eitaa logo
هر روز با شهدا
68هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
20 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی سال 59 بود،‌كلاس‌هاي نهج البلاغه استاد كسائي در مسجد عظيمي هم برپا شده بود، من هم شرکت می‌کردم. ایشان روی نهج‌البلاغه بسیار مسلط بودند و بسیار زیبا کلام امیرالمونین را شرح می‌دادند. .. آن شب خواب دیدم، با استاد کسائی، با لباس‌هايي سفيد روی یک تخته سنگ نشسته‌ایم و پرواز می‌کنیم. به پائین نگاه کردم، دیدم از روی بهشت زهرا تهران عبور می‌کنیم. با آقاي كسايي آیه رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَة را می خواندیم و اشک می‌ریختيم. از خواب پریدم. صورتم غرق اشک بود. صبح روز بعد خواب را براي مادرم نقل كردم و گفتم: احتمالاً آقای کسایی به خواستگاری من می‌آید. چند ساعت بعد، زنگ خانه را زدند. آقای کسائی و خواهرشان برای خواستگاری آمده بودند. ... استاد شهید 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیستم : جهش معنوي ✔️ راوی : جبار ستوده، حسين الله كرم 🔸در زندگي بسياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود. اين كار باعث رشد سريع آنان ميگردد. اين کنترل بيشتر در شهوات جنسي است. 🔸حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد: «هرکس پيشه کند ودر مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند. » که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد. 🔸از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود . هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار مي آمد. محل کار او در شمال بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود. 🔸به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده. گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم. کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: «چند روزه كه دختري بي حجاب، توي اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم! » 🔸رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟ بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ وقيافه ام اين حرف رو زده. لبخندي زدم وگفتم: شک نکن! 🔸روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شلوار! فرداي آن روز با پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي و دمپائي آمده بود. اين کار را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن شيطاني رها شد. ٭٭٭ 🔸ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگيهاي ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکي از مجتمع هاي آپارتماني ديده شده.آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد. 🔸ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد! 🔸با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزين گفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟ در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيشن مي آيد. 🔸وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. به ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
📚 من با کتاب گریه کن تنها گریستم در ساحلی مانند یک دریا گریستم هر جا که پای داغ مادر در میان بود من هم به یاد غربت زهرا (ص)گریستم مادر به خاک سرد می‌داد عشق خود را از گرمی عشقش در این سرما گریستم گمگشته‌ای بودم ز‌ِ احوال شهیدان در خط‌به‌خط این کتاب پیدا گریستم شاید برای این شهید کاری نکردم اما برایش همچو یک شیدا گریستم 📚کتاب‌تنها‌گریه‌کن روایت‌زندگی‌ اشرف‌سادات‌ منتظری مادر‌شهید‌محمد‌معماریان نویسنده‌:اکرم‌اسلامی توصیه می‌کنم خواندن این کتاب را از دست ندهید کتاب احساسات مادرانه وزندگی یک شهید را از زبان مادرش بیان می‌کند. شهید کتاب 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت بیست و نهم راوی : جمعی از شاگردان شهید «من یقین دارم اینکه خدا به احمداقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل و صبوری که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد» این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت‌... مدارا با بچه ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است. احمداقا از شانزده سالگی قدم به وادی تربیت نهاد. اما درباره‌ی بچه های مسجد باید گفت که نوجوان‌های مسجد امین الدوله با دیگر محله ها و مساجد فرق داشتند. آنها بسیار اهل شیطنت و‌...بودند‌ شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمداقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنت آنها هم عجیب بود. در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود، برای همین بارها دیده بودم که احمدآقا در نظافت مسجد کمکش می کرد اما بچه ها تا می توانستند او را اذیت می کردند! یک بار بچه ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچه های مسجد گفت: من می خوابم توی تابوت و یک پارچه می اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد « جن و روح» داره! بچه ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا.... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه ها به جلوی انباری رسید، آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچه ها حسابی مسجد را ریختند بهم! ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
📚 ✨سر به هوا ✨ 🖋اثر:اکرم الف خانی 📗📗📗📗📗📗 سر به هوا» روایتی داستانی از زندگی شهید سرلشکر خلبان «عباس اکبری» ست. شهید اکبری اول مهر سال ۱۳۳۲ در روستای «ابرجس» قم به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش گذراند و در سال ۱۳۵۱ به استخدام نیروی هوایی در آمد. با آغاز جنگ تحمیلی ضمن انجام سورتی‌های مختلف پرواز شامل بمباران نیرو‌های زمینی دشمن و پوشش هوایی مناطق غرب و جنوب غرب از جمله خلبانانی محسوب می‌شد که همواره آماده انجام خطرناک‌ترین ماموریت‌ها بودند. او سرانجام در ۲۸ تیر سال ۱۳۶۷ پیش از عملیات «مرصاد» هنگام بازگشت از ماموریت بمباران بخشی از تاسیسات کرکوک، مورد اصابت گلوله‌های پدافند هوایی عراق قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر این شهید والامقام، پس از ۱۳ سال مفقودی در مرداد سال ۱۳۸۱ در قم تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر (علیه السلام) به خاک سپرده شد شهیدسرلشکر خلبان🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 !! 🌷ضد انقلاب بعد از آن‌که از محور خوخوره فرار کرد، آمده بود روستای کندولان. آن‌جا مقداری غذا برای خودشان تهیه کرده بودند که شب باشند و شامشان را بخورند و یک مسیری را به سمت مرز ادامه دهند که رسیدیم و محاصره شان کردیم. ابتدای روستا افراد زیادی مجروح شده بودند. سعی ما بر این بود که آن‌ها را خارج کنیم. 🌷داخل روستا، از بین درخت‌ها که عبور می‌کردیم، سرهای بریده و بدن‌های مثله شده را می‌دیدیم. مجروحان و شهدا را روی دوشمان گرفتیم. تقریباً از جلوی ضدانقلاب رد می‌شدیم. با این بچه‌های مجروح و شهیدان از لابلای گل و لای عبور کردیم. ابتدای روستا یک تپه بود و ارتفاع سمت چپ به روستا مسلط بود. 🌷ضد انقلاب از همه طرف فشار می‌آورد که روستا را بگیرد و ما هم درگیر بودیم. قمی پشت بی‌سیم داشت بچه‌ها را هدایت می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند: مهمات نداریم، هر نفر پنج گلوله برایش باقی مانده. پشت بی‌سیم گفت: «با تمام قدرت الله اکبر سر دهید.» طنین الله اکبر در کوهستان می‌پیچید و فرار کومله و ضدانقلاب را می‌دیدیم. با فریاد الله اکبر و تیراندازی و یک درگیری کوچک دشمن فرار کرد. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید علی قمی : رزمنده دلاور یوسف کوهدره ای 📚 کتاب ”کوچ لبخند" نوشته‌ی حسین قرایی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
شهیدی که همزمان با حاج‌قاسم در یمن به شهادت رسید درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک امریکا به شهادت رسید. 🔹شهید محمدمیرزایی پاسدار سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. ‌شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💠شهیدمستندساز 🔹مراقبه ویژگی دائمی او بود. این را حتی از چهره‌اش می‌شد فهمید. نسبت به اعمال و گفتارش دقت داشت. آدم کم حرف و پر عملی بود شهید 🌷 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️ السلام علیک یا روح الله ⬛️ 🖤یارب قوام راه خمینی مدام باد جاوید رهبر ره قیام باد 🖤هجرامام،جان ودل از مؤمنین شکست برجان آن شکسته دلان صد سلام باد 🍃سالروز رحلت جانسوز امام خمینی (ره) تسلیت باد. سلام عاقبتتون شهدایی❣ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ویژه رحلت امام‌ خمینی 📹 | کار کارستان امام 🔺حاج قاسم سلیمانی: امام کاری کرد کارستان. هیچ عالمی در تاریخ شیعه، هیچ مرجعی در تاریخ شیعه، نه دیروز و نه امروز، قادر نبود کاری که امام انجام داد، را انجام بدهد. روح‌خدا‌ به‌ خدا پیوست 🏴 به مناسبت ایام سالگرد ارتحال امام راحل 🌷@shahedan_aref
💠من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می‌کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 ! 🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هر چند روز یک‌بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی‌کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هر كس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم: چه می‌دونم والا! تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده. 🌷تو جبهه همدیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی‌گشتیم شهر، کمتر. همان‌جا هم دو_سه روز یک‌بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده. 🌷خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم؛ فرمانده لشکر؟! بی‌دست؟! یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم: درد داری؟ می‌گوید: نه زیاد. _می‌خوای مسکن بهت بدم؟ _نه. می‌گم: هرطور راحتی. لجم گرفته. با خودم می‌گویم: این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار : پدر گرامی شهید ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفشداری شهید مدافع حرم نوید صفری در حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سید مرتضی دوربین را برداشت و به میان مردم رفت! ⭕️ روایت بغض آلود شهید آوینی از لحظه عروج ملکوتی امام خمینی (ره) در خیابان‌های تهران ▪️عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، مهدی صاحب زمان، صاحب عزا است امروز 🌷@shahedan_aref
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت 🌱 دوران شهید حجت الاسلام 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت 🌱 دوران #جنگ_تحمیلی شهید حجت الاسلام #علی_سیفی🕊🌹
❣ طلبه شهید غواصی که شفایش را از امام رضا(ع) گرفت دکترها به علی سیفی گفته بودند به علت مجروحیت پایش، باید آن را قطع کند. او نگران بود و مردد تا اینکه در عالم رویا امام زمان به او فرمود: بیا مشهد! شهید علی سیفی از آن دسته روحانیون رزمی تبلیغی دفاع مقدس است که درس مکتب جهاد را از حوزه به میدان‌های رزم کشاند. او از بس طلبه‌ها و روحانیون را به حضور در جبهه تشویق می‌کرد که حوزه خالی از طلبه می‌شد؛ به همین خاطر مجبور شد که محل تحصیلش را بارها تغییر دهد. اما عاملی که باعث شهرت این روحانی غواص شهید شد، بی‌ارتباط با امام رضا (ع) نیست. ماجرایی که به قبل از معمم شدن او مرتبط است. اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت، عازم جبهه شد. در آخر این ماه در عملیات بیت المقدس در آستانه آزادسازی خرمشهر دچار مجروحیت شدید پا شد. این مجروحیت خیلی او را آزرده ساخته بود و پزشکان علاجش را تنها در قطع شدن می‌دیدند. در عالم رویا، امام زمان خطاب به او فرمود: بیا مشهد! در آن شرایط سخت جسمی راهی مشهدالرضا شد و شفایش را از امام رضا گرفت. مردم هم وقتی فهمیدند شفا یافته به نیت تبرک لباس‌هایش را تکه تکه کردند. بعد از این معجزه رضوی، او حضور همزمان در سنگر حوزه و جبهه را برگزید و اواخر تابستان سال ۱۳۶۱ به حوزه علمیه چیذر رفت و سال بعد هم برای ادامه تحصیل به مدرسه رسول اکرم قم رفت. در این مدت هم از مراحل سلوک و عرفان غافل نماند. به گونه‌ای که استاد حسین انصاریان او را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی کرد. بارها قبل از انجام هر عملیاتی اسامی رزمنده‌های شهید، مجروحان و آنهایی که سالم می‌ماندند را بیان می‌کرد 🌴 شهید حجت الاسلام علی سیفی از شهدای روحانی غواص است که در سال ۱۳۴۴ در شهر مراغه آذربایجان غربی به دنیا آمد. او در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در اروندرود به فیض شهادت نائل آمد. مزار مطهرش در گلزار شهدای مراغه است. شهید حجت الاسلام 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🔰 به روایت همسر شهید علی صالحی ( قائم شهر) گاهی اوقات توزیع نفت محل را به عهده داشت. حتی یکی از همسایگان به او تهمت زده بود که با این کار، منفعت خود را می خواهی. اما ایشان هیچ جوابی نداد و گفت: « اشکالی ندارد، بگذار هر چه می خواهد بگوید.» بعضی ها می گفتند که او نفت را به منزل خود می برد. در حالی که سال ۱۳۶۱ بابت مصرف برق مبلغ ۳٠٠٠ تومان قبض آمده بود؛ چون که نفت خودمان را به نیازمندان می داد و ما از بخاری برقی استفاده می کردیم. می گفت: « نفت خود را به نیازمندان می دهم. چون ما دوتایی کار می کنیم و پول برق را می دهیم. ولی دیگران شاید نتوانند»  لشکر ویژه ۲۵ کربلا🌷 شهادت: ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱، خرمشهر شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امیدبخش مثل مصطفی صدرزاده 🔹رهبر انقلاب امروز در حرم امام(ره): مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعالان سخت‌کوش جهاد تبیین این‌ها همه جوان‌های این کشورند. گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده به‌وجود می‌آید. ما از این مصطفی‌های صدرزاده در کشور بسیار داریم؛ این‌ها همه امیدبخش است. 