eitaa logo
هر روز با شهدا
68.7هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یک بنده‌ی خدایی تازه تو محله‌ی ما آمده بود. نمی‌دانم اهل کجا بود. یک روز من و داوود داشتیم از کنار منزلش می‌گذشتیم. از خانه‌اش آمد بیرون و صدایمان کرد. بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی گفت: فردا شب عروسی پسرمه. خواستم شما رو برا صرف شام دعوت کنم. ان‌شاءالله تشریف بیارید. گفتم: مبارک باشه. چشم. ان‌شاءالله خدمت می‌رسیم. خداحافظی کردیم و آمدیم. به داوود نگاه کردم. کمی پکر شد و دمغ. انگار تایرش پنچر شد! راحت نبود که بخواهد فردا شب توی آن مجلس بیاید. بهم گفت: من نمی‌یام. ممکنه نوار و آهنگ مبتذل بذارن و مجلسشون مجلس گناه باشه. غذایمان را که تمام کردیم،‌ بلند شدیم تا برویم. اما یک‌دفعه صدای موسیقی مبتذل و تندی بلند شد. به داوود نگاه کردم. یک‌دفعه رنگش پرید. حس کرد شیطان دارد پرده‌های گوشش را می‌درد. دیگر یک لحظه نماند. ندانست چطور کفشش را پوشید و از خانه بیرون زد. برشی از کتاب همسایه پیامبر، خاطرات و زندگی سردار شهید داوود دانایی شهید 🌷@shahedan_aref
👆🏼فقط 13 سال عمر کرد. 🌿 وصیتش برای همه ؛ نسخه ی نجات بخش،حیات بخش و شفا بخش است . شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ •بامن ڪہ بہ چشم تو گرفتارم و محتآج •حرفۍ بزن اے قلب مرا برده بہ تاࢪآج صبحتون شهدایی🌷🌷 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣دوم دی ماه ۱۳۶۵. آخرین تصویر از سردار زهرایی، شهید محمد اسلام نسب دو روز قبل از شهادت ❣آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم. مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و بشاشیت خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کرد. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت. به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند. - آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید. لبخند زد و رو گرفت تا رزمنده بعدی را در آغوش بگیرد. چند قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت. انگشتر فیروزه اش را در آورد. دست من را بالا آورد و انگشترش را در دست من کرد و گفت: مبارکت باشه برادر. خندید و رفت. در آن دیدار با حدود چهارصد نیروی گردانش مصاحفه کرد... راوی: رجب رنجبر شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 ...!! 🌷....مجروحان زیاد شده بودند و وضع اکثرشان بسیار وخیم بود. نمی‌دانستیم چیکار کنیم که یکی از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا از راه رسید، می‌خواست یک پی.ام.پی را عقب ببرد. کار بسیار خطرناکی می‌کرد، اما چاره‌ای هم نبود. زخمی‌ها را در پی.ام.پی جا دادیم و دست به دعا برداشتیم که سالم رد شوند. از آن‌جا تا انتهای سه راه بیست دقیقه راه بود. پی.ام.پی رفت و در پیچ جاده از چشم ما دور شد.... 🌷توسط بی‌سیم با غیاثی تماس گرفتم که یک پی.ام.پی پُر از مجروح می‌آید. نیم ساعت بعد تماس گرفت که هنوز نیامده. از طرف سه راهی دودی بلند می‌شد، قلبم تکان خورد. زیر آتش شدید با یکی دو نفر از بچه‌ها به سمت دود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم که پی.ام.پی گیر کرده و بر اثر اصابت توپ تانک منفجر شده است. 🌷توی خود پی.ام.پی مهمات بود و انفجار خود آن‌ها باعث شده بود که بچه‌ها تکه پاره شوند. غمگین و افسرده با چشمانی اشک بار برگشتیم. دو روز بعد وقتی به طرف پی.ام.پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود اسکلت بچه‌ها بود و پلاک روی گردنشان. 📚 کتاب "شانه‌های زخمی خاکریز" ❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!! ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
بد نیست ایام سالگرد شهادت شهید مکیان هست یه خاطره ازشون بگم براتون ! یادمه گوشی خوبی آن زمان داشت ... یه روز گوشی رو دیگه دستش ندیدیم ... هر کی سراغ گوشی رو ازش می‌گرفت یه طوری جواب می داد . گم شده ، موبایلم سوخته ، فروختم ، خراب شده و ... بعد شهادتش فهمیدیم گوشی رو فروخته بوده با پولش به خانواده های شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون که مشکل اقتصادی داشتن کمک کنه ... سالروز شهادت 1395/3/17❣ شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
▫️حتی یک وجب خاک علی می گفت: خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد؛ دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم شده، از این خاک را اشغال کنم. "شهید مفقودالاثر، "🌹🕊 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و چهارم : کردستان ✔️ راوی: مهدي فريدوند 🔸 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده هاي را از خارج کنيد. 🔸بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. ساعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشين بليزر به سمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ 3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. 🔸بسياري از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رسيديم به سنندج. از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دکه فروشي ايستاديم. 🔸ابراهيم پياده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين اينها چيه که ميفروشي!؟ با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشروبات الکلي چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطريها کرد. 🔸بطريهاي مشروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت سراغ صاحب . جوان خيلي ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفي کرد. ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نيستي. اين نجاستها چيه که ميفروشي، مگه خدا تو قرآن نميگه: «اين کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. » جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد. 🔸ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر را نشان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلول ههاي ژ 3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بيخبر از همه جا در شهر ميچرخيديم. 🔸بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي سپاه، گونيهاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود. هر چه در زديم بي فايده بود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشت در ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد کجاست؟! 🔸يکي از بچه هاي سپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقلابي آنجا مستقر هستند. 🔸ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. سه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي سپاه در فرودگاه مستقر بودند. گلول ههاي خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شليک ميشد. 🔸براي اولين بار محمد را در آنجا ديديم. جواني با ريشها و موي طلائي. با چهر هاي و خندان. برادر بروجردي در آن شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🌷@shahedan_aref
🍃 🌹لاله🌹 لاله بیا و ببین شور دیده ای من را بدون تو مسرور دیده ای دیگر سری نزدی به خواب هم حتی من را کجا به که محشور دیده ای تنگ است دلم، سخت و بی حساب مانند مرده ی در گور دیده ای تنها شدم، غزل درد با من است اندر حصار حادثه محصور دیده ای در روز ها و سال های بی نفست حتی مرا زِ دور، زِ دور دیده ای با چشم های منتظرم فال میزنم دیگر درون چشم من از نور دیده ای شاعر: هادی اکبری برای شادی روحشان صلوات برای شادی روح شهدا صلوات🍃🌹 ‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت سی و سوم ( ادامه قسمت قبل ) ... دوباره اشک از چشمانش جاری شد.بعد ادامه داد: وقتی احمدعلی به اینجا می آمد همه‌ی بچه ها را جمع می کرد.آن ها را می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد. قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.با بچه ها بازی می کرد و... بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگ تر بودند.اما همه‌ او را قبول داشتند. همه اهالی او را دوست داشتند.احمد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود. بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند. خیلی از اهالی اینجا را احمدعلی هدایت کرد. چند تا از آنها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند. یادش بخیر احمد چه آدمی بود.ما بزرگتر ها هم تحت تاثیر او بودیم.. خدا می داند وقتی توی کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند! پیرمرد این ها را گفت و دوباره اشک از چشمانش جاری شد. همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید: حاج اقا چی شده؟! من پنجاه سال با حاجی زندگی می کنم، تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه! شما چه گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟! حتی بعضی از بچه ها احمداقا را می شناختند .می گفتند: از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و.... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
🌷 معرفی شهید 🍃نام : 🍃تاریخ تولد: ۱۳۲۱/۶/۳ 🍃محل تولد: روستای گلبوی کدکن تربت حیدریه 🍃 تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۵ 🍃محل شهادت: شرق دجله عملیات بدر 🍃محل مزار شهید: یادبودی در خراسان رضوی، مشهد که در سال۱۳۹۰ کشف پیکر در عملیات تفحص ودفن پیکر شهید همزمان با شهادت حضرت فاطمه (س) بود .چون خود شهید می‌گفتند دوست دارم مثل مادرم زهرا گمنام باشم وسال ها گمنام بودند🥀 🍃مسؤلیت: فرمانده تیپ لشکر ۵ نصر🌷🌷 شهید 🌷@shahedan_aref
شجاعت فرمانده روایتی از فرماندهی سردار شهید قدرت‌الله علیدادی یکی از نیرو‌های حاضر در عملیات کربلای ۲ دلاوری و شجاعت فرمانده‌اش را اینگونه بیان می‌کند: «وقتی قدرت‌الله را می‌دیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاکریز قدم برمی‌دارد، قدرت عجیبی می‌یافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما خود را در سایه آرامش او جای می‌دادیم. او حتی در پایانی‌ترین فصل زندگی‌اش در عملیات کربلای ۲ وقتی شجاعانه مأمور شد که بلندترین ارتفاع را به تصرف درآورد، بچه‌ها افتخار می‌کردند که تحت فرماندهی او هستند. آن‌ها می‌گفتند به خدا سوگند از آرزوهای‌مان بود که در کنار قدرت‌الله بجنگیم، زیرا وقتی در کنار او هستیم، سختی نبرد را حس نمی‌کنیم و یأس و ناامیدی اولین چیز‌هایی بود که از ما دور می‌شدند. او مایه دلگرمی و اطمینان قلب ما بود. وقتی با شهامت فراوان توانست قله را فتح نماید، بچه‌ها بین خود می‌گفتند: اگر قدرت‌الله نبود، قله تسخیر نمی‌شد. آن‌ها به پاس قدرشناسی از او نام تپه را علیدادی گذاشتند.» شهید 🌷@shahedan_aref
زخمي شده بود پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود. بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتن اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت مي‌کنه.» گفت«هيچي نمي‌شه.» رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست.نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود. ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.» 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بچه های که از پشت میله‌های مهدکودک همراه با رزمندگان شعار جنگ جنگ تا پیروزی سر می‌دهند. ⭕️ چه زیبا گفت امام خمینی (ره) که در سال ۱۳۴۲ و پس از قیام ۱۵ خرداد و بازداشت خود خطاب به مامور ساواک فرمود: «سربازان من در گهواره‌ها هستند» و گهواره نشین‌های آن زمان امروز چه زیبا در پشت مرزهای بیت‌المقدس پا بر زمین می‌کوبند و عنوان شهید مدافع حرم را به خود اختصاص داده‌اند! 🔰 شهید 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃سلام ما به لبخندشهیدان به ذکرروی سربندشهیدان 🍃سلام مابه گمنامان لشگر به تسبیحات یازهرای معبر 🍃همان‌هایی که عمری نذرکردند اگررفتنددیگربرنگردند سلام بر شهدا.....❣ 🌸 سلام صبحتون شهدایی 🌸 🌷@shahedan_aref
❣دیدار با حضرت روح‌الله (ره) در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۱ روایتی از زندگی و مجاهدت سردار شهید عبدالله رنجبر عبدالله در پنجمین روز از مهرماه سال ۱۳۴۱ در شهر بهبهان متولد شد. پدرش شکرالله، کارمند مبارزه با بیماری مالاریای وزارت بهداشت و مادرش شکرانه، بانویی متدین و خانه‌دار بود. او هفت برادر و دو خواهر داشت و دوران کودکی را در جمع این خانواده شلوغ و باصفا گذراند تا این‌که به سن مدرسه رسید. پس از پایان مدرسه راهنمایی به‌هنرستان آیت‌الله سعیدی رفت. همزمان با تحصیل به کارگری ساختمان هم مشغول بود. در زمان انقلاب به اتفاق پدر به فعالیت‌های انقلابی می‌پرداخت و پس از پیروزی انقلاب در یکی از اردوهای انجمن اسلامی دانش آموزی هنرستان اسم خود را از منوچهر به عبدالله تغییر داد. در شهریور سال ۱۳۶۰ و در بسیج سپاه پاسداران بهبهان آموزش‌های نظامی را گذراند و در مهر همان سال به جبهه آبادان اعزام شد و در کناره‌های اروند به فعالیت پرداخت. در عملیات طریق‌القدس به قرارگاه عاشورا اعزام شد و زیر نظر اطلاعات عملیات حدود پنج ماه مسئولیت نگهداری اسرای عراقی به او محول شد. دیدار عبدالله با امام خمینی (ره) در بهمن سال ۱۳۶۱ برای وی و همراهانش نقطه عطفی بود که در بالا بردن روحیه آنان نقش بسزایی داشت شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
❣صدرالله در سال 1334 در خانواده ای مذهبی و مانوس با ذکر اهل بیت عصمت (ع) در شهر شهید پرور بهبهان بدنیا آمد او از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود واز مسجد ومکتب خانه نیز بهره زیادی برده بود، صدرالله پس از اخذ دیپلم ریاضی به دانشگاه شیراز راه یافت و از آنجا که همواره مدافع مظلومان و ستیز با ستمگران و زورگویان بود بـه گروه چریکی منصورون که شهدای والامقامی همچون شهید بقایی ، دقایقی ، شمایلی ویادگاران جنگ تحمیلی همچون محسن رضایی وشمخانی پیوست و فعالیت خود را برعلیه نظام ستمشاهی بصورت جدی شروع کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مبارزه سخت علیه گروه های ضد انقلاب وسپس در جنگ تحمیلی نیز با تجارب خوب و داشته ها و پشتوانه علمی ، مدیریتی و معنوی در سمت های مختلف فرماندهی مشغول بکار بود تا اینکه با نگرش وآینده نگری عمیقی بکارگیری افراد مستعد عراقی از جمله( پناهندگان ، رانده شدگان و اسیرانی که خواهان مبارزه علیه دولت عراق بودند) راجـذب نمایند . لذا قرارگاه رمضان وسپس لشکر بـدر را در استان خوزستان راه اندازی کرد وبا دیگر نیروهایش بارها با گذشتن از جان خود و روبرو شدن با سخت ترین شرایط جنگی برای کسب اطلاعات وجذب افراد و انجام عملیات وهمچنین کمک به مردم مظلوم عراقی وارد کشور عراق شدند وبا تلاش و مجاهدتهای فراوانی این ماموریت خطیر را انجام دادند . صدرالله فنی در حین بازگشت از یک ماموریت مرزی در جنوب غربی کشور در تاریخ 25/10/66 بشهادت رسید. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچه‌ها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر می‌داشت و با آب داخلش وضو می‌گرفت. می‌گفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. می‌خوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیه‌ی بچه‌ها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود ♥️شهید معزز مسعود شعر بافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💠🔹شهید مجید محمودی در بیست و چهارم دی ماه 1369 بر اثر سانحه سیل در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. نوید شاهد: شهید مجید محمودی فرزند یدالله، در تاريخ 1349/06/30 در روستای فدشکویه از بخش شیب کوه از توابع شهرستان فسا، در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. او در سن 2 سالگی به بیماری سرخک دچار شد طوری که همه از زنده ماندن او ناامید شده بودند و به خواست خداوند او پس از چند روز شفا یافت. همچنین در سن 2 سالگی در حوض آب افتاد ولی زود او را نجات دادند انگار خدا می خواست که مجید بماند و جوانی رشید شود و در راه خودش جان فدا کند. سال دوم خدمتش بود که پدر را از دست داد، او پدر را خیلی دوست داشت و در سوگش زیاد گریه کرد. در ماه های آخر سربازی به منطقه عین خوش اعزام شد و بعد از مدتی خدمت، در تاريخ 1369/10/24 بر اثر سانحه سیل در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
💠🔹شهید مجید محمودی در بیست و چهارم دی ماه 1369 بر اثر سانحه سیل در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت
دیدن فیلم مستهجن توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود، ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی منتشر کنید تا ازخجالت آب بشیم. شهدا چه کردند وما. شهدا شرمنده نه، بازنده ایم ننگ بر طرفداران شعار ، زن ...زندگی آزادی = برهنگی و فساد شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🔹نام :محمدابراهيم 🔹نام خانوادگى :سلمانى‌فيضى 🔹نام پدر :محمداسماعيل 🔹تاريخ‌تولد : یکم اردیبهشت 1344 🔹محل‌صدورشناسنامه :ساوه 🔹تاريخ شهادت : بیست و چهارم بهمن 1364 🔹نوع حادثه :حوادث ‌مربوط به‌ جنگ ‌تحميلى 🔹شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن توسط دشمن‌ در جبهه شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
🔹نام :محمدابراهيم 🔹نام خانوادگى :سلمانى‌فيضى 🔹نام پدر :محمداسماعيل 🔹تاريخ‌تولد : یکم اردیبهشت 1344 🔹
💠فرازی از وصیت نامه شهید 🔹دوستان و آشنايان مى‌دانند كه من در خواندن تعزيه هميشه نقش قاسم و گاهى على اكبر را داشتم ، اما اين كار فقط يك نقش و نمايش بود ولى با رفتن من گرچه حقير قابل آن نيستم كه به من شهيد گفته و درجه شهادت قاسم و على اكبررا داشته باشم. ولى با رفتن افرادى مثل من و با رفتن رزمندگان شجاعى كه در حال حاضر در كربلاى ايران ديده ميشود ، ميتوان يك تعزيه حقيقى و واقعى را مشاهده نمود و آن عده ا زمردم كه هميشه در بى‌تفاوبى بوده و هستند ، لحظه‌اى بخود بيايند و درس شجاعت و درس زندگى را از رزمندگان پاك جبهه‌ها بياموزند و بايد گفت آنها كه دلشان از سنگ نيز سخت‌تر است در عزاى امام حسين (ع) شركت نكنند ، چون اگر در آن زمان هم بودند جزو همان مردمان كوفه بودند كه حال هستند . شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشه‌های نادیده از زندگی حمیدرضا الداغی چهل روز بعد از شهادت 🔹چهلمین روز شهادت حمیدرضا الداغی عصر امروز بر سر مزارش در گلزار شهدای سبزوار گرامی داشته می‌شود. 🔹شهید الداغی هشتم اردیبهشت، در دفاع از نوامیس مردم در برابر اراذل و اوباش ایستادگی کرد، و با ضربات چاقوی آنان، به شهادت رسید. 🔹دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی، سخنران این مراسم خواهد بود. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" شما اگر انقلاب اسلامی ایران را یک کشتی در نظر بگیرید ناخدایش امام است" 🎙شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و پنجم : کردستان ۲ ✔️ راوی: مهدي فريدوند 🔸روز بعد با برادر بروجردي جلسه گذاشتيم. هم حضور داشتند. ايشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترسيده. آنها داخل شهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم. 🔸صحبتهاي مختلفي شد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطي با آنها ندارند. بهتر است به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم. 🔸همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شد نيروها را براي حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه اعزام کردند. فقط نيروهاي در اختيار فرماندهي قرار گرفت. ابراهيم و ديگر رفقا به تک تک سنگرهای سربازان سر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يك وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف نيروها را بالا بردند. 🔸صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي ضد انقلاب در شهر کرديم. سريعتر از آنچه فکر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم. 🔸از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاسپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شد. شهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر ميکرديم، سربازان من چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوستان همرزم ايشان هستيم. آنها با که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. 🔸در آن دوره، فرماندهان بسياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آ نها را به نيروهاي ورزيد هاي تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيريهاي مختصري وجود داشت. ما در شهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد ملحق شدند. 🔸ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسي سازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت نميشد، اما با پيگيريهاي بسيار اين کار را به نتيجه رساند. او وارد مجموع هاي شد که به امثال بسيار نياز داشته و دارد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🌷@shahedan_aref
هدایت شده از قاصدک
🔴 واگذاری زمین رایگان 😳 خانواده‌ها زودتر اقدام کنید❌👇 http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c همه‌ی اخبار در مورد مسکن اینجاست جانمونید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در آخرین اعزام شهید محمد تقی سالخورده ، با ذوق وسایل سفرش را جمع می‌کرد. اصلاً ندیدم زینب، تنها دخترمان را بغل کند و ببوسد و خداحافظی کند. مأموریت‌های قبلی اینطوری نبود. حتی اگر زینب خواب هم بود، می‌رفت بغلش میکرد و می‌بوسیدش. بعداً متوجه شدم که این کارش برای این بود که نکند لحظه آخری زینب زمین گیرش کند. نکند یک وقت دلش بلرزد و از قافله جا بماند.💔 شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
روزی را خدا میرساند.برکت پول مهم است..‌. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد! شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref