•رْاٰیِحِْــ♥ــهـ•
👤•|شهیدابراهیمهادیمۍگفت↯
#چادر♥️•°
یادگارِحضرت زهرا‹س›است🌱
ایمان✨یک زݩ وقتی کامل میشود
که حجاب🧕🏻را کامل رعایت کند ...
#سلامٌعلےابراهیم♡..
میدونم خـون تـ♥️ـو بهای چـ☂ـادر مـنـہ💗
#رمان📚
#تلنگڔ💡⃟🙃
#عاشقانہ💍⃟💘
#پروفایݪ ⃟🍋
#چادرانہ🧕🏻⃟👑
#رفیق👭🏻⃟💞
#انگیزشی🚙⃟💙
#شهیدانہ🕊⃟🌷
#سخنرانی🎤⃟🌼
#مداحی🎧
#و..
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
رمان باز ها
کتاب باز ها
می ریم که اولین قسمت رمان نگاه خدا رو منتشر کنیم😊😊😊👏
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت یکم
دلشوره ی عجیبی داشتم، از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز برمیگشتم سر جام مادر جون اون کنار داشت تسبیح میزد، خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند، بابا رضا هم سرش رو گذاشته بود به دیوار و زیر لب ذکر میگفت. نمیدونستم چیکار کنم که آروم شم...
بابا رضا: سارا جان، بابا من دارم میرم نمازخونه پیش آقاجون، اگه کاری داشتی من اونجام.
-باشه بابا جون. اینقدر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه.
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده ی مامان فاطمه افتاد.
(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت، دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)
سرمو گذاشتم روی مهر، خدایا خودت به مادرم کمک کن، خدایا من قول میدم دختر خوبی بشم، قول میدم چادر بزارم...
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای، مادرمو بهم برگردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،؟ کل بیمارستان و گشتیم، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون؟!
خاله زهرا: بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
-وایییی خدای من، الان میام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان💗نگاه خدا💗
قسمت دوم
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت سوم
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم...
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت...
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی...
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت...
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه...
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت چهارم
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده...
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
هر چی گفتی انجام بدم...
کجاست اون بخشندگی اید هان...
چرا صدامو نشنیدی...
دیگه نمیخوامت ...
دیگه نیازی به تو ندارم...
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت...
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم...
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
- چه جوری اروم باشم بابا ....
مامان دیگه نیست پیش ما ..
بابا عشقت الان زیر خاکه ...
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم ....
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ...
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم....
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک...
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت...
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
چقدر زود از پیش ما رفتی....
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاه_خدا
#رمان
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاه_خدا
#رمان
ادامه دارد...
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت ششم
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم:
هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت...
خونه خودتون بود اینجور میزنی...
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر:
دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس..
- واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود)
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید):
اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت...
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت...
- باشه چشم ...
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده...
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس...
عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم...
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
#نگاه_خدا
#رمان
هدایت شده از 🍭بنࢪاے تبادلاٺ ثݩا باݩو🍭
✨﷽✨
سلام آبجی 👋🏻
امروز میخوام بهت یه کانال درجه یک معرفی کنم که کاملا مذهبیه و دخترونه✌️🏻
ورود آقایون هم اکیدا ممنوعه❌
توی این کانال چیزای قشنگی قرار میگیره:
#مطالبچادری💜
#پروفایل💙
#والیپر💚
#رمان💛
#چالشباجوایزشگفتانگیز🧡
#استیکر❤️
#بیوگرافے💖
و کلی چیزای دیگه که خودت باید بیای و ببینی👑
دیگه نگم براتون خودتون بیاین و ببینید😍
لینکش رو گذاشتم پایین پیام حتما بیا خیلی خوشحال میشیم😄
🔴ورود آقایون هم اکیدا ممنوعه 😐
آبجی یادت نره که چادری که میپوشی یادگار حضرت زهراست🖤
خواهࢪم چادࢪ مادࢪ من فاطمھ حࢪمت داࢪد...☝🏻✨
حࢪمتش ࢪا نشکن...❤️💫
این چادࢪ ک بر سࢪ ماست
هم از کوچه هاے مدیݩھ گذشته..
هم از کࢪبلا...🥺
هم از بازاࢪ شام..😢
هم از میادین جنگ...🥺💔
حرمتش را نشکن...
این چادر همان چادری است ک پشت در سوخت ولی از سر مادرمان فاطمه نیفتاد🥰
ـــــــــــــــــــــ🌻ـــــــــــــــــــــ
لینک کانال🌴چادرےها🌴
@chadory_ha
https://eitaa.com/joinchat/4077584488Ca9a2511203
هدایت شده از 🍭بنࢪاے تبادلاٺ ثݩا باݩو🍭
🌼بسم الزهرا🌼
میخوام باکانالی اشناتون کنم که فوق العادس😌👌
کانال ما👇😻
#پروفایل🦋
#والپر🦋
#انگیزشی🦋
#تلنگرانه🦋
#رمان🦋
#فیلم🦋
#بیوگرافی🦋
و.....
بعدشم هرچی سفارش داری بگو براتون میزارم😉♥️
با فعالیت های اتیشی🔥
پشیمون نمیشی رفیق☺️🌱
لینک کانالمونه😍
🌹🍀🌹🍀
@khador
🌹🍀🌹🍀
تبادل هم داریم🌺🌈
❌🚫ورود اقایان ممنوع ❌🚫
کپی ازاده✅💭
این کانال فقط برای دختراس🗯♥️ 💞
لف +ضر🔥
همراه باشید با👇😌
چادری ها فرشته اند❤️😍
🌸⃟🍃⇇❰بـِسْمِ اللّهِ❱⇉ 🌸⃟🍃
وقتۍسیلـۍخوردۍبگو
یازهـراۜ ...💔
وقتۍدستتـۅبستنبگو
یاعلـے ...😭
وقتۍبۍیـاورشدۍبگو
یا حسـن ...😔
وقتۍتشنـھشدۍبگو
یاحسیـن ...😢
وقتۍشرمـندھ شدۍبگو
یاعباس ...😭💔
امـااگهتشنـهشدۍشرمـندهشدۍبۍیـاورشدۍدستتوبستنسیلـےهمخوردۍآرومبگوامانازدلزینبۜ...😭💔
#تلنگرانہ ~•[🚸]•~
#مهدویت ~•[🏴]•~
#انگیزشے ~•[🔮]•~
#نشــــــر ~•[📿]•~
#چادرانھ ~•[✨]•~
#شهیدانھ ~•[♠️]•~
#رمانــــــ ~•[💕]•~
#اوقاتشرعے ~•[⭐️]•~
#روشنگرے ~•[✔️]•~
#وقت.نماز ~•[🧎🏻♀️]•~
#چالــــش ~•[🧠]•~
#بصیرتے ~•[💟]•~
#استورے ~•[📱]•~
#مناجات ~•[🤲🏻]•~
#حدیثانہ ~•[📿]•~
#احڪامانہ ~•[👀]•~
#معیار ~•[🤌🏻]•~
#بدون.تعارف ~•[💯]•~
ڪانالے با حال و هواے دخترانہو پسرونه⇩
@nojavanshad😍🌿
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
@nojavanshad😍
سݪاݦ ݗڋݦݓ ݓݥاݦے دوښُݓاݩ ڪاݩاݪ ښایہ ے عۺق😍
دلیل بیشتربرای راه اندازے کانال رمان هست😍
قراره رمان هاےہ جذاب مذهبی وجدیدباحضورخودنویسنده قراربگیرد😍
وهمینطور برگزاری کلاس های مجازی وراۍڴان ازجمݪہ(حق الناس،خودسازی، خانواده ،معادشناسی،تقرب،نهج البلاغه،تفسیر،حجاب)
#تلنگرانه
#انگیزشی
#تم
#داستانک
#استوری
#کلیپ
#سرگرمی
#نقاشی
#رمان
#مداحی
#امام زمانی
#رهبرانه،#عارفانه#و،۰۰۰۰
وکلی برنامه ی دیگه😉
@Sayeheshgh
هدایت شده از تبادلات صبور باشین🖐️
بَسݦہ رَّبِّ الْعشْق✋😊
(:
😍😍😍
ببین چه عکسایی...
ای عکسای خوشگل #مذهبی جاشون کجاست؟؟
همشون تو کانال #بسیجےا جا دارن!😍
کانال #بسیجےا...
از همه چیز پره...
#مذهبی
#چریڪی
#تلنگراݧہ
#انگیزشی
#رمان
#پروفایل
#استورے
#و....
خیلے چیزاے دیگه...😉
🔴حتما نباید بسیجے باشیا...
با این بنر دعوٺ شدے بہ جمع گڔݥ[#بسیجےا...
بفرمایید😎👇
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789
هدایت شده از تبادلات صبور باشین🖐️
سݪاݦ ݗڋݦݓ ݓݥاݦے دوښُݓاݩ ڪاݩاݪ ښایہ ے عۺق😍
دلیل بیشتربرای راه اندازے کانال رمان هست😍
قراره رمان هاےہ جذاب مذهبی وجدیدباحضورخودنویسنده قراربگیرد😍
وهمینطور برگزاری کلاس های مجازی وراۍڴان ازجمݪہ(حق الناس،خودسازی، خانواده ،معادشناسی،تقرب،نهج البلاغه،تفسیر،حجاب)
#تلنگرانه
#انگیزشی
#تم
#داستانک
#استوری
#کلیپ
#سرگرمی
#نقاشی
#رمان
#مداحی
#امام زمانی
#رهبرانه،#عارفانه#و،۰۰۰۰
وکلی برنامه ی دیگه😉
https://eitaa.com/Sayeheshgh
هدایت شده از تبادلات صبور باشین🖐️
بَسݦہ رَّبِّ الْعشْق✋😊
(:
😍😍😍
ببین چه عکسایی...
ای عکسای خوشگل #مذهبی جاشون کجاست؟؟
همشون تو کانال #بسیجےا جا دارن!😍
کانال #بسیجےا...
از همه چیز پره...
#مذهبی
#چریڪی
#تلنگراݧہ
#انگیزشی
#رمان
#پروفایل
#استورے
#و....
خیلے چیزاے دیگه...😉
🔴حتما نباید بسیجے باشیا...
با این بنر دعوٺ شدے بہ جمع گڔݥ[#بسیجےا...
بفرمایید😎👇
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789
@vbxikaUownknmm681789