eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
132 دنبال‌کننده
3هزار عکس
750 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" سیاوش از زیر دندوناش غرید --دفعه ی آخرت باشه به میترا دست میزنی! وگرنه بدجور کلامون میره تو هم! بعد از گفتن این حرف گلوی تیمور رو ول کرد. تیمور رفت طرف میترا و دستشو گرفت. همونجور که نفس نفس میزد گفت --مثلاً میخوای چیکار کنی؟ سیاوش با دیدن این صحنه به طرف تیمور حمله کرد و سرشو کوبوند به دیوار. دفعه تیمور افتاد رو زمین و بیهوش شد. سیمین که هنوز از ماجرا بیخبر بود دودستی زد تو سرش --یا حسیـــن سیاوش کشتیش! شروع کرد گریه کردن. حسام رفت بالاسرش و وقتی دستشو از زیر سرش برداشت خونی بود. زد تو صورتش --سیاوش بخت سیامون سیا تر شد..... ساعت 12ونیم شب بود و حسام و سیاوش که تیمور رو برده بودن بیمارستان هنوز نیومده بودن. سیمین یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد اما میترا بیصدا به نقطه ای خیره شده بود. با صدای در رفتم تو حیاط. حسام همینجور که دست تیمور دور گردنش بود با اشاره گفت در اتاق تیمور رو باز کنم. کنجکاو گفتم --پس سیاوش کجاس؟ هیچکدومشون جوابی ندادن. در رو باز کردم و رفتم پیششون. --بزار کمکت کنم. حسام با اخم گفت --لازم نکرده...... سیمین رفت پیش تیمور تو اتاق و من و حسام و میترا هم نشسته بودیم تو حیاط لب حوض. --حسام جون به لبمون کردی میگی سیاوش کجاس یا نه؟ --بازداشتش کردن. --چیـــی؟ واسه چی؟ --به جرم ضرب و شتم. میترا با بغض گفت --یعنی کی آزاد میشه؟ حسام با تنفر به در اتاق تیمور زل زد. --هرموقع این رضایت بده که میدونم حالا حالا ها رضایتی در کار نیست. یه دفعه در اتاق تیمور باز شد و اومد بیرون --رضایت میدم. به میترا زل زد و ادامه داد --اما یه شرط داره؟ حسام با اخم گفت --چه شرطی؟ تیمور نگاه چندش عاشقانه ای به میترا انداخت --هرموقع بله رو از این خانم خانما بگیرم. حسام عصبانی ایستاد --د نه دیگه! آق تیمور از اون ریش سفیدت خجالت بکش! بابا میترا جا دخترته! --جای دخترم نیست! هیچ وقت به عنوان به دختر ندیدمش! میترا همینجور که اشک چشمشو میگرفت ایستاد --باشه. قبول. اما بابد چند روزی بزاری فکر کنم. تیمور کریح خندید --تو بگو یه سال! چند روز که سهله خانـــم! حسام معنی دار به تیمور نگاه کرد و با لحن تندی گفت --اگه دل و قلوه دادنات تموم شد بفرما تو آق تیمور. دکتر مگه نگفت سرما واست بده؟..... بیخوابی های شبانه اذیتم نمیکرد. چون میتونستم ساعت ها در کمال آرامش فکر کنم. فکرم درگیر سیاوش و میترا بود. همه میدونستم که میترا و سیاوش چقدر به هم علاقه دارن. میترا یه سال ازم بزرگ تر بود اما باهم بزرگ شده بودیم. سیاوش از هممون بزرگ تر بود. اما از همون بچگی نگاهش به میترا با بقیه ی دخترا فرق داشت. ساعت ۳نصف شب بود. کلافه از اتاق رفتم بیرون و طبق معمول حسام نشسته بود لب حوض. رفتم نشستم لب حوض. --انگاری مرض بیخوابی واگیر داره. --هه هه نمکدون نمک نپاش رو زخممون. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --رها یه فکری زده به سرم. --چه فکری؟ با صدای آرومتری ادامه داد -- باید میترا و سیاوش رو فراری بدیم. پوزخند زدم --زهی خیال باطل. --باطل نیست رها. --آخه مشتی من و تو نه پول داریم که بخوایم بفرستیمشون اونور نه خونه که بخوایم قایمشون کنیم چی میگی تو؟ --سیاوش میگفت این مرده که تو خونش کار میکرده بهش گفته اگه بمونه دستشو بند میکنه همونجا پیش خودش. خونه هم میده بهش. --گربه محض رضای خدا موش نمیگیره. اونم یکیه لنگه ی همین تیمور. --رها طرف آدم حسابیه. --اگه به تیمور بگه چی؟ --یه جوری دهنشو میبندیم. --باید روش فکر کنم. --باشه فکر کن اما درس درمون فکر کنیا رها! --باشه. --راستی به میترا چیزی نگو فعلاً تا ببینم سیاوش راضی میشه یا نه...... صبح زود بچه هارو آماده کردم و با حسام رفتیم بیرون. از یه جایی به بعد راهمون از هم جدا شد و حسام رفت لباساشو تحویل بگیره تا بره بالاشهر. سرجای همیشگیم نشسته بودم که یه پسر تقریباً قد بلند از روبه روم رد شد و دوباره برگشت ایستاد روبه روی من. با برداشتن عینک دودیش از روی چشماش تپش قبلم ناخودآگاه بالا رفت. نمیخواستم نبش خاطرات کنم. خاطراتی که خیلی سال پیش زیر خاک باغچه ی خونه ی تیمور خاک کردم. --خانم؟ از فکر دراومدم. --فرمایش؟ --سلام. شما میدونید آدرس خونه ی تیمور لنگ از کدوم طرفه؟ --گیرم که سلام و بدونم آدرسش کجاس. چیکارش داری؟ چشمم افتاد به دنیا که بدون توجه به ماشینا از خیابون عبور میکرد و به طرفم میومد. یه دفعه صدای ترمز ماشین و جیغ دنیا باهم بلند شد. بدون توجه به اون پسر دویدم طرف خیابون. ماشین با سرعت عبور کرد. گریم گرفته بود --دنیا خاله خوبی؟ بیصدا رو زمین افتاده بود. با ترس شروع کردم به صورتش سیلی زدن --دنیـــا! دنیــــا! چرا جواب نمیدی؟ با گریه جیغ زدم --دنیـــــا!!...... "حلما"