⬛️ السلام علیک یا روح الله ⬛️
🖤یارب قوام راه خمینی مدام باد
جاوید رهبر ره قیام باد
🖤هجرامام،جان ودل از مؤمنین شکست
برجان آن شکسته دلان صد سلام باد
🍃سالروز رحلت جانسوز امام خمینی (ره) تسلیت باد.
سلام عاقبتتون شهدایی❣
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ویژه رحلت
امام خمینی
📹 | کار کارستان امام
🔺حاج قاسم سلیمانی: امام کاری کرد کارستان. هیچ عالمی در تاریخ شیعه، هیچ مرجعی در تاریخ شیعه، نه دیروز و نه امروز، قادر نبود کاری که امام انجام داد، را انجام بدهد.
روحخدا به خدا پیوست
🏴 به مناسبت ایام سالگرد ارتحال امام راحل
🌷@shahedan_aref
💠من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش میکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند.
#امام_خمینی_رحمة_الله_علیه
🌷@shahedan_aref
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آستين_خالى_فرمانده!
🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرماندههای ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعهی اصفهان هم هر چند روز یکبار سر میزد بهش. بعد هم با هلیکوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هر كس میفهمید من پدرش هستم، دست میانداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم میگفتم: چه میدونم والا! تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده.
🌷تو جبهه همدیگر را میدیدیم. وقتی برمیگشتیم شهر، کمتر. همانجا هم دو_سه روز یکبار باید میرفتم میدیدمش. نمیدیدمش، روزم شب نمیشد. مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.
🌷خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه میکردم. او حرف میزد، من توی این فکر بودم؛ فرمانده لشکر؟! بیدست؟! یک نگه میکرد به من، یک نگاه به دستش، میخندید. میپرسم: درد داری؟ میگوید: نه زیاد. _میخوای مسکن بهت بدم؟ _نه. میگم: هرطور راحتی. لجم گرفته. با خودم میگویم: این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمیآد.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار #حاج_حسین_خرازی
#راوى: پدر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفشداری شهید مدافع حرم نوید صفری در حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها
شهید مدافع حرم🕊🌹
#نوید_صفری
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سید مرتضی دوربین را برداشت و به میان مردم رفت!
⭕️ روایت بغض آلود شهید آوینی از لحظه عروج ملکوتی امام خمینی (ره) در خیابانهای تهران
▪️عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، مهدی صاحب زمان، صاحب عزا است امروز
🌷@shahedan_aref
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت
🌱 دوران #جنگ_تحمیلی
شهید حجت الاسلام #علی_سیفی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت 🌱 دوران #جنگ_تحمیلی شهید حجت الاسلام #علی_سیفی🕊🌹
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت
دکترها به علی سیفی گفته بودند به علت مجروحیت پایش، باید آن را قطع کند. او نگران بود و مردد تا اینکه در عالم رویا امام زمان به او فرمود: بیا مشهد!
شهید علی سیفی از آن دسته روحانیون رزمی تبلیغی دفاع مقدس است که درس مکتب جهاد را از حوزه به میدانهای رزم کشاند. او از بس طلبهها و روحانیون را به حضور در جبهه تشویق میکرد که حوزه خالی از طلبه میشد؛ به همین خاطر مجبور شد که محل تحصیلش را بارها تغییر دهد.
اما عاملی که باعث شهرت این روحانی غواص شهید شد، بیارتباط با امام رضا (ع) نیست. ماجرایی که به قبل از معمم شدن او مرتبط است.
اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت، عازم جبهه شد. در آخر این ماه در عملیات بیت المقدس در آستانه آزادسازی خرمشهر دچار مجروحیت شدید پا شد. این مجروحیت خیلی او را آزرده ساخته بود و پزشکان علاجش را تنها در قطع شدن میدیدند.
در عالم رویا، امام زمان خطاب به او فرمود: بیا مشهد! در آن شرایط سخت جسمی راهی مشهدالرضا شد و شفایش را از امام رضا گرفت. مردم هم وقتی فهمیدند شفا یافته به نیت تبرک لباسهایش را تکه تکه کردند.
بعد از این معجزه رضوی، او حضور همزمان در سنگر حوزه و جبهه را برگزید و اواخر تابستان سال ۱۳۶۱ به حوزه علمیه چیذر رفت و سال بعد هم برای ادامه تحصیل به مدرسه رسول اکرم قم رفت.
در این مدت هم از مراحل سلوک و عرفان غافل نماند. به گونهای که استاد حسین انصاریان او را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی کرد. بارها قبل از انجام هر عملیاتی اسامی رزمندههای شهید، مجروحان و آنهایی که سالم میماندند را بیان میکرد
🌴 شهید حجت الاسلام علی سیفی از شهدای روحانی غواص است که در سال ۱۳۴۴ در شهر مراغه آذربایجان غربی به دنیا آمد. او در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در اروندرود به فیض شهادت نائل آمد. مزار مطهرش در گلزار شهدای مراغه است.
شهید حجت الاسلام #علی_سیفی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🔰 به روایت همسر شهید علی صالحی ( قائم شهر)
گاهی اوقات توزیع نفت محل را به عهده داشت.
حتی یکی از همسایگان به او تهمت زده بود که با این کار، منفعت خود را می خواهی. اما ایشان هیچ جوابی نداد و گفت:
« اشکالی ندارد، بگذار هر چه می خواهد بگوید.»
بعضی ها می گفتند که او نفت را به منزل خود می برد. در حالی که سال ۱۳۶۱ بابت مصرف برق مبلغ ۳٠٠٠ تومان قبض آمده بود؛ چون که نفت خودمان را به نیازمندان می داد و ما از بخاری برقی استفاده می کردیم.
می گفت: « نفت خود را به نیازمندان می دهم. چون ما دوتایی کار می کنیم و پول برق را می دهیم. ولی دیگران شاید نتوانند»
لشکر ویژه ۲۵ کربلا🌷
شهادت: ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱، خرمشهر
شهید#علی_صالحی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امیدبخش مثل مصطفی صدرزاده
🔹رهبر انقلاب امروز در حرم امام(ره): مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعالان سختکوش جهاد تبیین اینها همه جوانهای این کشورند. گاهی اوقات شما میبینید از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده بهوجود میآید. ما از این مصطفیهای صدرزاده در کشور بسیار داریم؛ اینها همه امیدبخش است.
🌷@shahedan_aref
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت سی ام ( ادامه قسمت قبل )
یا اینکه یکی دیگر از بچهها سوسک را توی دست می گرفت و با دیگران دست می داد و سوسک را در دست طرف رها می کرد و...
چقدر مردم به خاطر کارهای بچه ها به احمداقا گله می کردند اما او با صبر و تحمل با بچه ها صحبت می کرد.
درست در همان زمان که احمداقا از مسائل معنوی می گفت: برخی از بچهها به فکر شیطنتهای دوران بچگی خودشان بودند. می رفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری!
مهرها حسابی داغ می شد، بعد نگاه می کردند که مثلا فلانی در حال نماز است. به محض اینکه می خواست به سجده برود می رفتند مُهرش را عوض می کردند و....
یا اینکه به یاد دارم برخی بچه ها با خودشان ترقه می آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود می انداختند توی بخاری و سریع می رفتند بیرون!
احمدآقا در چنین محیطی مشغول تربیت بود.
بچهها و سختی کار را تحمل می کرد و الحمدلله نتیجه گرفت. به جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشان همگی به درجات بالای علم و معرفت رسیدند.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید #احمدعلی_نیری
🌷@shahedan_aref
بوی عطر عجیبی داشت
نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود:
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم
هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل می گفتم:
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
شماهم خودتونو معطر کنید😉
شهید #حسینعلی_اکبری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست ویکم : تأثير کلام
✔️راوی: مهدي فريدوند
🔸چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران #دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت.
🔸بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي #ورزشکار و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و...
ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشت هايم.
🔸ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برم يخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم.
فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟
گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. پرسيد: براي کي!؟
🔸ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانمها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم #حجاب نداره!
🔸داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يك رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟
گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟
🔸گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه!
جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند!
گفتم: آخه بچه هاي همان فدراسيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت:
آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست.
ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خون هاش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه!
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
🔸عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد.
از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل #بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره.
گفت: بايد صحبت كنيم. بعد #قضاوت کن.
موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌷@shahedan_aref
🌻یادت اُفتادم..
دست از گناه کشیدم
🌱نگاهم کردی..
مسیر پُر از ظلمتم شد "نور"..
پشیمانم برای تمام بارهایی
که نـگـاهـت را نداشتم..🌺
صبحتون شهدایی🌷🌷🌷
🌷@shahedan_aref
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#بیترمزها!!
🌷درگیری تو محور عملیات عینخوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بیترمزها چند قدم آن طرفتر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه میکردند به استحکامات دشمن. یکیشان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بیترمزها! آن بالا چه کار میکنید؟» قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بیترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند.
🌷عراقیها پاتک نمیزدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بیترمزها. آر.پی.جی را گذاشته بودند زمین و حرف میزدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچهها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت میگفت. همیشه میگفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان میدهند.» از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی میآمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچهها. آر.پی.جی!» بیترمزها نبودند.
🌷آر.پی.جیشان مانده بود روی زمین. فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچهها کجا رفتهاند؟!» ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک میشد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بیترمزهان.» یکیشان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف. «بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.» نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشمهاش موج میزد. یواش یواش اخمهاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بیترمزها....
منبع: کتاب "آشیان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷@shahedan_aref
❣رزمنده ای که امام بر پیشانی اش بوسه زد
▫️بعد از پیروزی عملیات والفجر ۲ (عملیات منطقه در حاج عمران) به محضر امام رسیدیم. تعدادی از رزمندگان اسلام که در عملیات شرکت داشتند، افتخار دیدار با امام را در حسینیۀ جماران پیدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسینیه می شدند و هر بار لحظاتی مداحی می شد سپس بچه ها بعد از دیدار با امام جایشان را به دیگران می دادند. ما بین این دیدارها یکی از رزمندگان پاک و مخلص بسیجی به نام #مرتضی_جاویدی که بعدها در زمرۀ پاسداران کادر رسمی قرار گرفت از طرف فرماندهی محترم کل سپاه و اینجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفی شد. این چهرۀ دلاور که از خطۀ فارس (روستایی نزدیک فسا) بود در این عملیات در سمت فرماندهی یکی از گردان های تیپ ۳۳ المهدی حماسه آفرین بود و حدود یک هفته در حالی که در محاصرۀ تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع کرده و زمینۀ پیروزی رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود. بعد از معرفی جاویدی (که بعدها به فیض شهادت رسید) سر و صورت و پیشانی و دست امام را بوسید و آرام در کنار فرمانده اش قرار گرفت. در این لحظه صحنۀ جالبی رخ داد و آن این بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پیشانی آن بسیجی دلاور بوسه زدند. اینجانب از دیدن این منظره عشق و علاقه عمیق امام را به فرزندان بسیجی خود دریافتم.
(راوی: شهید علی صیاد شیرازی)
شهید #مرتضی_جاویدی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🔶️اوایل سال ۶۶ پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت الله خامنه ای دیدار داشتيم ایشان در این دیدار خصوصی حدود یه ساعت درباره ی برنامه روایت فتح صحبت کردند وپیش از هر چیزی روی متن برنامه ها تأکید فرمودند بعد از ما پرسیدند 《نویسنده این برنامه کیست❓》 شهیدمرتضی کنار من نشسته بود از قبل به ما سپرده بود درباره او صحبت نکنیم .ماسعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند ما ناچار شدیم بگوییم <سیدمرتضی >آقا فرمودند این متون شاهکار ادبی است ومن آن قدر هنگام شنیدن ودیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست 🌹🌹🌹🌹
نقل از دوست شهید
شهید #مرتضی_آوینی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت سی و یکم ( ادامه قسمت قبل )
یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد.
فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و گفت: حاج آقا از قم آمدید؟ او هم گفت: بله!
بندهی خدا چشمانش درست نمی دید. بعد گفت: بیایید یه خورده این بچه ها رو نصیحت کنید.
بعد رو به ما کرد و گفت: بیایید جلو از حاج اقا استفاده کنید. حاج آقا هم خیلی جدی آمد در بین بچه ها و روی صندلی نشست!
بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد!
میرزا ابوالقاسم هم جلویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.
همهی ما چند نفر مرده بودیم از خنده
اما به سختی جلوی خودمان را گرفته بودیم
او خیلی جدی ما را نصیحت کرد، حرف های احمدآقا را برای ما تکرار می کرد، تا اینکه در آخر بحث رفت سراغ موضوع تیله بازی و...
میرزا یک دفعه از جا بلند شد. باچشمان ضعیفش به چهرهی آن شخص خیره شد. بعد گفت: تو .....نیستی؟!!!
خدا می داند بعد از هرشیطنت بچه ها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمداقا زیاد می شد.
او با همه سختی ها و محکوم شدن ها با لبخندی بر لب همه این تلخ کامی ها را به جان می خرید.
می دانست که پیامبر گرامی اسلام به امیرالمومنین(ع) فرمودند:
یا علی، اگر یک نفر به واسطهی تو هدایت شود،
برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد
ثمرهی زحمات او حالا مشخص می شود.
از میان همان جمع اندک شاگردان ایشان چندین پزشک، مهندس، مدیر و انسان وارسته تربیت شد که همگی آن ها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای احمداقا می دانند.
آنها هنوز هم در مسیری که احمداقا برایشان هموار کرد قدم برمی دارند.
به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمداقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می داد.!
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید #احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
| دیدار پس از غروب
| نویسنده: منصوره قنادیان
| ناشر: روایت فتح
| قیمت ۳۰ هزار تومان
| «دیدار پس از غروب» نام اثری است که در انتشارات روایت فتح در رسای شهید مدافع حرم، مهدی نوروزی به چاپ رسیدهاست.
این کتاب را میتوان نوشتاری عاشقانه خواند چراکه عطر حیات و طراوت زندگی در زاویه دید همسر شهید مشهود است و زاویه نگاهی متفاوت از مبارز میدانهای جنگ و فتنه نشان میدهد که با قلم منصوره قنادیان، از زمان ازدواج شهید تا رسیدن خبر شهادت ایشان را، پس از مصاحبه با خانواده، جمعآوری و به رشته تحریر درآوردهاست.
مثلا در بخشی از کتاب چنین میخوانیم که:
((صبح سر صبحانه اشک تو چشمهایش جمع شد و گفت: هیچوقت فکر نمیکردم زنم مانع کربلا رفتنم بشه. روی کربلا حساس بود. خوب بلد بود چطور با من حرف بزند. گفتم: برو من نمیخواهم مانعت بشم. از ته دلم راضیام بری ولی بدون من دلم برات تنگ میشه. بعد هم به شش ماهه امام حسن(ع) قسمش دادم که برود. لحن صحبتش عوض شد.... نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم. دلش زودتر از خودش رفته بود...))
شهید مدافع حرم🕊🌹
#مهدی_نوروزی
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و دوم: تاثیر کلام ۲
✔️ راوی : مهدی فریدوند
🔸آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
مردي درشت #هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با #آرامش هميشگي، در حالي که لبخند ميزد سلام کرد و گفت:
🔸ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم.
آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟!
ابراهيم خنديد و گفت: بله.
🔸بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. #ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم.
ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نميکرديم.
🔸ابراهيم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. ميگفت:
ببين دوست عزيز، #همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي #حجاب شما به گناه مي افتند!
يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرفهاي #زشت يا شوخيهاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد!
شما قبلاً توي رشته خودت #قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره.
🔸بعد هم از انقلاب گفت. از #خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد.
ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست.
آقاي #رئيس يکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.
🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد.
گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: اي بابا ما چيکار هايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
🔸بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدمها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در #قرآن به پيامبرش ميفرمايد:
اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار #پيامبر را ياد بگيريم.
٭٭٭
🔸يکي دو ماه بعد ، از همان #فدراسيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند!
ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هيچ شکي نداشتم که #اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود.
كلام #خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را #متحول کرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
📚#معرفی_کتاب
✨راز درخت کاج✨
🖋اثر:معصومه رامهرمزی
📗📗📗📗
کتاب از آثار پرفروش نشر شاهد و نتیجه گفت وگو و حاصل خاطرات مادر "شهیده زینب کمایی" است.
زینب کمایی شهیده ای ۱۴ ساله است که تنها به جرم داشتن حجاب و شرکت در راهپیمایی علیه بدحجابی مورد خشم منافقین قرار گرفته و در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ وقتی از مسجد بازمیگشت، منافقین او را ربودند و با گره زدن چادرش او را خفه کردند و به شهادت رساندند. پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون ۳۶۰ شهید عملیات «فتح المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
کتاب راز درخت کاج به همت خانم معصومه رامهرمزی نوشته شده و به دليل استقبال خوب مخاطبان، از ابتدای انتشار آن تاکنون چهار مرتبه توسط نشر شاهد تجدید چاپ شده است. این کتاب روایتی جذاب و خواندنی از سرگذشت یکی از شهدای دانشآموز کشور است و بيانگر سبك زندگي يك نوجوان مسلمان و انقلابی است که میتواند الگویی برای تمام نوجوانان و مخصوصا دختران این سرزمین باشد.
شهیده #زینب_کمایی
🌷@shahedan_aref
🔹جوانان فاطمی
❇️برادرم عزّت الله بسیار مذهبی و دیندار بود و اهل نماز و در روزهای سخت تابستان با اینکه کار کشاورزی می کردیم روزه می گرفت. در منبرهای علماء و مراسم های مذهبی حضوری فعّال داشت .
شهید عزّت الله مدافع مظلومین بود و آن سال ها بعضی مالکین به رعیّت ها و مستأجرین در کشاورزی زور می گفتند، مقابل مالکین زورگو می ایستاد و باآنها جرّ و بحث می کرد و خیلی شجاع و نترس بود.
🌷شهید #عزت_الله_رجبی
از شهدای قیام پانزده خرداد
🌷@shahedan_aref
شهیدی که دراوج جنگ به زیارت کربلا رفت
🔹عبدالمحمد سالمی به همراه سید ناصر سید نور نخستین عنصرهای اطلاعاتی ایران در خاک عراق بودند و مأموریتهای زیادی را در استان العماره، بصره، ناصریه و حتی کربلا، نجف و خود بغداد انجام دادند. گزارشهای دست اول و جالبی را برای فرماندهان آوردند. آنها با مدارک جعلی وارد عراق میشدند و هر کجا که میخواستند، میرفتند. در مأموریتها تا دل بغداد پیش میرفتند و از آنجا اطلاعات میآوردند چیزی که حتی در مخیله دشمن هم نمی گنجید.
شهید #عبدالمحمد_سالمی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. بهمان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید « چه خبر؟ »
- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ » گفتم « همون عصری.» گفت « بیخود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
شهید #حسین_خرازی
🌷@shahedan_aref
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات )
شهید محمود رضا بیضایی
یکی از هم سنگر هایش می گفت ؛ من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم . یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا کمربند می بندی؟! اینجا که پلیس نیست ! گفت : می دانی چقدر زحمت کشیده ام که با تصادف نمیرم؟
شرط شهید شدن ، شهید بودن است
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمودرضا_بیضایی
🌷@shahedan_aref
درخلوت خودم بودم که
صدا زدی مرا...
نه اینکه من خود آمده باشم...
تو مرا خواندی...
و راهم دادی به دنیای زیبایت...❤️
تو هادی دل هایی....🌼
صبحتون شهدایی🌷🌷🌷
🌷@shahedan_aref