طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۳ -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه این اق
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۴
صدای آهسته و گرفته ای چشم های مادر را ارام ارام باز می کند😞😣
-جانم؟!😴
منتظر جواب می ماند ، مثل همیشه اما صدایی نمی شنود
نسیم خنکی از لا به لای در نیمه باز ایوان صورتش را نوازش می دهد😌🌬
قلبش آرام میشود😍
-علی! علی جان! اینجایی!؟😍😍👀
دستش را آرام بالا می برد و روی بالش و تشک می کشد .
هنوز خواب از سرش نرفته است 😴
جای گرمای سر علی را روی بالش حس میکند😦😳
از جا می پرد و می نشیند مدت هاست که جای او روی زمین کنار تخت علی است ☺️
اما باز هم...
این بار او زودتر رفته بود شاید از همان در نیمه باز ایوان 😢
مادر سرش را می چرخاند نگاهش به نگاه مهربان پسر در پشت قاب شیشه ای روی میز خیره می ماند👀
لبخند تلخی روی لب هایش می نشیند😞
همان که در عکس روی نگاه مهربان علی نشسته است ،آن را می بوسد و روی میز میگذارد.
علی باز هم به موقع امده است، وضو میگیرد جا نمازش را پهن می کند
-الله اکبر
ادامه دارد....
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده: هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۴ صدای آهسته و گرفته ای چشم های مادر را ارام ارام باز می
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۵
تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌
مثل ان وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍
مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است ،منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️
سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌
-قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊
-مامان😊
طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢
-جان مادر😍
-چرا دلت گرفته😞😔
کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و ان را نوازش میکند😢😌
می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد
هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢
دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ،
هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌
آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅
-علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂
-یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭
ادامه دارد....
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده :هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@shahidAlikhalili
پاسی از شب گذشته ...بیدارید ؟
نکند میل به کربلا دارید ؟
🍃هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شمارا نزد اباعبدالله یاد میکنند 🍃
#شب_جمعه
#شهیدعلےخلیلی
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۵ تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل ان وقت ها که علی می ا
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۶
همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄
شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞
سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞
-چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔
نگاهی به ساعت می اندازد👀
-ای وای ساعت هشت شبه😱
با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀
-خدا خیرت بده پسرم ! الان نه نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍
و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊
-مامان داداش اینجاست😍😢
به چشم های مبینا خیره می شود👀
-دلت برایش تنگ شده؟😉
دخترک اخم می کند😠
دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢
-نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃♀
صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود
در اتاق را آرام باز می کند🚪
مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔
به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند
لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍
به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞
ادامه دارد...
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@ShahidAlikhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۶ همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواس
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۷
دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
صدای خش خش کاغذ صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های رو بالشتی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند ، به طرف مادر بر میگرداند😞😡
-چی کار می کنی؟!🤔😕
مادر کاغذی را بیرون می اورد📜
-دنبال این می گشتم😏
به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را از دست او می قاپد😕😱
-از کجا پیداش کردی😠😳
برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😢😞
و با چشم های سیاه و کوچیکش به فرش زل میزند😔😞
-خب شاید نمیخواستم اینو ببینی😔😞
در صدای دختر شرمندگی و در نگاه مادر التماس موج می زند😞😢
با خودش کلنجار می رود چند دقیقه ای میگذرد
درحالیکه دخترک سعی میکند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ لرزش صدایش را در پشت خش خش های ان پنهان کند😞😔
"به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان ۴ماه است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم.
دوست دارم داداش جونم.
امضاء از طرف خواهرت مبینا
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد...ـ
#شهیدعلےخلیلی
#شهید_امر_به_معروف
🥀نویسنده : هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
24.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سلام شهید غیرت
کارت نداره قیمت💢
••✾کاری از تیم رسانه ای شهیدعلی خلیلی✾••
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_غیرت
#شهیدعلےخلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۷ دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد صدای خ
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۸
مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد 😭😭😭
او برای قلب کوچیک خواهر علی نگران است😞 اتشفشان سینه ی او باید از چشمانش فوران کند
نفس عمیقی می کشد و بلند می شود😲
دستش را روی شانه ی دخترک میگذارد خم می شود و سرش را می بوسد😘😍
و به طرف اشپزخانه میرود🚶♀
-مبینا ! بیا دخترم ، بیا میوه ها رو بذار تو ظرف منم چای دم می کنم بیا الان دوستای داداش میان😊
باصدای زنگ در مبینا مثل فنری از می پرد😵
امدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن عاشورا ، مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان علی می اندازد😔😭
-بازم ! حالا تو چایی دم می کنی، نگفتم یه کم صبر کن مادر جون ☺️😅
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود با دست راست قلب نا آرامش را آرام می فشارد 😣😣
اشک هایش را پاک می کند و ابی به صورت می زند 😞
زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی می گذارد☕️
به تصویر چهره ی خسته اش در کف سینی که از نور چراغ زرد شده است خیره می شود
-یادته علی! اون موقع که بچه بودی ، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست ،😣😞
تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی 😍😔
غذا ، جارو ، حتی نظافت سرویس بهداشتی و... هیچکس باور نمیکرد کار تو باشد😞
با همه اینا درس و مشقتم سر جاش بود
سر و صدای دوستان علی خانه را پر می کند😍😅
-سلام مادر ، کجایین؟
-سلام، خوش اومدین ، بفرمایین😃
جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر😞
ادامه دارد.....
#شهید_ناموس
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۸ مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببین
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۶۹
ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و...😔
گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک می کند همه چیز مرتب است، ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زند😍
تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده است🙄
چادرش را تا می کند و در کشو می گذارد کنار جعبه می نشیند استین هایش را کمی بالا می زد و دسته ای کاغذ بیرون می اورد😇🙃
نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر برپا می شود😍
سر و صدای آن چراغ اتاق مبینا را روشن می کند و دخترک از لا ب لای دو لنگه در یواشکی ، دلداگی مادر را تماشا می کند😢
در قوطی باز می شود چند تیکه اسباب بازی قدیمی😍
-علی جون !مادر😞
مبینا گوش هایش را تیز می کند و سرش را کمی از لای در بیرون می اورد😢
-چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن و سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞
-ادم آهنی، ماشین کنترلی، ...
چرا انقدر ارام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!😔
کنجکاوی خواهر دل کوچکش را قلقلکی می دهی باید حرف های مادر با برادر را بشنود😟😯🤔
-یادته ؟اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم
قوطی را بر می دارد تکانی می دهد و عروسک کوچکی را بیرون می آورد
-اِ ! چه بامزه اس ، این چیه😍
چشمان مادر برقی می زند😍
ادامه دارد...
#شهید_ناموس
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده: هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
#خدای_خوبم قربون مهربونیت بشم! ما که چیزی از خودمون نداریم که باگرفتنش بخوای به ما ظلم کنی که ۲۰ با
#خدای_خوبم
تو همه ی قرآن،خدا یه جا مشتری شده و حاضره بهشت رو هم در عوضش بده.
چه کالای گرانبهاییه جانِ شهید
❣اِنَّ الله اشتری...
آیه ۱۱۱ سوره توبه❣
#شهیدعلےخلیلی
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۶۹ ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرا
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۷۰
-بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍
مادر عروسک را کف دستش میگذارد ☺️
-از دست کارای داداشت😂
از صدای خنده ی ارام اما عمیق مادر مبینا هم خنده اش می گیرد
-چرا؟ مگه چیکار کردی؟😅
-چند تا از این عروسک های سرباز داشت ، با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح میندازه ، اونم عروسکشو از جیبش در اورده بود و انداخته بود توی ضریح😂😍
تفنگ را از دست مادر می گیرد و آن را براندازه میکند🔫
-این چیه ؟چراغم داره مامان باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.😍
و سکوت مادر....
-مامان این شمارو ناراحت میکنه؟😢
-یادچیزی افتادی😢
-برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین😞😔
-خیلی بیخود کرده بود😡 اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم😡😡
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@ShahidAliKhalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۷۰ -بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍 مادر عروسک را کف
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۷۱
-نه مادر داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘
-پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش؟🙄
-هیجان و دوست داشت اما اهل خشونت نبود. اخرشم رفت حوزه ، رفت دنبال مبارزه با نفس😊😉
مبینا صورتش را جمع می کند چشم هایش را به چشم های مادر می دوزد.
-مبارزه با نفس😳🙄
مادر از صدای او خنده اش میگیرد و صورتش را می بوسد و او را در آغوش می فشارد😄😘😘
-بیا این عکس رو ببین ، این چادر رو یادته😉😍
- اِ مامان! اون چادری که برام از مشهد اورد😍
-اخه داشتی مکلف می شدی داداش خیلی نگران آیندت بود ☺️😊 اون تو رو از خدا برای ما خواست..😍 میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم
-میدونست؟!از کجا😳
-نمیدونم اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود همه گفتن خواب خون باطله ، اما مثل اینکه...😔😔
سرمای دست کوچک دخترک صورت خسته اش پهن می کند😢😢
-مامان😢 ولی علی رو بیشتر از من دوست داشتی مگه نه😞😢
ادامه دارد....
#شهید_ناموس
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده:هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili
طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۷۱ -نه مادر داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘
بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت_اخر
دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.
حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود
مادر تازه فهمید بود چرا علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرا می کرد
نگاه مادر در لا به لای خاطره ها به دستبند ی مشمایی (مشمعی) خیره میشود .
روی آن نوشته بود (علی خلیلی ۷۱/۸/۹)
چشمانش لبریز اشک می شود ، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می رقصاند، طاقت نمی اورد؛ ان را بر می دارد.
بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.
گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود
و
گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان علی
اری ! دستبند نوزادی تولد علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روز های اخر است
علی می خندد و مادر هم از لبخند زیبای علی می خندد، صدای گرفته علی در ذهن مادر می پیچد.
-هیچ چیز دست من و تو نیست...
فقط خدا....
خدا.....
خدا....
والسلام..
پایان
#شهید_ناموس
#شهید_امر_به_معروف
#شهیدعلےخلیلی
🥀نویسنده : هانیه ناصری
🥀ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
@ShahidAliKhalili