eitaa logo
هر روز با شهدا
71.3هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣صدام جوان غیور ریش خرمایی را عقرب زرد نام گذاشته بود 🔷️ تو همدان شاید کمتر کسی باشه که اسم «علی چیت سازیان» به گوشش نخورده باشه!فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین آنقدر به زبان عربی مسلط بود که تو دل دشمن نفوذ می کرد. اصن محال بود بره شناسایی و دست خالی برگرده! ◇ فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟» ◇؟گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. ◇ مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت.و مفصل گفت: که فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا او نو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفر بر فرماندهی . ◇ فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه ، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند! برا همین چیزا بود که صدام بهش لقب«عقرب زرد» رو داده بود! 📚زندگی به سبک شهدا، ص94-95 شهید 🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
❣یوسف به ذکر صلوات بسیار علاقه داشت و هر چه قدر که می توانست به تکرار آن مداومت می کرد. اگر شرایط را مهیا می دید شروع به نوشتن صلوات می کرد و ذکر صلوات را با تمام زیر و زبرهایش به دفعات می نوشت. هر مشکلی که برایمان پیش می آمد و قادر به حل آن نبودیم می گفت: «صلوات راه حل این مشکل است چند صلوات بفرستید تا آرامش داشته باشید». شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت اول محمدعلی، بچه‌ی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهر
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت دوم چند هفته‌ی بعد، نمازجمعه را که خواندم، رفتم خانه‌ی سکینه خانم، همسایه محله شمشیری. چای و میوه خوردیم و از گذشته با هم حرف زدیم. دیدم حرفش را قورت می‌دهد، مِن‌مِن می‌کند و سرگردان است. - سکینه خانوم جان! چرا خودت رو قلقلک میدی؟ حرف آخرت رو اول بگو ببینم چی می‌خوای بگی! - باشه میگم. اگه حاجی بخواد زن دوم بگیره، تو چی‌کار می‌کنی؟! مخالفت می‌کنی؟ خندیدم و گفتم: «نه، چرا مخالف باشم. دیگی که برای من نجوشید، می‌خوام سر...» - از ته دل میگی؟! یعنی هیچ کاری نمی‌کنی؟ بلایی سر حاجی و عروسش نمیاری؟ - از ته دلم میگم. فقط به من و بچه‌هام کاری نداشته باشه. چه بلایی خواهر؟! آرزوی خوشبختی برای عروس خانوم می‌کنم. این مرد دوتا بچه‌ش شهید شدن. شاید کنار من آرامش نداره، بره با هرکی که آرومه زندگی کنه. کاری باهاشون ندارم. - بعید می‌دونم بتونی تحمل کنی زهرا! دروغ میگی! - حالا می‌تونم یا نمی‌تونم چاره چیه؟! چرا ان‌قدر سؤال‌پیچم می‌کنی؟ چیزی شنیدی؟ - زهرا! فکر کنم رجب آقا زن گرفته. تو مراسم ختم پدر شهید قدرتی، خانوما درباره حاجی و زنش حرف می‌زدن. - مبارکه! ان‌شاءالله خوشبخت بشن. چادر منو بیار می‌خوام برم، دیرم شده. دلم لرزید، ولی به روی خودم نیاوردم. در طول مسیر، داخل اتوبوس دعای توسل خواندم. گفتم: «اگه این خبر درست باشه، رجب خیلی بی‌معرفته! مزد زحمات من این نبود.» حسین کلید را در قفل چرخاند و در خانه را باز کرد. وارد اتاق که شدم، همان جلوی در خشکم زد. همه‌جا به‌ هم ‌ریخته بود؛ مثل اینکه دزد آمده بود. بعضی از وسایل را برده بودند. رفتم داخل زیرزمین را نگاه کردم. فرش دستباف نُه متری را هم برده بودند. چادر سر کردم و رفتم خانه‌ی وجیه‌الله. هوا تاریک شده بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: «می‌دونم چی می‌خوای بگی زن‌ داداش! بشین تا برات بگم چرا خونه‌ت به هم ریخته. ناراحت نشو! داداش زن گرفته. عروسش رو آورده بود خونه. اومد یه کم وسیله از خونه‌ی تو برداشت و برد. مثل اینکه چند تا تیکه هم از تو محل خریده. کاسبایی که منو می‌شناختن بهم گفتن.» - مبارکش باشه! زن گرفته، چرا وسایل خونه‌ی منو برده برای خانوم؟ - زن داداش! حالا کاریه که شده. خودت رو ناراحت نکن! بهترش رو می‌خری ان‌شاءالله. - چشم! خودم رو ناراحت نمی‌کنم. وجیه‌الله! چی میگی؟! من این زندگی رو با بدبختی جمع کردم. صبح تا شب در و دیوار خونه‌ی مردم رو دستمال کشیدم. سرما و گرما، صبح و شب کلفتی می‌کردم تا تونستم این چهارتا وسیله رو بخرم. نذاشتم کسی بفهمه تو خونه‌م چی می‌گذره! بچه‌هام سر گرسنه زمین گذاشتن. مزد من این بود؟! داداشِ شما اگه خیلی مَرده از جیب خودش خرج کنه، نه اینکه زندگی منو جمع کنه بره خوش‌گذرونی. بگو ببینم خونه‌ش کجاست؟! - به شرطی آدرس رو بهت میدم که شر راه نندازی! - من اهل شرّم؟ اگه بودم که الان این وضع زندگیم نبود. بعد از این‌همه سال منو نشناختی؟! آدرس رو بده. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز صد صلوات هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر شهید 🌷@shahedan_aref
🍃🌷 دهم آبان سالگرد شهادت آیت الله سیدمحمد علی قاضی طباطبایی﴿رِضوانُ الله تعالی عليه﴾ گرامی باد. 🍃🕯آن بزرگوار نماینده امام در استان آذربایجان شرقی و اولین امام جمعه شهر تبریز و از مبارزین پیش از انقلاب و از طرفداران حضرت امام خمینی بود که رژیم پهلوی چند بار وی را به شهرهای مختلف تبعید کرد. 🍃🕯ایشان شامگاه روز دهم آبان سال ۱۳۵۸ مصادف با عید سعید قربان بعد از ادای فریضه نماز مغرب و عشاء در حال مراجعت از مسجد به منزل، توسط گروه منحرف «فرقان» ترور شد و بعنوان اولین شهید محراب در جمهوری اسلامی شناخته شد. اولین شهید آیت‌الله 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید آیت الله قاضی طباطبایی🕊🌹 🎙اززبان رهبر انقلاب امام خامنه ای 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت دوم چند هفته‌ی بعد، نمازجمعه را که خواندم، رفتم خانه‌ی سکینه خانم، همسا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت سوم به حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو سه‌تا مشت به در آهنی بزرگ زدم. پیرزن صاحب‌خانه در را باز کرد. - چه خبرته؟ در رو شکوندی! - مادر! اینجا تازه‌عروس دارید؟! - بله، داریم. شما؟ از پرده‌های سفید توری آویزان شده از اتاق گوشه‌ی حیاط معلوم بود آنجا خانه‌ی عروس است. رجب از اتاق بیرون آمد و چشمش به من افتاد. از زیر دست پیرزن رد شدم و به طرف او رفتم. مقابلش ایستادم و گفتم: «مبارکه حاج‌آقا!» سرش را پایین انداخت. کفشم را از پا درآوردم و وارد خانه شدم. فرشی که برای عروسی حسین کنار گذاشته بودم، وسط خانه پهن کرده بودند. عروس جوان مثل بید می‌لرزید. آرام به طرفش رفتم. عکس امیر و علی را از کیفم درآوردم و جلوی صورتش نگه داشتم. دستش را محکم گرفتم و گفتم: «به‌به! خانوم! خوش اومدی! غریبه بودیم ما رو عروسیت دعوت نکردی؟! اصلا آقا داماد عروسی گرفته برات؟! ماشاءالله چه خونه زندگی‌ای درست کرده برات! نماز می‌خونی؟! اگه می‌خونی، پس حتما می‌دونی رو فرش غصبی نمازت باطله! این عکس رو ببین. زنِ عجب مرد باانصافی شدی! زن کسی شدی که این دوتا دسته‌ی گل رو رها کرد و اومد دنبال تو.» دستش را کشید و فرار کرد، از خانه رفت بیرون. رجب آمد داخل اتاق و گوشه‌ای نشست. عکس علی را از کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم: «حاج‌آقا! این عکس رو ببین. من تا حالا بهت نشون نداده بودم، چند ساله ازت مخفی کردم؛ چون می‌ترسیدم بچه‌ت رو تو این حال ببینی دق کنی. نخواستم دلت بلرزه، ولی تو تمام زندگی منو لرزوندی! این مردونگی بود در حقم کردی؟! چرا؟! چطور دلت اومد؟! محمدعلی هنوز شیرخواره! من بد بودم، قبول! چرا به بچه‌هات رحم نکردی؟! تو اگه پدر بودی، بچه‌هات بی‌شناسنامه نبودن. امیر یه سال دیگه میره مدرسه، محمدعلی رو باید از شیر بگیرم. چرا نرفتی برای این دوتا شناسنامه بگیری؟! من الان با تو چی‌کار کنم؟!» دست گذاشت روی سرش و گفت: «هر کاری دوست داری بکن زهرا.» - مثلا چی‌کار کنم؟ این بشقاب رو بزنم بشکونم؟! بزنم در و پنجره این خونه رو خرد کنم؟! - بشکون زهرا. بزن راحتم کن. بلند شدم و رفتم کفش‌هایم را پوشیدم. گفتم: «من به مال مسلمون ضرر نمی‌رسونم، هرچند که نصف بیشتر این وسایل تازه‌عروس اسباب زندگی منه. تو اشتباه کردی، باید پاش وایستی. اگه صادقانه به من می‌گفتی، خودم بهت امضا می‌دادم بری زن بگیری؛ ولی با این کارت دل من و بچه‌هات رو گذاشتی زیر پات له کردی.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا نام این سرلشکر دوره پهلوی در کتاب‌ها نیست؟ شهیدسپهد قرنی🕊🌹 🌷@shahedan_aref
✅ ۱۰ آبان ماه سالروز شهادت امیر سرلشکر شهید گرامی باد. 🌷متولد: ۱۳۱۶ در شیراز 🌷شهادت:۱۰ آبان ماه ۱۳۵۸ کردستان ✍سال 1347 شريف اشراف مبادرت به نوشتن قرآن با خط خود نمود. و معتقد بودکه هرگاه کار نوشتن قرآن به پايان رسد، عمر او نيز به پايان خواهد رسيد و چنین هم شد. هنگامي که اشراف به کردستان رفت، دوماه از نوشتن قرآن او مي گذشت. او به دوستانش گفته بود که من از اين ماموريت زنده برنمي­ گردم. گويا شهادتش به وي الهام شده بود. سرلشکر شهید 🕊🌹 یادش گرامی وراهش پررهرو 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام من کتاب میخواستم سفارش بدم، ایا امکانش هست؟... 📖 ✍🏻 به قلم: مرتضی اسدی 🌐 سفارش کتاب قصه ننه علی 👇👇👇 https://b2n.ir/s87901 ارتباط با ادمین سفارش کتاب👇 @Mim_Saaaaad
نقش‌آفرینی شهید در چند فیلم سینمایی 🔹شهید محمدعلی شاه‌مرادی به پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت وقتی به مرخصی می‌آمد اگر شب بود در نمی‌زد که آنها بیدار شوند از روی دیوار می‌آمد، خیلی چالاک بود، به اتاق خودش می‌رفت و می‌خوابید تا مبادا پدر و مادرش بیدار شوند، اهل خانه هم صبح متوجه می‌شدند که او به خانه آمده است. 🔹حاج‌محمود برادر شهید محمدعلی شاه‌مرادی درباره وی می‌گوید: «هدفش این بود که از راه هنر، درباره مسائل کردستان و انقلاب روشنگری کند. در فیلم «غروب خونین» هنرپیشه نقش اصلی بود. موضوع فیلم درباره مسائل قبل انقلاب و ساواک بود. «جان برکف» هم در مورد مسائل کردستان بود که شهید از آن آگاهی کامل داشت. در نمایشی هم با نام «تیر غیب» ایفای نقش کرد که در سینمای زرین‌شهر اجرا می‌شد.» شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
📖 کتاب « » ♥️ عاشقانه‌ای مادرانه است که زندگی را از تولد تا شهادت در حرم (ع) را روایت می کند. 👈 "من مادرم، فرید" روایت زندگی نخبه‌ای گمنام است که در اوج سال‌های جوانی برای تحصیل به کشوری غیر همسو با دین و مذهب خود می‌رود، اما لحظه‌ای از یاد خدا غافل نمی‌شود؛ دانشمند جوانی که فقط و فقط به عشق وطن و آرمان‌هایش به تمام پیشنهادهای مادی و رفاهی کشورهای خارجی پشت پا می‌زند، تا در ایران سرافراز افتخار بیافریند. 📘 این کتاب عاشقانه‌ای مادرانه است که زندگی "سید فریدالدین معصومی" را از تولد تا شهادت در حرم شاهچراغ (ع)، پیشِ روی نگاه خواننده می‌گذارد. 🖨️ انتشارات حماسه یاران، ۹۶ صفحه قیمت: ۵۹۰۰۰ تومان ☎️ جهت تهیه کتاب با شماره تلفن ۰۲۵۳۷۷۴۸۰۵۱ تماس بگیرید 🌐 لینک سفارش کتاب 📗B2n.ir/h13193 🌷@shahedan_aref
❣اول صبح بود که با سید رفیع برای رفتن به سر کار از منزل بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. هنوز مسیر کوتاهی نرفته بودیم که سرعت ماشین را کم کرد و گفت: آقا جان، من می‌دانم تو بزرگِ من هستی و عمرت را برای من صرف کردی و موهایت سفید شده و چه زحمت‌هایی که کشیده‌ای. احترام شما بر من واجب است، ولی لطفا از ماشین پیاده شوید تا ماشین برایتان کرایه کنم؛ چون بعد از این مسیرمان یکی نیست و این ماشین بیت‌المال است و من حق ندارم یک قدم مسیرم را کج کنم. من با این جسارت گفتار و امانتداری پسرم و برخورد زیبایش دست‌هایم را به سوی آسمان بلند کردم و خدا را شکر نمودم. در حالی که آب از دیدگانم جاری بود و او را تحسین می‌کردم، رویش را بوسیدم و به خدا سپردمش. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معبرشهادت چیه 🔰 روایتگری حاج حسین یکتا درباره شهدا 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز صد صلوات هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر شهید 🌷@shahedan_aref
۱۱ آبان ماه سالروز شهادت شهید ملقب به حر انقلاب که به روز شهرستان آوج(پایتخت جوانمردی) نام گذاری شده را گرامی می داریم. طیب در ابتدای جوانی در زورخانه ها به ورزش می پرداخت و بعدها از بارفروشان بزرگ میدان میوه و تره بار شوش بود. وی در عاشورای سال ۱۳۴۲ به طرفداری از روحانیت پرداخت و با نصب تصاویر امام خمینی بر روی عَلَم های دسته عزاداری باعث خشم حکومت شد. وی در قیام ۱۵ خرداد میدان میوه را تعطیل کرد و نقش مهمی در شرکت مردم در تظاهرات داشت. چند روز بعد دستگیر و بعد از چند ماه زندانی شدن ، در ۱۱ آبان ماه ۱۳۴۲ تیرباران و به شهادت رسید. امام خمینی با حضور بر سر مزار شهید طیب در شاه عبدالعظیم یک جمله فرمودند: «طیب! تو عاقبت به خیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبت به خیر شود». همچنین مقام معظم رهبری درباره طیب حاج رضایی در دیدار خانواده این شهید فرمودند: « یکی از بالاترین و با فضیلت‌ترین شهادت‌ها ، شهادتی است که پدر شما و مرحوم طیب به آن شهید شدند » شادی روح همه شهدا صلوات...❣ 🌷@shahedan_aref
🗓 ۱۱ آبان ۱۳۴۲ و به اتهام فعالیت علیه رژیم شاه و طرفداری از امام خمینی در روز ۱۵ خرداد اعدام شدند. رهبر انقلاب در بخشی از خطبه‌های نماز جمعه، در تاریخ ۱۳۶۳/۳/۱۸، درباره‌ی شهیدان "طیب حاج‌رضایی" و "اسماعیل رضایی" چنین فرمودند: «خیلی خوب است که یاد کنم از چهره‌ی دو نفر از شهدای عزیزی که حالا کمتر از ایشان یاد می‌شود: مرحوم طیّب و مرحوم رضائی که این دو نفر عزیزانی بودند که مبارزه کردند، در این مبارزات نقش داشتند، بعد هم شدیدترین انتقام را از اینها دستگاه گرفت و آنها را به شهادت رساند.» همچنین رهبر انقلاب در دیدار با دو پسر مرحوم حاج اسماعیل رضایی در تاریخ ۷۵/۱۰/۱۰ چنین فرمودند: «یکی از بالاترین و با فضیلت‌ترین شهادت‌ها، شهادتی است که پدر شما و مرحوم طیب به آن شهید شدند. در دوران غربت، وحشت و اختناق؛ آن هم تنها. یک وقت انسان با هزار نفر به میدان جنگ می‌رود؛ یک وقت انسان، تنها در مقابل دشمن قرار می‌گیرد؛ این یک‌طور دیگر است. دوره‌ی اختناق واقعاً خیلی سخت بود؛ بخصوص نسبت به اینها که وضع عجیبی داشتند. خداوند ان‌شاءاللَّه درجاتشان را عالی کند. 🌹یادش گرامی وراهش پررهرو 🌷@shahedan_aref
سخنان مقام معظم رهبری را حتما ًگوش کنید، قلب شما را بیدار می‌کند و راه درست را نشانتان می‌دهد . شهید 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت سوم به حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو سه‌تا مشت به در آهن
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت اول برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی می‌گفت، او دوتا جواب می‌داد. کار به جایی رسید که رجب بعضی شب‌ها قهر می‌کرد و به خانه من می‌آمد. دو سه روزی می‌ماند. کسی را نداشت منتش را بکشد. دل‌تنگ عروس جوانش می‌شد و برمی‌گشت خانه‌ی او! بچه‌ها بزرگ شده بودند. امیر شناسنامه نداشت و هیچ مدرسه‌ای ثبت‌نامش نمی‌کرد. استشهاد جمع کردم و رفتم ثبت‌احوال. چند روز دوندگی کردم تا بالاخره توانستم شناسنامه‌ی بچه‌ها را بگیرم. شناسنامه به دست با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. رجب بهانه کرد و گفت: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه من رفتی بیرون؟» شناسنامه‌ها را از دستم گرفت و پرت کرد داخل حیاط. گریه‌ام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محکمی به صورتم زد. پرت شدم گوشه اتاق؛ دندانم شکست و لبم پاره شد. محمدعلی و امیر خودشان را روی من انداختند و گریه کردند. امیر با گوشه لباسش خون‌های روی صورتم را پاک کرد. محمدعلی نوازشم می‌کرد. خدا می‌دانست اگر حسین خانه بود، چه اتفاق بدی می‌افتاد. رجب چند هفته‌ای پیدایش نشد. می‌دانست بیاید، این بار حسین جلوی او می‌ایستد. کلی با حسین صحبت کردم تا آرام شد. بدون پدر تربیت بچه خیلی سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همه‌ی خواسته‌هایشان را به من نمی‌گفتند، می‌فهمیدم نیاز دارند سایه‌ی پدر بالای سرشان باشد. فاطمه را بهانه کردم و به رجب گفتم: «فاطمه رو بیار اینجا پیش خودمون باشه. تو این شهر غریبه، گناه داره. نذار تو اون خونه تنها باشه.» با تعجب گفت: «یعنی تو راضی هستی؟! چیزی بهش نمیگی؟» - راضی‌ام. چی بگم؟! هرکی زندگی خودش رو می‌کنه. - اگه یکی بیاد بهت حرف بزنه چی؟ اختلاف بینتون بندازن چی؟! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم. - حاج‌آقا! تا حالا هرکی حرف زده، من نشنیده گرفتم؛ به‌خاطر خدا گذشت کردم. مونده به تو و انصافت که چطور بین ما عدالت رو برقرار کنی. چند روز بعد، فاطمه جهیزیه‌اش را آورد و در زیرزمین خانه ساکن شد. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا چه گناهی کرده! رجب خطاکاره، چوبش رو این زن نباید بخوره.» سینی چای را برداشتم و رفتم کمکش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفته بود. نشستیم کنار هم. از بدبختی‌هایش گفت، از اینکه هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش کرولال بودند. پدرش در یکی از روستاهای قزوین سر زمین مردم کار می‌کرد. دخل و خرجشان جور درنمی‌آمد. رجب به‌ازای پرداخت شیربهای زیادی او را به عقد خود درآورده بود. فاطمه هم به این وصلت اجباری راضی نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و کاری کردم ترسش از من بریزد. باورم نمی‌شد روستایی که زندگی می‌کرد تا این حد محروم باشد که مردمش احکام دین را هم بلد نباشند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref