من جوانی بودم که سالها با رفتارم
دل امام زمانم رو به درد آوردم
و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی
اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی
بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر
اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی
پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام
جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص
و مثل همیشه فضولیم گل کرد
و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون
بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش
افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود
که حدس زدم باید بچههای او باشند
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست
باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من
کسی که غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای
مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم
ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا
نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در
فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت
معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین
که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا
ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه
علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان
مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین
خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت
قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس
گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام
خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی
ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو
با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن
گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت
و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار
میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی
و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت
بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!
همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین
بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل
نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی
ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم
و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان
و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که
خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی
شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه
میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد
آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای
مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد
و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن
نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹🌹 سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد ...
🕊در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه.
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#محمد_بروجردی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🏴محرم سال ۱۳۴۷ ایشان قصد زیارت کربلا میکند؛ اداره گذرنامه درخواست ایشان را به ساواک فرستاد و برای صدور گذرنامه از آن سازمان استعلام کرد.
🔴 پاسخ دادهشده
«مشارالیه... از هر فرصتی برای تحریک مردم استفاده میکنند و پایبند به هیچ اصول و همچنین تعهدات خود نمیباشد.با عزیمت وی به عراق مخالفت شود.»
این ممنوعیت خروج از کشور تا زمان پیروزی انقلاب باقی بود.
پس از پیروزی انقلاب نیز تاکنون فرصتی برای زیارت کربلای معلی برای ایشان فراهم نشده است.
زائر کربلا نائب الزیاره حضرت آقا هم باشید.
التماس دعابرای فرج امام زمان(عج) وجامانده های دل داده ازشماخوبان منتخب ارباب❤️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربار رد زخمامو گرفتم،
به آشنارسیدم....
رسیدم به کسایی که
بهشون زیادی خوبی کردم!
رسیدم به اونایی که روی
معرفت وشعورشون حساب میکردم!!
هربار رد بغض هاموگرفتم،
به آشنارسیدم...!
تواین روزگارِ عجیب
هیچ چیزازهیچکس بعیدنیست...
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#حکایت
مردی داخل بقالی محله شد
و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟
بقال گفت: شش هزار تومان و سیب هشت
هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال
او را میشناخت و او نیز در همان منطقه
سکونت داشت.
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . .
و مرد جواب داد:
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . .
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست . . .
مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد
و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست
با او درگیر شود که جریان چیست!؟
که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگهدارد
و صبر کند تا زن از آنجا برود،
بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت
الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا
رفت، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را
شکر میکرد . . .
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت:
به خدا قسم من تو را گول نمیزنم بلکه
این زن چهار تا یتیم دارد
و از هیچکس کمکی
دریافت نمیکند و هرگاه میگویم میوه یا
هرچه میخواهد مجانی ببرد ناراحت میشود،
اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و
اجری ببرم
برای همین قیمت میوه ها را ارزان میگویم.
من با خداوند معامله میکنم و باید رضایت
او را جلب کنم.
این زن هر هفته یک بار به اینجا میآید به الله
قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من
خرید میکند من آن روز چندین برابر روزهای
دیگر سود میبرم در حالیکه نمیدانم
چگونه چنین میشود و این پولها چگونه به من
میرسد.
وقتی بقال چنین گفت:
اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید.
#هرگونه_که_قرض_دهی
#همانگونه_پس_میگیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر
#رضای_الله♡ . . .
چرا که روزی خواهد آمد
که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند
و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت.
#عاقلانرااشارهایکافیست
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 به احترام سختی هایی که خانمهای محجبه تحمل میکنن....
🔴به احترام تمسخرها و طعنه هایی که میشنوند ولی باز محکم پای حجابشون وایستادند....
🔴به احترام اینکه خودخواه نیستن و حال خوب بقیه براشون مهم .....
✅ لایق تشکر و قدردانی هستند ......
واقعا دمتون گرم خانم های محجبه و عفیفه...
چون کسانی هم هستندکه چادری نیستنداماحرمت چادرحضرت مادر رو نگه داشتندوبدحجاب نیستند...
#پویش_تشکر_از_زنان_محجبه_عفیفه
✅در ثواب نشر این کلیپ سهیم باشید
#علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⚠️ #تلنـگــــــــــر
⬅️ «قارون» هرگز نمیدانست که روزی کارت عابر بانکی که در جیب ما هست از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی بهره مند میکند…!
⬅️ «خسرو» پادشاه ایران نمیدانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی بسیار راحت تر است…!
⬅️ «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، هیچ وقت کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید…!
⬅️ «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند، هیچگاه طعم آب ؛سردکن یخچالی که ما میچشیم را نچشید…!
⬅️ «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را با هم میآمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما به راحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد…!
⤵️بگونه ای زندگی میکنیم که
حتی پادشاهان هم اینگونه نمیزیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم!!!
اینها یعنی فراوانی ☝️
چشم هایت را که بگشایی دنیایی را خواهی دید غرق در نعمت و فروانی...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا قمــر بنیهاشـــم!
یا مرگ مـن رو بده؛ یا مرگِ اون مأمـور رو که نذری من رو از دستم گرفت
#معرفتی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
شیرین ملقب "ام رستم"
دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران
و همسر فخرالدوله دیلمی
(387قمری ـ 366قمری)
که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود.
او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم میراند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامهی خود نوشته بود:
باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت:
اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟
پیک گفت: آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت:
که پاسخ مرا همین گونه که میگویم به سرورتان بگوئید...
در عهد شوهرم همیشه میترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند
ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه میبینم شخصی مانند محمود غزنوی که میگویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است بر روی زنی شمشیر میکشد!!!
به سرورتان بگوئید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود...
اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت
و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔴عواقب وحشتناک رعایت نکردن حق الناس
✍آیت الله خرازی در عالم خواب یک شهید را دید و به آن گفت خوش به حالتان که شما راحت شدید ازاین دنیا و عاقبت بخیر شدید. به یکباره آن شهید ناراحت شد و گفت نه گرفتارم ، وقتی نامه اعمال من را به دستم دادند دیدم روی نامه من یک خط قرمز کشیدند
و به من گفتند شما حق الناس گردنتان است یک خانم در آموزش و پرورش که همکار او بود تو از او یک عیب پیدا کردی و بجای آن که به خودش بگویی تاخودش را اصلاح کند یکسره رقتی سراغ حراست و مدیر و آن را اخراج کردند و آبروی او رفت تا او تو را حلال نکند بهشت خدا را نخواهی دید
آقای خرازی تا از خواب بیدارشدند رفتند و آن زن را که دیگر سنش زیاد شده بود پیداکردند و گفتند من 3 برابر مبلغ حقوق کل سالهای اخراجت را میدهم شهید راحلال کن
آن زن لبخند تلخی زد و گفت تا قیامت آن شهید راحلال نخواهم کرد و هرکاری کردند راضی نشدند
مراقب حق الناس و آبروی مردم باشید که حتی اگر شهید هم شوید گناه از بین بردن ابروی مردم از شما بخشیده نخواهد شد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#سیره_شهدا ☔️#حجاب
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید جواد محمدی
🌀 به روایت: همسر شهید
فاطمه دو یا سه سالش بود که آقا جواد برایش پارچه سفید گلدار خرید.
گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار به مرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می گفت: «نمی خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می دوید و چادر سر می کرد و می دوید جلو بابا و می گفت «بابا خوشگل شدم؟»
باباش قربان صدقه اش می رفت که خوشگل بودی، خوشگل تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق می کرد.
یک روز چادرش را شسته بودم🚿 و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. 🥺 گفت: «بابا ناراحت می شود.»
بالاخره هم آقا جواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
وقتی آقا جواد نماز می خواند، دخترم پشت سر بابایش سجاده پهن می کرد و همان چادر را سر می کرد و به بابایش اقتدا می کرد و هر کاری بابایش می کرد، او هم انجام می داد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ،
ساخته می شود .
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها .
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش .
برایِ آرزوهایت بجنگ .
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ،
که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار
و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند .
تسلیم نشو ... !
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
﷽
💌پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.
پدر دستور داد یکصد دختر را جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد.
خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر است! قصد من این بود که صادق ترین دختر را بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.💚
زیباترین منش انسان راستگویی است..!
#حکایت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
حال رقیه را تنها دختران شهدا
می فهمند...
ماچه می دانیم بی پدری یعنی چه؟
آن کس که پدرازدست داده می فهمد...
همانهاکه نگاهشان به دنبال دستان پدردختری راهروی مدرسه وخیابان ومجالس می دوید....
آنهاکه زندگی؛ درس باباجان داد رابهترازبابا نان داد
به آنها آموخته است...
همانهاکه سرسفره عقدبایدبگویند با اجازه پدری که هست ونمی بینمش....بله....
ما تا ابدمدیون آه وحسرت دخترانی هستیم که به خاطرامنیت وآرامش ما بهترین سرمایه زندگیشان را تقدیم اسلام نمودند....
شرمنده روی شمائیم...
یادمان نمی رودکه...
پدران شما برای حفظ این آب وخاک ؛جان دادند تا پدران ما
آب ونانی دهند....
سالروزشهادت مظلومانه حضرت رقیه(س) برخانواده شهداو عموم شیعیان تسلیت باد...
خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن
به دل ترسی از خشم قاتل ندارد
سرش را بریدند و در زیر لب گفت
فدای سرَت، سر که قابل ندارد
😭
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا
#صلوات
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت
خود بیندیشیم که چه کاشته ایم،
چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
از مکافاتِ عمل غافل مَشو
گندم از گندم بروید... جُو ز جُو
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
کرامتی فوق العاده زیبا و جالب
از حضرت رقیه سلام الله علیها
یکی از علمای روحانی به نام افشار که مردی
متدین بود و به صداقتش ایمان داشتم
حدود چهل سال قبل برایم نقل کرد:
در جوانی که روضه میخواندم
زخمی عمیق در زانویم پیدا شد
و بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم
پس از گذشت دو ماه پزشکان چارهای
جز قطع پای من ندیدند
وقتی از این موضوع باخبر شدم
مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم
به مولایم امام حسین علیهالسلام توسل
پیدا کنم برای فراهم آمدن توجه بیشتر
منتظر ماندم که تاریکی شب برسد
شب هنگام با خود گفتم
دختر پیش پدر خیلی عزیز است
خوب است از نازدانه امامم بخواهم
که از پدر شفای مرا بخواهد
سپس این اشعار صامت بروجردی را
خواندم و گریه کردم:
بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی، فاطمه منظری
همینطور با گریه شعرها را ادامه دادم
سپس در حال خواب و بیداری دیدم مولایم
به طرف تخت من میآید و این دختر انگشت
پدر را گرفته او را به سوی من میکشد
حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند:
افشار من این اشعار صامت را دوست دارم
برایم بخوان
خواستم بخوانم که فرمودند: بایست
عرض کردم: آقاجان
قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم
فرمودند: اگر ارباب به نوکرش میگوید
بایست، میتواند او را شفا دهد "برخیز"
من ایستادم و اشعار را خواندم
در حین خواندن ناگهان بخود آمدم و دیدم
که ایستاده ام و چند نفر از پزشکان و
پرستاران و بیماران اطرافم گریه میکنند
صبح دکترها مرا معاینه کردند و گریه کنان
با تعجب گفتند: پایت هیج مشکلی ندارد
و میتوانی مرخص شوی
بیماران دیگر اتاقها از این موضوع باخبر
شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند
و گفتند: باید این اشعار را دوباره بخوانی
تا ما هم گریه کنیم: من اشعار را خواندم
و آنان گریه کردند سپس از همه خداحافظی
کردم و مرخص شدم
پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا
به دو هم اتاقی خود سری بزنم
اما از آن دو خبری نبود پس از پرس و جو
مسئولان بیمارستان گفتند: آن روز همه
بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند
✍راوی: استاد سازگار
↲کتاب ریحانه کربلا، صفحه ۱۵۴
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌺🌿﷽🌺
✅حرفهایت را از صافی رد کن
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
آن شخص گفت:
کدام سه صافی؟
همسایه گفت:
اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
شخص گفت:
نه، من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
همسایه سری تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، باعث خوشحالیام میشود.
گفت:
دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
همسایه گفت:
بسیار خب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
شخص گفت:
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت:
پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحالکننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات_شهدا 🌹📖
گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند.
لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد.
غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو(رئیس وقت اسرائیل) کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم.
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که وقتی شهید شد؛ نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد.
از شنبه آرام در اسرائیل گفت.
شنبه بعد از محسن فخری زاده....
#شهید_محسن_فخری_زاده 🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65