eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
144 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
669 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" نشست کنارم --رها خوبی؟ اشکام شروع به ریختن کرد به زور گفتم --ح...ح..حسام چیشد؟ --از وقتی تو بیهوش شدی داشت با تیمور دعوا میکرد. فکر کنم حواسش نبوده تیمور هولش داده بیرون. خداروشکر چیزیش نشده. --میخواست بکشتش؟ با بغض گفت --غلط کرده! درد فکم طاقت فرسا بود. میترا با ترس اینکه بدتر نشه ماساژش داد تا یکم بهتر شد. با صدای آرومی گفتم --میترا تو باید با سیاوش فرار کنی. با تعجب گفت --رها زده به سرت؟ نکنه تیمور زده تو مغزت جابه جا شده؟ --دو دقیقه زبون به دهن بیگیر تا بگم. ببین تو باید یه چند روز از تیمور فرصت بگیری واسه فکر کردن. شرطتتم واسه ازدواج باید آزادی سیاوش باشه. --رها آخه ما کجارو داریم که بریم؟ با تشر گفتم --مگه عاشقش نیستی؟ بغض کرد --چرا ولی خب... --ولی و اما و اگر رو ولش. یه بشکن رو هوا زدم --به این فکر کن که هیچوقت قرار نیست با تیمور ازدواج کنی! با بغض خندید --نمیدونم چی بگم رها! خیلی خانمی! نوکرتم! --خیلی خب بابا... از درد بدنم نتونستم برم سر سفره و شام نخورده خوابیدم. نیمه شب بود و همه خواب بودن. سیمین اومد تو اتاق و وقتی دید بیدارم اومد کنارم نشست. اشکاش دونه دونه رو گونه هاش میریخت. خندیدم --چته سیمین جون؟ نکنه بیخوابی زده به چشات اتصالی کرده؟ --چرت و پرت نگو رها. پشتتو بکن به من. همون کاری که گفت رو انجام دادم. یه ماده ی یخی ریخت رو کمرم که صدام دراومد. --رها یکم صبر کن. بعد از اینکه کمرمو ماساژ داد دست و پاهامم با همون پماد ماساژ داد. --اینو یه بار تیمور واسه زانو دردم خرید. صبر کردم کپه مرگشو بزاره بیام پیشت. دستامو گرفت --الهی قربونت برم میدونم خیلی درد کشیدی! دستشو گرفتم --نه بابا سیمین خدانکنه تو بری که من دق میکنم. چندثانیه به میترا زل زد --بمیرم واسش! نمبدونم چی کم داشتم و اون تیمور... لا اله الا الله آخه بگو تو سن باباشو داری! --نگرانش نباش! اگه قسمت نباشه اون بالاسریه نمیزاره. --انشاالله. من برم مادر توام بخواب.... به زور سوییشرتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط. همش خدا خدا میکردم حسامم بیاد. دل تو دلم نبود ببینم چه بلایی سرش اومده. --باز تو زد به سرت؟ با ذوق به پشت سرم نگاه کردم دیدم حسام داره میاد. نشست لب حوض. همین که نگاهم به صورتش افتاد شروع کردم گریه کردن. زیر چشمش کبود بود و گوشه ی ابروش زخمی شده بود. چندتا خط جای زخم رو گونش بود. دیدم با بغض به صورتم زل زده و یه قطره اشک از چشمش پایین ریخت --تو دیگه چرا مشتی؟ --رها اگه زودتر اومده بودم این بلارو سرت نمیاورد. خاک بر سر من که همیشه دیر میرسم! بدون توجه بر حرفش گفتم --حسام دنیارو چیکار کنم؟ --بزار بره به درک بره به جهنم! --گل بگیر دهنتو اون هنوز از آب وگل درنیومده بره به جهنم؟ --لعنت بر شیطون. فردا میگم پسره ببرتش یه بیمارستان دیگه. --منم میام میخوام دنیارو ببینم. راستی حسام --دیگه چیه؟ --من به میترا گفتم باید فرار کنه. متفکر گفت --خوبه. --مطمئنی نمیفهمه؟ --آره بابا توام! تو دل خالی کن. غمگین گفتم --چاقو کشید واست؟ --نه چطور؟ --آخه جاش مونده. --ولش به جهنم فوقش قیافم شبیه این کلاهبردارا میشه خوبه! هردومون خندیدم صبح با درد زیاد از خواب بیدار شدم.... میترا برام لقمه گرفته بود. برداشتم و بچه هارو با حسام بردیم بیرون.... --خوب شد دیروز لباساتو در آوردی وگرنه الان فاتحشون خونده بود. --آره واقعاً... رسیده بودیم سر خیابون --رها ببین من ساعت 5عصر میام. هماهنگ کردم باهم بریم پیش این پسره. --باشه. جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم یه جای دیگه. تا نزدیک ظهر پول زیادی کاسب شدم. رفتم دنبال بچه ها و بردمشون توی پارک. پولاشون رو گرفتم و لقمه هاشون رو دادم بهشون....... ساعت پنج عصر بود و حسام هنوز نیومده بود. همینجور که منتظر ایستاده بودم از دور ساسانو دیدم. دست تکون دادم. اومد پیشم --سلام ببخشید معطل شدین. --سلام خواهش میکنم. همین که عینکشو برداشت ناخودآگاه چشمش رو صورتم ثابت موند. اخم ریزی بین ابروهاش نشست --چیزی شده؟ --شما با کسی دعوا کردین؟ --فکر نمیکنم به شما مربوط باشه! با صدای جدی تر و صدای بلند تری گفت --پرسیدم شما.. با صدای زنگ موبایلش ساکت شد و جواب داد --الو سلام. بله اومدم شما کجایید؟ که اینطور. باشه چشم خدانگهدار. تماسو قطع کرد. --ببخشیدا ولی فکر نکن اونقدرام بی صاحب و سالارم که بخوای سر من داد بزنی. رگ گردنش زده بود بیرون. --باشه تمومش کنید لطفـــاً...... "حلما"
*یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ* *و بہ او گفت :* بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید 🌱 بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️' *(به روایت‌همسر‌شھید‌)* ** *
بعضیا بزرگ بدنیا میان... بعضیا هم خودشون بزرگی رو بدست میارن... اما بین همه ی اینا ادمایی هستن که حتی بدون اینکه بخوان بزرگ باشن بزرگی رو با خودشون دارن..🌺 ┏═〰〰〰🌼〰〰〰═┓ شهیدابراهیم هادی ┗═〰〰〰🌼〰〰〰═┛
درفضاےمجازے؛ اگر آدم درست وارد بشود، خوب است‌👌🏻 اما اگر برود غرق بشود نه‌ خوب نیست جای خطرناکے است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد☝️🏻
•••{🥀♥️}••• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از (شهیددانیال‌غازی‌ضاوی) ▪️ شهیددانیال‌غازی‌ضاوی تولد⇦ ۱‌۳‌۶‌۶.‌۱‌۲‌.‌۱‌ شہادت⇦ ۱‌۳‌۹‌۳‌.‌۱‌۰‌.‌۲‌۸‌-قنیطره وضعیت‌تاهل⇦ متاهل‌بایڪ‌فرزند آدرس‌مزار⇦ روضة‌الشہدای‌شهرک‌خیام-لبنان • • • آقا دانیال احساس می کرد هنوز به جایگاهی نرسیده است که لیاقت شهادت را داشته باشد اما به خاطر صفات برجسته اش لیاقت و استحقاق شهادت را داشت من یک بار به او گفتم"تو آن قدر خوبی که دنیا و اهلش لیاقت این همه خوبی تو را ندارد" آخرین باری که به خانه آمد قبل از رفتن،من و ملیکا را به مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام فرستاد و من آنجا هیچ دعایی نکردم جز اینکه خدا شهادت را نصیبش کند... آقا دانیال ۲۸ دیماه سال ۱۳۹۳ در منطقه مزرعة الامل استان قنیطره مورد حمله بالگردهای توپدار رژیم صهیونیستی واقع شد و به شهادت رسیدند. 📓⃟🖤¦⇢
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🌸🌱•° اقرار مۍڪنم ڪہ جھان بۍتو؛ یڪ ازدحام تو خالیست!"ツ ✨¦--->
تمام شهر را گشتم ڪه ڪنم اما نه خود بودی نه چَشمی ڪه شود همتای چَشمانت ...
🎤♥️ مصطفے خودساخته، مسجدساخته و هیئتی بود.✨ فعالیت‌های بسیاری در منطقه کهنز شهریار داشت که هیچ‌کدام فراموش نمی‌شود... همیشه مشغول کار های فرهنگی بود، برای مثال یک پارکی در منطقه کهنز وجود داشت که به منطقه ناامنی تبدیل شده بود و مرکز تجمع بیکاران بود، اما با تلاش‌هایی که مصطفے انجام داد این پارک به یک مرکز فرهنگ تبدیل شد و هنوز هم که هنوز است استفاده‌های متنوع و مختلفی از این محل به عمل می‌آید.🌿 به‌دنبال این بود که با فعالیت‌هایش، خود را خالص کند و این اتفاق به‌قدری که خداوند شهادت را نصیبش کند، افتاد.🕊 مصطفے عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و با مشقت بسیار ، هیئتی با همین نام تأسیس کرد.🌸 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
"درحوالی پایین شهر" --مشکلی پیش اومده گفتین بیام اینجا؟ --میخواستم بهتون بگم دنیارو همین امروز فردا از اینجا ببرید. --با اینکه دلیل اجلتون برام گنگ و نامفهومه ولی باشه چشم. --میتونم قبل از اینکه منتقلش کنید ببینمش؟ --بله حتماً. بچه هارو سپردم دست یه خانمی معروف به مهناز هفت خط. --بیبین مـــنـــاااز باد به گوشم برسونه رفتی دم گوش تیمور ور ور کردی واست بد میشه ها! --خعلــــی خب بابا! پولو رد کن بیاد. 200هزارتومن دادم بهش..... --ببخشید معطل شدین. --خواهش میکنم این چه حرفیه. نشستم صندلی عقب ماشین و باهم دیگه رفتیم بیمارستان.... رفتیم پذیرش. --سلام خانم. --سلام آقا بفرمایید. --یه دختری به اسم دنیا دیروز بستری شدن میتونم ببینمش؟ --شما چه نسبتی باهاشون دارین رفتم نزدیک --من خواهرشم. --چند لحظه صبر کنید. با یه جایی تماس گرفت و بعد از اینکه گوشیو گذاشت با تأسف گفت --واقعاً براتون متأسفم اما ایشون به دلیل کمبود خون همین چند دقیقه پیش فوت شدن. با بغض گفتم --چ...چی گفتین؟ با حس سوزش توی مغزم چشمام بسته شد.... چشمامو باز کردم اما نور شدیدی چشمامو اذیت میکرد. --رها؟ رها؟ چشمام کم کم به نور عادت کرد. --رها خوبی؟ سرمو برگردوندم و با دیدن حسام اتفاقات امروز واسم مرور شد با گریه گفتم --حســــــام! اونم گریش گرفته بود --رها خواهش میکنم گریه نکن! دستامو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم هق هق کردن. --حسام دنیام رفت! تازه داشتم بهش عادت میکردم! --باشه رها میدونم بخدا میدونم! تورو جون حسام گریه نکن! واست خوب نیست! بلند شدم نشستم رو تخت --میخوام ببینمش! --رها چرا بلند شدی بخواب. --حسام توروخدا منو ببر ببینمش. --باشه رها فعلاً بخواب. با گریه جیغ زدم --نمیخـوام! از تخت اومدم پایین. نزدیک در ساسان ایستاده بود. با تعجب گفت --شما چرا بلند شدین؟ با گریه گفتم --خواهش میکنم منو ببرید پیش دنیا! هرچی به حسام میگم منو نمیبره! --دستاشو تأییدوار تکون داد --باشه اما شما الان حالتون خوب نیست. به حرفش گوش ندادم. جلو چشمام هی تار میشد. دستمو چسبوندم به دیوار و رسیدم نزدیک پذیرش. حسام و ساسان ناچار رفتن از پذیرش اجازه گرفتن تا من برم دنیارو ببینم. پرستار اومد زیر کتفمو گرفت و چهارتایی با حسام و ساسان رفتیم سردخونه..... همین که صورت دنیارو دیدم با گریه جیغ زدم. حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره و افتادم رو زمین. حسام اومد نزدیک --رها چی شد خوبی؟ --آره اما نمیتونم بایستم. پرستار روبه حسام گفت --بفرمایید بریم بهتون ویلچر بدم ایشونو منتقل کنیم اتاقش. عصبانی ادامه داد --من بهتون گفتم این خانم باید استراحت کنه. حسام و پرستار رفتن و ساسان موند. از نیمرخ بهش خیره شده دیدم داره گریه میکنه با اینکه دلیل گریشو نمیفهمیدم با دیدن گریش گریم بیشتر شد. سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو برگردوند طرفم. سریع نگاهمو ازش گرفتم. سعی کردم بلند شم اما همین که ایستادم نزدیک بود با صورت برم تو دیوار که دستمو محکم به دیوار نگه داشتم ساسان اومد نزدیک --چیکار میخواید بکنید؟ ملتمس گفتم --میشه یه بار دیگه ببینمش؟ ساسان به مسئولش گفت اومد. سرشو بغل کردم و بوسیدم. --الهی بمیرم واست دنیـــا! آخه تو کجا رفتـــی؟ ایــــی خـــــداااا! خدایــــا خیلیــــی نامردی! ساسان اومد نزدیکم --خواهش میکنم آروم باشید! چشمامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم --نمیـــتونم آروم باشم! همون موقع حسام با پرستار اومد. نشستم رو ویلچر و پرستار بردم اتاقم و کمک کرد خوابیدم رو تخت. یه آمپول زد تو سرم و کمکم چشمام سنگین شد و خوابم برد..... --رها! رهایی؟ چشمامو باز کردم میترا بالاسرم نشسته بود. با گریه گفت --خوبی؟ بغضم شکست --میترا دنیا رفت! با گریه گفت --الهی بمیرم. بغلش کردم و شروع کردیم باهمدیگه گریه کردن. یکم که آروم شدم گفتم --میترا ساعت چنده؟ --10شب. --چه مرگم شده من انقدر میخوابم یدفعه با ترس گفتم --به تیمور چی گفتی؟ --هیچی بابا نترس. حسام بهش گفت. با صدای آرومی گفت --رها این پسره کیه؟ --یه آدم بیکار. --خفه بابا همین آدم بیکار هزینه های بیمارستانتو داده ها فکر کردی صلواتی خوابیدی اینجا. همون موقع حسام در زد اومد تو اتاق. --میترا به رها کمک کن لباساشو عوض کنه باید ببریمش خونه. با کمک میترا لباسامو عوض کردم و رفتیم بیرون. میترا به حسام گفت --حسام رها نمیتونه راه بیادا باید یه تاکسی چیزی بگیری. --ساسان هست. --ساسان دیگه کیه؟ --بابا یکم زبون به دهن بگیری میفهمی. رفتیم تو حیاط و ساسان با ماشین منتظر بود. سوار شدیم ماشین شدیم و با سرعت از بیمارستان دور شد....... "حلما"