eitaa logo
هر روز با شهدا
68هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
20 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهید حسین املاکی در بیانات رهبر انقلاب ✏️ شهید املاکىِ شما - جانشین فرمانده لشکر گیلان - وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجىِ بغل دستش ماسک نداشت؛ او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجىِ همراهش بست! یعنی این. 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود و چهارم: شهیدان زنده‌اند..( بخش دوم ) 👤 راوی : مصطفی صفار هرندی .
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود و پنجم:اين تذهبون( بخش اول ) 👤 راوی : خانم رسولي و... در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد. من ديده بودم که بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم. تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت... 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهيد 🌹🕊 🌷@shahedan_aref
🌹 شهدای نیروی انتظامی در نیمه سال ۱۴۰۲ 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هفتم روزهای بارداری به‌سختی می‌گذشت. بی‌بی خانم دومین پسرش یدالله ر
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هشتم عید سال 46 بود و مردم مشغول عید دیدنی. بعد از شام دردهای زایمانم شروع شد و به خودم پیچیدم. چند وقت پیش یک بسته گل گاو زبان برای مریم بردم و گفتم: «هروقت رجب رو فرستادم دنبال این بسته، وقت زایمانم رسیده؛ فوری خودت رو برسون.» آن شب رجب سر کار نرفته بود. گفتم: «برو به مریم خانوم بگو گل گاو زبون زهرا رو بده.» گفت: «گل گاو زبون؟! می‌خوای چی‌کار این موقع شب؟!» حال خراب من را می‌دید و افتاده بود سر لج و یکی‌به‌دو کردن. گفتم: «نپرس رجب! فقط برو که دارم می‌میرم!» رجب تا پیغامم را رساند، مریم فوری آماده شد. زنی که جرئت نمی‌کرد نزدیک شوهرش شود، آن شب به‌خاطر من سر تا پای آقای ترابی را ماچ و بوسه کرد تا اجازه بدهد شب را کنار من بماند. رجب و وجیه‌الله رفتند دنبال قابله. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. فهمیدم تا قابله خودش را برساند، کار تمام است. مریم آب گرم و حوله‌ی تمیز آماده کرد. از شدت درد به دستان مریم چنگ می‌انداختم. بنده خدا صدایش درنمی‌آمد. یا زهرا (علیها‌السلام) گفتم و از حال رفتم. علی، سحر دهمین روز از فروردین 46 به دنیا آمد. بند ناف دور گردنش پیچیده بود؛ صدایش درنمی‌آمد! چشم که باز کردم، در آغوش مریم بود. بند ناف را از دور گردنش باز کرد و با یکی دو ضربه گریه‌اش را درآورد. ذوق‌زده شده بود و قربان‌صدقه علی می‌رفت. بی‌حال گفتم: «ناف... نافش رو ببُر.» - چه‌جوری زهرا؟! من فقط بلدم ناف گوسفند رو ببرم! تو دهات یه وجب می‌ذاشتیم و قیچی می‌کردیم. - هر جور که بلدی ببر. ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بی عشق پلید می شوی باور کن... با عشق سعید می شوی باور کن 🍂خـود را که شبیه شهـدا گردانی... یک روز شهید می شوی باور کن 🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت هشتم عید سال 46 بود و مردم مشغول عید دیدنی. بعد از شام دردهای زایما
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت اول امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک‌تر بود. یکی از شب‌های آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الوات‌ها تو خیابون پرسه میزنن. می‌ترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. می‌خوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.» خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگ‌تر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پس‌انداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانه‌ی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگی‌ام را به هم ریخت.
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت اول امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچک‌تر بود. یکی از شب
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت دوم صبح زود چشمانم شده بود کاسه‌ی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچه‌ها را دادم. مریم آمد و دوباره گریه‌ام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هق‌هق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!» هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!» - باز خواب دیدم! - خیر باشه! چی دیدی؟! اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی‌ گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه می‌خوام چی‌کار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه می‌کنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از این‌همه سرخوشی‌اش حرصم می‌گرفت و در دلم می‌گفتم: «تو چی می‌دونی از مصیبتای من با این مرد بی‌خیال!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با پدر و مادرِ شهید یاسر شجاعیان 🔸یاسر شجاعیان ۲۵ شهریور امسال در نورآباد ممسنی به شهادت رسید. شهید شجاعیان کارگر ساختمانی بود. در این فیلم می‌توانید وضعیت خانۀ سادۀ این قهرمان را ببینید. 🔹مادر شهید می‌گوید: وقتی شنیدم بچه‌ام شهیدشده گفتم امام حسین، بچه‌ام را در راه تو دادم. 🔹سونیا، فرزند ۹ سالۀ شهید هم می‌گوید: بابام به دوستاش گفته بود سال دیگه دخترم و مامانم رو می‌برم کربلا. 🌷@shahedan_aref
شهید علی بیگی.m4a
16.76M
*بسم رب الشهداء والصدیقین* خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من باشد شهادت در راه تو سرنوشت من باشد 🌷@shahedan_aref