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت سی ام ( ادامه قسمت قبل ) یا اینکه یکی دیگر از بچه‌ها سوسک را توی دست می گرفت و با دیگران دست می داد و سوسک را در دست طرف رها می کرد و... چقدر مردم به خاطر کارهای بچه ها به احمداقا گله می کردند‌ اما او با صبر و تحمل با بچه ها صحبت می کرد. درست در همان زمان که احمداقا از مسائل معنوی می گفت: برخی از بچه‌ها به فکر شیطنت‌های دوران بچگی خودشان بودند. می رفتند مُهر‌های مسجد را میگذاشتند روی بخاری! مهرها حسابی داغ می شد، بعد نگاه می کردند که مثلا فلانی در حال نماز است. به محض اینکه می خواست به سجده برود می رفتند مُهرش را عوض می کردند و.... یا اینکه به یاد دارم برخی بچه ها با خودشان ترقه می آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود می انداختند توی بخاری و سریع می رفتند بیرون! احمدآقا در چنین محیطی مشغول تربیت بود. بچه‌ها و سختی کار را تحمل می کرد و الحمدلله نتیجه گرفت. به جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشان همگی به درجات بالای علم و معرفت رسیدند. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
بوی عطر عجیبی داشت نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل می گفتم: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام شماهم خودتونو معطر کنید😉 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست ویکم : تأثير کلام ✔️راوی: مهدي فريدوند 🔸چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي با شما کار دارند! فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت. 🔸بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و... ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشت هايم. 🔸ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برم يخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم. فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟ گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. پرسيد: براي کي!؟ 🔸ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانمها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم نداره! 🔸داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يك رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟ گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت! گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟ 🔸گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه! جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند! گفتم: آخه بچه هاي همان فدراسيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست. ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خون هاش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه. 🔸عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد. از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد. گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره. گفت: بايد صحبت كنيم. بعد کن. موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻یادت اُفتادم.. دست از گناه کشیدم 🌱نگاهم کردی.. مسیر پُر از ظلمتم شد "نور".. پشیمانم برای تمام بارهایی که نـگـاهـت را نداشتم..🌺 صبحتون شهدایی🌷🌷🌷 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 !! 🌷درگیری تو محور عملیات عین‌خوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بی‌ترمزها چند قدم آن طرف‌تر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه می‌کردند به استحکامات دشمن. یکی‌شان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بی‌ترمزها! آن بالا چه کار می‌کنید؟» قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بی‌ترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند. 🌷عراقی‌ها پاتک نمی‌زدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بی‌ترمزها. آر.پی.جی را گذاشته بودند زمین و حرف می‌زدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچه‌ها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت می‌گفت. همیشه می‌گفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان می‌دهند.» از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی می‌آمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچه‌ها. آر.پی.جی!» بی‌ترمزها نبودند. 🌷آر.پی.جی‌شان مانده بود روی زمین. فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچه‌ها کجا رفته‌اند؟!» ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک می‌شد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بی‌ترمزهان.» یکی‌شان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف. «بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.» نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشم‌هاش موج می‌زد. یواش یواش اخم‌هاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بی‌ترمزها.... منبع: کتاب "آشیان" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
❣رزمنده ای که امام بر پیشانی اش بوسه زد ▫️بعد از پیروزی عملیات والفجر ۲ (عملیات منطقه در حاج عمران) به محضر امام‌‎ ‎‌رسیدیم. تعدادی از رزمندگان اسلام که در عملیات شرکت داشتند، افتخار دیدار با امام‌‎ ‎‌را در حسینیۀ جماران پیدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسینیه می شدند و هر بار‌‎ ‎‌لحظاتی مداحی می شد سپس بچه ها بعد از دیدار با امام جایشان را به دیگران می دادند.‌‎ ‎‌ما بین این دیدارها یکی از رزمندگان پاک و مخلص بسیجی به نام که‌‎ ‎‌بعدها در زمرۀ پاسداران کادر رسمی قرار گرفت از طرف فرماندهی محترم کل سپاه و‌‎ ‎‌اینجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفی شد. این چهرۀ دلاور که از‌‎ ‎ خطۀ فارس (روستایی نزدیک فسا) بود در این عملیات در سمت فرماندهی یکی از‌‎ ‎‌گردان های تیپ ۳۳ المهدی حماسه آفرین بود و حدود یک هفته در حالی که در محاصرۀ‌‎ ‎‌تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع کرده و زمینۀ پیروزی رزمندگان‌‎ ‎‌اسلام را فراهم کرده بود. بعد از معرفی جاویدی (که بعدها به فیض شهادت رسید) سر و‌‎ ‎‌صورت و پیشانی و دست امام را بوسید و آرام در کنار فرمانده اش قرار گرفت. در این‌‎ ‎‌لحظه صحنۀ جالبی رخ داد و آن این بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم‌‎ ‎‌شده و به پیشانی آن بسیجی دلاور بوسه زدند. اینجانب از دیدن این منظره عشق و علاقه‌‎ ‎‌عمیق امام را به فرزندان بسیجی خود دریافتم. (راوی: شهید علی صیاد شیرازی) شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🔶️اوایل سال ۶۶ پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت الله خامنه ای دیدار داشتيم ایشان در این دیدار خصوصی حدود یه ساعت درباره ی برنامه روایت فتح صحبت کردند وپیش از هر چیزی روی متن برنامه ها تأکید فرمودند بعد از ما پرسیدند 《نویسنده این برنامه کیست❓》 شهیدمرتضی کنار من نشسته بود از قبل به ما سپرده بود درباره او صحبت نکنیم .ماسعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند ما ناچار شدیم بگوییم <سیدمرتضی >آقا فرمودند این متون شاهکار ادبی است ومن آن قدر هنگام شنیدن ودیدن برنامه لذت می‌برم که قابل وصف نیست 🌹🌹🌹🌹 نقل از دوست شهید شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت سی و یکم ( ادامه قسمت قبل ) یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد. فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود‌ میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و گفت: حاج آقا از قم آمدید؟ او هم گفت: بله! بنده‌ی خدا چشمانش درست نمی دید. بعد گفت: بیایید یه خورده این بچه ها رو نصیحت کنید. بعد رو به ما کرد و گفت: بیایید جلو از حاج اقا استفاده کنید. حاج آقا هم خیلی جدی آمد در بین بچه ها و روی صندلی نشست! بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد! میرزا ابوالقاسم هم جلویش نشست و به حرف هایش گوش می داد. همه‌ی ما چند نفر مرده بودیم از خنده اما به سختی جلوی خودمان را گرفته بودیم او خیلی جدی ما را نصیحت کرد، حرف های احمدآقا را برای ما تکرار می کرد، تا اینکه در آخر بحث رفت سراغ موضوع تیله بازی و... میرزا یک دفعه از جا بلند شد. باچشمان ضعیفش به چهره‌ی آن شخص خیره شد. بعد گفت: تو .....نیستی؟!!! خدا می داند بعد از هرشیطنت بچه ها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمداقا زیاد می شد. او با همه سختی ها و محکوم شدن ها با لبخندی بر لب همه این تلخ کامی ها را به جان می خرید. می دانست که پیامبر گرامی اسلام به امیرالمومنین(ع) فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود، برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد ثمره‌ی زحمات او حالا مشخص می شود. از میان همان جمع اندک شاگردان ایشان چندین پزشک، مهندس، مدیر و انسان وارسته تربیت شد که همگی آن ها رشد معنوی خود را مدیون تلاش‌های احمداقا می دانند‌. آنها هنوز هم در مسیری که احمداقا برایشان هموار کرد قدم برمی دارند. به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمداقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می داد.! ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref