستيم چه كار كنيم. دس
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و یکم: فراق( بخش اول)
👤 راوی: عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي
ميگفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق....
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷@shahedan_aref
🌿• شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر از چشم به راهی بود.
💚• آقا موسی معمولاً ساعت ۲ و نیم به خانه میآمد.
اگر دو دقیقه از این ساعت ٖمیگذشت ، نگران میشدم!
زنگ میزدم که: کجایی؟
💚• آقا موسی صادقانه زندگی کرد.
میتوانم به جرئت بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم
شهید مدافع حرم🕊🌹
#موسی_جمشیدیان
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مدافع حرمی که جاروکش حرم شد و شهادتش را از امام رضا گرفت..
🔹قسمتی از مصاحبه همسر شهید #مصطفی_بختی از شهدای مشهدی مدافع حرم، که از ارادت خاص این شهید به امام رضا گفت.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#مصطفی_بختی
🌷@shahedan_aref
شهید مدافع حرم محمد استحکامی
تاریخ ولادت: ۱۳۶۲/۴/۱۴
محل تولد: جهرم
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲۷
محل شهادت: حلب - سوریه 🌷
ساده زیستی ، کمک کردن به دیگران ، حساس بودن نسبت به غیبت و خمس دادن از ویژگی های بارز شهید بود. به گفته ی همسر بزرگوارش (هر زمان که سال خمسی می رسید، من به محمد میگفتم ما که چیزی نداریم که خمس بدهیم اما محمد حتی حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب میکرد و خمس مالش را می داد) .او لایق شهادت بود و برایش آرزو میکرد که شهید شود. 🌷
قسمتی از وصیتنامه👇
خوشا به حال آن هایی که این راه را با تمام وجود احساس کردند و قدم به این راه گذاشتند و عاقبت به خیر شدند و سود دو گیتی را بردند و سعادتمند شدند. چه بهتر که انسان به واسطه ی ریختن خون خودش بتواند به دین اسلام کمک کند، چه چیزی بالاتر از این خیر دنیا و آخرت را در پی دارد.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمد_استحکامی_جهرمی
🌷@shahedan_aref
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذلت از ساحت ما به دور است
🎙شهید#حاج_حسین_خرازی
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود و یکم: فراق( بخش اول) 👤 راوی: عباس هادي يك ماه از مفقود شد
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و یکم : فراق ( بخش دوم )
👤 راوی عباس هادي
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريهاش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما
بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو
بيمارستان بستري شد!
سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا سلاماللّهعلیها ميبرديم بيشتر دوست داشت
به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مينشست.
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف
دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷@shahedan_aref