eitaa logo
{شهید مصطفی صدرزاده}
149 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
655 ویدیو
12 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده خادم کانال⬇️🌱 @Solimany85 ناشناس هامون https://harfeto.timefriend.net/16471701033985 همسایه @barayehusayn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دستان تو ... 🥀سردارم ... چه گفتی در قنوت نمازهایت که اینگونه برگزیده خداوند شدی؟ نمیدانم چه گفتی و چه راز و نیازی با خدا داشتی... فقط خوب فهمیدم ... این دستانی را که به پیشگاه خداوند به قنوت می گرفتی؛ همانند دستان علمدار کربلا، شجاعانه و بی باک برای دفاع از دین و حق جنگید... همان دستانی که سلاح می گرفتند ولی مایه ی نوازش یتیمان و مظلومان بود... همان دستانی که با التماسی بی نظیر و عاشقانه برای خدا نوشتی که: 🌸خداوندا مرا پاکیزه بپذیر... و چه عاشقانه اجابت شدی... وچه زیبا ارواح طیبه شهیدان شما را در آغوش گرفت... سردارم ... تا ابد مدیون دستانت شدیم...
"در حوالی پایین شهر" ---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده. --چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟ --منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده. --ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟ --بله تقریباً همینطوره. از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم --چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید! تأسف وار سرشو تکون داد --بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه! شروع کردم گریه کردن --ا...ا..الان باید چیکار کنم؟ ناراحت گفت --شما نمینونید کاری انجام بدید! باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه! یه دستمال گرفت جلوم --با گریه ی شما چیزی درست نمیشه! دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد. با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم. --نکنه دوس ندارید اینارو؟ --نه دوس دارم. ممنونم. دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم. از سر میز بلند شدم --من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید. از سر میز بلند شد --کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --برسونمتون؟ --نه ممنون خودم میرم..... بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم. یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم. باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت. با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم. سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن. ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود. یکیشون با حالت چندشی گفت --نبینم غمتو دخترجون! با اخم گفتم --غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟ به همدیگه نگاه کردن و خندیدن --نــَـه میبینم زبون درازی داری! با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب. --اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد! دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود. یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت --میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟ چشمک زد --جـــون من نه نــیـــار! عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن. از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان. یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب. خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم. هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد. --خانم حالتون خوبه؟ سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود. با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم. --شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟ بغضم شکست --میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما.. از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم. --ا...ا...اما... --خیلی خب آروم باشید! بعداً بهم بگید چیشده. میتونید بلند شید؟ --ن..نه! موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت. --یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن...... آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین. یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد. اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...... چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم. یه پرستار بالاسرم ایستاده بود. --عه عزیزم بیدار شدی! چشمک زد --من برم به شوهرت بگم بیاد! بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد. همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق. یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت. سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت --حالتون بهتر شد؟ --بله. --میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟ --داشتم فرار میکردم. --واسه چی؟ --شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟ --نه. یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت --واسه چی میپرسید؟ --آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم. یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد. اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت --لا اله الا الله! بلند شد و از اتاق رفت بیرون. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق. --چرا تو اینجوری نشستی؟ --ببخشید مگه نشستم چشه؟ --چش نیست عزیزم پاته! با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن با تعجب گفتم --این دیگه چیه؟ خندید --زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش. جدی گفت --ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی! الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش. داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد. صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد. --بیمارستان. خورده زمین پاش آسیب دیده. گفتم که پاش آسیب دیده. نه لازم نیست خودم میارمش. باشه........ "حلما"
"در حوالی پایین شهر" از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد. پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد. --چرا درش میارید؟ خندید --زیادی بهت خوش گذشته. دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی. با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت --صبر کن تا عصاتو بیارم. با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون. ساسان اومد جلو. پرستار یه نگاه به من کرد --خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم. اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت. پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین. --میخواید کمکتون کنم؟ از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم --مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟ حق به جانب گفت --چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام. رفت و با ویلچر برگشت. با سر بهش اشاره کرد --بفرمایید. --الان من باید بشینم تو این؟ --بله. لبمو کج کردم --عمـــراً. --ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً. از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم. عصامو گذاشتم رو پاهام. چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین. چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن. خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم. عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن. هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط. صداش پشت سرم اومد --چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود. برگشتم و با تشر گفتم --خعلـیــی ببخشیدا! اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟ خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد. از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده. با خنده ی من ساسانم خندید. یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند. با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد. --بخدا نمیخواستم اینجوری بشه...... دم کوچه زد رو ترمز --بفرمایید. از ماشین پیاده شدم. من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت. در زدم. باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم --کیـــعـــ؟ --منم. در رو باز کرد و لبخند زد --سلام دخترم بیا تو. ساسان گفت --میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت --شوما دو لحظه بیگیر. ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط. سیمین با دیدن پام زد رو دستش --یا امام حسیــــن(ع)! --چیزی نشده که سیمین جون نترس. اومد نزدیک و صورتمو بوسید. --الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد. همون موقع تیمور اومد --چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟ سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق. دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت --عه خالـــه! این چیه رو پات --گچه درسا جون. شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست.... --رهـــا! --جونم سیمین؟ --بیا اینجا. با عصا رفتم تو اتاق --بیا اینجا بشین. نشستم و یه سینی گذاشت جلوم. --بخور جون بگیری. با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم --اینا از کجا اومده؟ --تیمور خریده واست. --واسه مـــــــن؟ --آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور. با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست. یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین. به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم --میبرم اتاق با بچه ها میخورم. --لازم نکرده. --چرا؟ همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت --تیمور گفت فقط مال توعه. --خب منم میبرم با بچه ها میخورم. رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا. جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم. با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم! یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو. یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد. --مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟ --با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟ غرید --حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه! یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی. رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم.... شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. با صدای خوابالویی جواب داد --الو؟ --سلام رها خانم. --سلام شما؟ --ایزدی هستم. --ایـــزدی؟ ایزدی کدوم خریه؟ یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه...... "حلما"
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید:)
📖|  فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ(۸۸) «ما دعای او را به اجابت رساندیم؛و از آن اندوه نجاتش بخشیدیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات می‌دهیم »🌸 •• سوره‌ی انبیاء، آیه(۸۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇 همه میخوان‌مانع‌بشن‌ڪه‌تو بلند‌نشۍ،اینڪارونڪنی وقتۍبلندمیشۍ دیگه اون‌وقتہ ڪه دنیارو پشت سرگذاشتی...!👌 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
زیارت نامهٔ شهدا 📖 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
: لـآاِلہ‌اِلااللّٰـہ‌الْمـلکُ‌الْحَـقُّ‌المُبـین! خُـدآیۍجزآن‌خُـدآ؎یِڪتاڪہ‌سُلطآن‌حَـق‌و‌ آشڪار‌اَسـت‌نَخوآهـد‌بُـود‌..
♥️🎙 اخیرا می گفت مامان دعا کن آنچه که صلاحه پیش بیاد! اگه رفتنم مؤثرتر بشه... میگفتم ؛ بمونی که بیشتر می تونی خدمت کنی ولی با رفتنت...💔 بعد جواب داد : "اونجا دستم بازتره🙃✨" با این پیام ها تازه متوجه شدم دستم بازتر یعنی چی... حتی شهادت را برای خودش نخواست... برای این بود که بتونه دستگیری کنه!🍃 از خدا خواست آنچه که مؤثرتر است اتفاق بیفتد. این یعنے نهایت انسان دوستی و عشق ورزیدن به کارفرهنگی است♥️✨  راوی مادرشهید
با اینکه زمستان است، با دیدن لبخند تــو بهـار در قلب ما شکوفه می‌زند...
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸤🌸🌿⸣ 🦋¦➺ حاجی میگفتن : همراه‌ خود، دو چشم‌ بسته‌ آورده‌ام...! که آن‌ در کنار همه‌ ناپاکی‌ها، یک‌ ذخیره‌ ارزشمند دارد و آن: گوهر اشک‌ بر حسین‌ فاطمه‌ است...🥀 گوهر اشک‌ بر اهل‌ بیت‌ است...!💔 گوهر اشک‌ دفاع‌ از مظلوم ،یتیم،🌱 دفاع‌ از مظلوم‌ در چنگ‌ ظالم :)'!✨
"در حوالی پایین شهر" نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم --آقا ساسان شمایید؟ چیزه... من راستش خواب بودم. --شرمنده من بد موقع مزاحم شدم. راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین. --چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید. --زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره. --پس آدرس رو بفرستید من امروز میام. --اگه اجازه بدین میام میبرمتون. --نه مزاحم نمیشم.. حرفمو قطع کرد --مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین. --شرمنده میکنید. --دشمنتون شرمنده..... تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین. با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم --چرا صورتت این ریختی شده؟ با گریه گفت --دست ضرب آقامونه. رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم. --نبینم اشکاتو سیمین جونم. ملتمس گفت --رها! --جونم؟ --چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟ چرا سربه سرش میزاری؟ بابا دیگه خستم کرده بخدا! --م..م..من؟ --الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه! اگه یه کاری دستمون داد چی؟ --به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی. --کفر نگو رها! داغ دلم تازه شده بود --میدونم بخاطر چی تو رو زده. بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم. نمیخواستم مثل من نخورده باشن! --میدونم رها میدونم! اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم --اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم! جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار. --یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟ برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم. رُک گفتم --همین که شنیدی اخبارو یه میگن. سیمین کنار پامو نیشگون گرفت. با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد. جیغ زدم --چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن! آب که از سر من گذشته! همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش. منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین. سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت --تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد. فریاد زد --گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم! به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار. بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی! اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری! حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم. با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم. هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم. نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون. سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش. --یا فاطمه الزهرا(س)! همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد..... با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم. سیمین با دستاش تکونم میداد --رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو! یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن. سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد --الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا! من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد! اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد. --پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق. همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم. --چیشد رها چته؟ با گریه گفتم --سیمین پـــام! --نکنه دوباره طوریش شده؟ --نمیدونم. سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق. رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود. --رها بشین تا لباستو در بیارم. همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید. --رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟ حالا چیکار کنم.... بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست. بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت... توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت. جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود. یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر. سیمین با یه ظرف اومد تو. --رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم. فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش. سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم من سر کوچم. اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم. --سلام چند دقیقه صبر کنید میام. --سیمیـــن! --جانم؟ اومد تو اتاق --چیشده؟ --من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟ --آره ولی کجا میخوای بری؟ --زود برمیگردم. کمک کرد لباسمو پوشیدم. عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون. خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه. ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک. --سلام. سیمین جوابشو داد --سلام خوبی پسرجا.. تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت --چی ســـاســـان.....؟ "حلما"
"در حـالی پایین شهر" حالت چهرش غمگین شد اما سعی داشت نشون نده. --شما سیمین خانم همسر تیمور هستید؟ سیمین با بهت گفت --بله. ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟ لبخند زد --نمیدونم. شاید. سیمین خودشو زد به کوچه ی علی چپ. همینطور که داشت کمک میکرد سوار ماشین بشم زیر لب واسه خودش حرف میزد --انگاری پیری داره اثر میکنه آدمارو باهم اشتباه میگیرم. بازومو گرفت و کمک کرد نشستم تو ماشین. --برید خدا به همراهتون..... ساسان با سرعت از کوچه دور شد. --پاتون چطوره؟ یاد امروز افتادم و ناخودآگاه بغض کردم. --خوبه ممنون. کنجکاو گفت --چیزی شده؟ --نه. با هر تکون ماشین جای ضرب زنجیر رو کمر و دستام از درد میسوخت. یدفعه یه ماشین با سرعت پیچید جلو ماشین. همین که ساسان فرمونو پیچوند تا به ماشینه نخوره بازوم محکم خورد تو میله ی عصام. هین بلندی کشیدم و با دستم بازومو گرفتم. حس میکردم بند بند وجودم از درد داره متلاشی میشه. ساسان ماشینو یه گوشه نگه داشت و برگشت سمتم. با ترس گفت --چیزیتون شد؟ محل برخورد بازوم درست جای ضرب زنجیر بود. نمیخواستم دردمو بفهمه. حس حقارت بهم دست میداد که درد دلمو واسه یه غریبه بگم. با صدای ضعیفی گفتم --هیچی فقط یکم بازوم درد گرفت. --شرمنده بخدا ماشینه اشتباه.. با خیره شدن به دستم حرفشو خورد و مضطرب گفت --انگار از دستتون داره خون میاد. ضربه خیلی محکم بوده! بزارید الان میبرمتون اورژانس پانسمانش کنه. --نمیخواد.. ناراحت گفت --خواهش میکنم نه نگید. سکوت کردم و به خیابون خیره شدم..... دم در اورژانس چندتا پرستار زن اومده بودن تا کمکم کنن. همین که خواستم پام که تو گچ بود تکون بدم از درد جیغ زدم. یکی از پرستارا با بهت گفت --عزیزم چیشده؟ چرا جیغ میزنی؟ --پام. به پام که توی گچ بود خیره شد. --یعنی انقدر درد داره؟ ساسان گفت --آخه دیروز تازه گچ گرفته. پرستار به بقیه گفت یه تخت آوردن و با هر زحمتی بود خوابیدم رو تخت...... تو اتاق پانسمان منتظر بودم که یه خانم دکتر جوون اومد و بعد از اینکه با لبخد بهم سلام کرد گفت --عزیزم لباستو در بیار. از ترس اینکه جای ضرب زنجیرو ببینه گفتم --میشه استین لباسمو بالا بزنم؟ --نه عزیزم. ناچار کمکم کرد لباسامو در آوردم. نگاه مبهمش رو زخمای بدنم خیره موند. --اینا جای ضرب و شتم نیست؟ هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط بهش خیره شدم. زخمامو یکی یکی شست و شو داد و پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون. چند لحظه بعد با یه لباس صورتی رنگ برگشت. کمکم کرد اون لباسو پوشیدم. --دراز بکش رو تخت. یه پامو گذاشتم رو تخت و همین که خواستم پایی که تو گچ بود رو بیارم بالا دوباره درد گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم جیغ زدم. --چیشد عزیزم؟ از درد گریم گرفته بود و به پام اشاره کردم. تأسف وار سرشو تکون داد --واسه پات باید صبر کنی دکتر ارتوپد بیاد. رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای در و پشت سرش صدای ساسان اومد --میتونم بیام تو؟ --بله بفرمایید. اومد تو اتاق و بدون نگاه کردن بهم گفت --زخمتون بهتره؟ --بله ممنون. شرمنده شماهم به زحمت افتادین. --نه این چه حرفیه. مکث کرد و گفت --رها خانم احیاناً به پاتون ضربه وارد نشده؟ --نه. ناراحت گفت --مطمئن باشم دارید راستشو میگید؟ --بله. حس کردم میخواد حرفی بزنه اما منصرف شد و از اتاق رفت بیرون. فکر کردن به حال و روزی که داشتم بیشتر از درد پام بود. یه دختر تنهای زخمی که جسم و روحش زخمی بود. زخماش درد میکرد اما دلش به آدمی خوش بود که چندماه پیش ازش جدا شد. با گریه چشمام سنگین شد و خوابم برد.... با صدای اطرافم چسمامو باز کردم و دیدم یه مرد مسن و یه پرستار بالاسرم ایستادن. مرد مسن با لبخند گفت --ساعت خواب دخترجان. --ممنون. پرستار وضعیت پامو واسش گفت. --شما باید منتقل بشین بیمارستان. --بیمارستان واسه چی آقای دکتر؟ --چون باید رادیولوژی انجام بشه. روبه پرستار گفت --همین الان تماس بگیرید کارای انتقالشون انجام بشه. پرستار رفت بیرون و دکتر کنجکاو گفت --پات ضربه خورده دخترم؟ یه حسی اجازه نمیداد بهش دروغ بگم. حس میکردم خیلی شبیه کلمه ی پدره. با سر تأیید کردم تأسف وار سرشو تکون داد --چرا زودتر نگفتی؟ --میترسم. --از چی؟ سرمو برگردوندم تا اشکامو نبینه. --از....از همون کسی که... منصرف شدم --آقای دکتر میشه نگم؟ --باشه توام نگی فردا تو بیمارستان مشخص میشه. همین که رفت بیرون شروع کردم هق هق گریه کردن. تو دلم به تیمور بد و بیراه میگفتم چون اون بود که باعث دردام شده بود. ساسان دوباره در زد واومد تو اتاق. همون موقع موبایلم زنگ خورد. بدون توجه به شماره جواب دادم --الو؟ --معلــــوم هســـت کـــــدوم گــــوری هستی؟ ساسان باشنیدن صدای تیمور از رفتن پا کشید و ایستاد...... "حلما"
شب جمعه شده و روضه مرا ریخت بهم فاطمه آمده و کرب و بلا ریخت بهم واژه ای نظمِ جهان را به تلاطم انداخت مادرش گفت بُنَیّ َ همه جا ريخت بهم..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند.
↓″🙃❤️} اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد تو هم بخند🌿 جهانِ خراب می‌خندد... *۱۵ روز تا آسمانی شدنت*✨ شهیدابراهیم هادی صبحتون شهدایی🌷🌷🌷 ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
-🌱🌸- ✨| - نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند ...🙂🍃!
🎤♥️ گاهے می رفت یک گوشه خلوت چفیه اش را میکشید روی سرش در حالت سجده می ماند... به قول معروف یک گوشه خدا را گیر می آورد و حس و حالش یک جور دیگر می شد!✨ مصطفے واقعا عبد خالص بود... یعنی حتی اگر به من سلام میداد به خاطر خدا بود.🍃 در همه چیز خدا را می دید♥️🕊
ذڪرروزجمعه: -اللَّهُمَّ‌صَلَّ‌عَلۍمُحَمَّـدٍوَآݪ‌مُحَمَّـدٍ🌱 ⊰خدایآدرودفـرسـٺ‌برمحمدو خـٰآندان‌‌محمد⊱ ۱۰۰مرتبہ…
اینک که شهر شعله ور بی خیالی است جای برادران غیورم چه خالی است جای برادران غیوری که بعدشان این شهر در محاصره خشک سالی است بی ادعا ز خویش گذشتند و پل شدند رد عبور صاعقه شان این حوالی است من حرف می زنم و دلم شعر می شود در واژه های من هیجان لالی است طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است آلوده است کوچه، خیابان به زندگی چیزی که هست و نیست حالی به حالی است بر من چه سخت می گذرد این غروب ها جای برادران غیورم چه خالی است.
"در حوالی پایین شهر" --مگـــه کـــری؟ دختـــره ی بی همه چیز؟ دعا کن دستم بهت برسه! چنان بلایی به سرت بیارم که کتک خوردن با زنجیرو از یاد ببری. از ترس دستمو گرفته بودم جلو دهنم تا صدای گریمو نشنوه. با صدای بوق ممتد گوشیو آوردم پایین ساسان با تعجب به سمتم برگشت --تیمور شمارو کتک زده؟ با چشمای اشکی به صورتش زل زدم و هیچی نگفتم. نگاهش رنگ بغض گرفت --چرا بهم نگفتید؟ با صدای آروم تری گفت --چــرا؟ هیچ جوابی در مقابل حرفاش نداشتم. کلافه تو موهاش دست کشید --میدونی اگه بلایی سرت بیاد من.... حرفشو خورد و کنایه دار نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون..... بعد از اینکه از کارم تو اتاق رادیولوژی تموم شد تو یه اتاق مخصوص بستری شدم. دکتر ارتوپد اومد بالا سرم --به دکتر عمادی گفتین به پاتون ضربه وارد شده درسته؟ --بله. --تازه پاتونو گچ گرفتین؟ --بله دو روز پیش. تأسف وار سرشو تکون داد --که اینطور. رو کرد سمت ساسان --آقای ایزدی چند لحظه همراهم بیاید..... چند دقیقه بعد ساسان برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی. بدون اینکه نگاهم کنه گفت --چندبار تا حالا روتون دست بلند کرده؟ --فکر نمیکنم به شما مربوط باشه. --چرا اتفاقاً خیلیم به من ربط داره. تلخند زدم --الان شما بدونی یا ندونی چه فرقی به حالت داره؟ نه پدرمی نه برادرمی نه..... حرفمو قطع کرد --عاشقت چی اونم نمیتونم باشم؟ با دهن باز بهش خیره شدم. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و معلوم بود تو حال خودشه. با بهت گفتم --چ.. چ...چیــــی؟ --شما فکر کردی من کیم؟ اصلاً تا الان بهش فکر کردی من کیم؟ چرا میون این شهر شلوغ گشتم تا شمارو پیدا کنم؟ میدونی جدا شدن اجباری از کسی که تو 15سالگی میشه تموم فکر و ذهنت یعنی چی؟ حرفاش تلخ بود و درداش واقعی. اینارو از میون حرفاش فهمیده بودم. اینکه ساسان 15سال پیش کنارم باشه واسم قابل باور نبود. نمیخواستم به حرفاش فکر کنم اما تک تک جملاتش تو ذهنم تکرار میشد. به خودم اومدم دیدم چشمام خیسه اشکه. نمیخـاستم باور کنم برگشتشو. بودنش عذابم میداد. -- من مجبور شدم برم باور کن! با این جمله احساسم تبدیل به حقیقت شد. سرشو گرفت میون دستاش و شونه هاش شروع کرد لرزیدن. نه تحمل گریشو داشتم نه میخواستم باورش کنم چون واسم تموم شده بود. با نهایت بیرحمی گفتم --برو بیرون. دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم. سرشو بلند کرد --رهــــ... جیغ زدم --خفــــه شو! دیگه نمیخوام ببیـــنمت! پرستار اومد تو اتاق --چه خبرته خانم؟ به ساسان اشاره کردم --ایشونو ببرید بیرون! ساسان با بهت گفت --تو از هیچی خبر نداری! با گریه نالیدم --آرهـــه! خبر ندارم! من حتی از بودن خودمم خبـــر نـــدارم! نمیدونم ساسان چی به پرستار گفت که رفت بیرون. --خواهش میکنم به حرفام گوش کن! با تشر گفتم --خب گوش کنم که چی بشه؟ هـــان؟ اینکه تهش بگی دلم واست سوخت برگشتم؟ فکر کردی من نفهمم؟ هوووومـ؟؟ فکر کردی نمیدونم واسه اینکه تیمور این چند وقت اذیتم نکنه بهش پول میدادی؟ چــــــراااا؟ مثلاً میخوای جبران کنی؟ چیو جبران کنی هـــــان؟ گریم شدت گرفت --درد عشقی که تو پنج سالگی وجودمو به آتیش کشید؟ یا تنهایی هایی که با رفتنت کوله بارسنگ شد رو شونه هامو کمرمو خم کـــرد؟ چیـــو ساسان؟ این چند سال نبودی به نبودنت عادت کردم. الان اومدی که چــــی؟ یدفعه عصبانی شد و فریاد زد --بســـه دیگه........ "حلما"
"در حوالی پایین شهر" از خواب بیدار شدم و با بهت به اطرافم نگاه کردم تازه فهمیدم از موقعی که ساسان رفت با دکتر حرف بزنه خوابم برده بوده. ساسان روی صندلی با فاصله از تخت من خوابیده بود. از ترس اینکه خوابم حقیقت داشته باشه تپش قلب گرفته بودم و اشکام بیصدا میریخت. دستمو بردم سمت لیوان آبی که رو میز کنار تخت بود. همین که خواستم لیوانو بردارم از رو میز سر خورد و صدای شکستنش تو اتاق پیچید. ساسان یدفعه از خواب پرید خجالت زده لبمو به دندون گرفتم. --چیزی لازم دارین؟ --ببخشید شمارو بیدار کردم. خجالت زده گفت --شما ببخشید من خوابم برده بود. لیوان آب رو گرفت سمتم. میخواستم لیوانو بگیرم اما دستم میلرزید. --اجازه بدین. لیوانو آورد جلو دهنم. دیگه تقریباً داشتم از خجالت آب میشدم. آب خوردم و با صدای آرومی گفتم --ممنون. --نوش جان. نشست رو صندلی. حس میکردم میخواد حرفی بزنه اما هی جلو خودشو میگرفت. --چیزی میخواید بگید؟ --نه.. راستش یعنی بله. --خب بفرمایید. --ببینید رها خانم دکتر با استفاده از رادیولوژی فهمیده که پاتون مجدد شکسته. شما باید فردا ساعت 8صبح برید اتاق عمل. ولی اینبار با دفعه ی قبلی فرق داره و اصلا نباید پاتون تکون بخوره. --پس من چجوری برم خونه.... حرفمو قطع کرد --فکر رفتن به اون خونه رو از سرتون بیرون کنید. --آخه من جایی رو به غیر اونجا ندارم --راستش اگه موافق باشید واستون یه خونه اجاره می کنم یه پرستارم میگیرم بیاد ازتون مراقبت کنه. --ببخشید میتونم دلیل اینهمه خوبی در حق خودم رو بدونم؟ تلخند زد --شما بزارید به پای وظیفه ی انسانی. --آخه هیچ انسانی در مقابل یه انسان دیگه انقدر موظف نیس. --البته با در نظر گرفتن موارد استثنا. حرفو سریع پیچوند --راستی حسام پیدا شد. --چیـــــی؟ با ذوق گفتم --واقعــــاً؟ با ذوقم یه نمه اخم کرد --بله اما هنوز نتونستن دستگیرش کنن. --واسه چی دستگیر؟ --چون یه مهره ی مهم در باند قاچاق اعضای بدنه. --که اینطور. به ساعت مچیش نگاه کرد --شرمنده من باید برم. یه خانمی میاد پیشتون اسمشم شهرزاده. --خواهرتونن؟ --نه همسر دوستمه. --ببخشید واقعاً نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم. --خواهش میکنم. با صدای زنگ موبایلش جواب داد --الو حامد سلام باشه باشه الان میام. تماسو قطع کرد و برگشت سمتم --مثل اینکه اومدن من دیگه باید برم. --خیلی ممنون. --خدانگهدار. از وقتی ساسان رفت کنجکاو بودم بدونم شهرزاد کیه. با صدای در گفتم --بفرمایید. یه خانم چادری و قد بلند با لبخند اومد تو. نایلون میوه هارو گذاشت رو میز و با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد --سلام رها خانم. شهرزاد هستم. دستشو فشردم --سلام منم رهام. نشست رو صندلی و با لبخند بهم خیره شد --خوبی؟ --بله ممنون شما خوبین؟ --خداروشکر اما با دیدن شما بهترم. چشمک زد --ماشاالله آقا ساسان با سلیقه ام هستا. گیج گفتم --چی؟ منظورتون چیه؟ خندید --هیچی عزیزم. میگم ماشاالله خیلی خانمی. لبخند زدم --ممنون. یه پرتقال پوست کند و چید توی بشقاب. یه تیکشو زد سر چنگال و گرفت سمتم. خواستم چنگالو بگیرم اما گفت --نه دیگه مثلاً اومدم پرستاریا! بعد از اینکه پرتقالو با چنگال بهم داد گفت --خب رها جون میخوای بخوابی؟ از اینکه انقدر باهام صمیمی بود احساس خوبی داشتم. --تعارف نکنا! منم مثه خواهر بزرگترت. --نه خوابم نمیاد. --پس الان که خوابت نمیاد از خودت برام بگو. کی این بلارو سر پات آورده؟ --افتادم تو جوب. چشمک زد و خندید --سربه هواییا! --بله متأسفانه. -- حالا که تو انفدر غریبی میکنی من از خودم میگم تا تو ام به حرف بیای. اسممو که میدونی شهرزاد. ۲۸سالمه و ازدواج کردم و دوتا بچه داریم. با ذوق گفتم --پسر یا دختر؟ --اولی دختره اسمشم آرامشه دومیم یه پسر شیطون به اسم امیرعلی که ۳سالشه. --خدا حفظشون کنه. --ممنون عزیزم انشاالله نینی های خودت. خجالت زده گفتم --ممنون. --میتونم یه سوال بپرسم؟ --بله بفرمایید. --از کی با آقا ساسان آشنا شدین؟ --تقریباً چندماهی میشه چطور؟ با شیطنت گفت --آهــــان! آخه حامد میگفت ساسان خیلی شنگول شده هـــا! چشمک زد و ادامه داد --گفتم شاید به خاطر آشنایی با شماس. --خب رابطه ی من با ایشون اون چیزی که شما فکر میکنید نیست. --میدونم عزیزم منم رو منظور نگفتم. با ذوق گفت --خب تو از زندگیت بگو. حس میکردم واسه درد و دل آدم قابل اعتمادیه. نفسمو صدادار بیرون دادم. --از کجاش بگم؟ --از هرجایی که خودت دوس داری. --خب نه اهل ناشکریم نه مظلوم نمایی. زندگی من تو کوچه های تنگ پایین شهر و نشستن تو سرما و گرما سر چهاراه خلاصه میشه. روزی هزار جور نگاه از سر ترحم و تمسخر زندگی من اینجوری خلاصه میشه. من رهام ۲۰سالمه و هنوز مجردم. با بغض گفت....... "حلما"
• . امتحان‌خداجلورومونـھ ، اونـےبعداسرش‌‌‌بالاست‌وسینش‌جلوکھ‌ اینجانمره‌منفےنگیره! حواسمون‌باشھ‌شرمنده‌آقانشیم😉🖐🏿 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
هـم‌زیبـا‌باشے‌...😌 هـم‌پـولداࢪ‌باشے...💵 هـم‌ماشین‌زیࢪ‌پات‌بی‌ام‌وه‌باشہ...🚘 هم‌رتبہ7‌دانشگاہ...📚🖇 ولے‌همہ‌رو‌ رهـا‌کنے‌بری‌براے‌محافظت‌ازحرم‌حضࢪت زیـنب...😓☔️ اونایے‌کہ‌میگن‌برا‌پول‌رفتن...😒👆 خیلے‌حــࢪفہ‌هـا...⛅️ 🍀
••🌿 همه‌شهرپرازبوۍخداست؛ عابرےگفت: ڪه‌این‌مطلق‌نادیده‌ڪجاست؟! شاپرڪ‌پر‌زد‌وبارقص‌خود‌آهسته‌سرود؛ چشم‌دل‌بازڪن این‌بسته‌به‌افڪار‌شماست . .
{شهید مصطفی صدرزاده}
#شهیدانـه••🌿 همه‌شهرپرازبوۍخداست؛ عابرےگفت: ڪه‌این‌مطلق‌نادیده‌ڪجاست؟! شاپرڪ‌پر‌زد‌وبارقص‌خود‌آهسته
 توجه به همسر نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقه‌ای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «می‌خواهی  فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟»