ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ.
الهی امین
اللهم عجل لولیک الفرج💜
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❣خاطرات شهیدبرزگر
📚کتاب ازقفس تاپرواز
🍒قصه آلبالو
محمدعلی کاشان درس می خوند فاصله زیادی هم باماداشت.
یک سال که مرخصی اومد به اصرار مارو باخودش بردقم.
واسه دل بچه ها قبول کردم ومحمد،مادر وبرادراش روهمراه با من و۳تا دخترام برداشت وعازم شدیم ومحض رسیدن رفتیم زیارت کریمه اهل بیت(س)
وقتی برگشتیم محمدگفت:هم خسته ایم هم تشنه.
بریم یه بستنی بخوریم حال بچه هاهم عوض بشه تا زیارت به کامشون شیرین تر بیادوخاطره بشه
یادمه دختر سومم تازه راه می رفت وتوی این سفرهمش بغل عمومحمدش بود.
به بستنی فروشی رسیدیم محمدسفارشهارو دادونشستیم ومشغول خوردن شدیم
که یهومحمدبانگرانی گفت:
زن داداش معصومه نیست؟
بلندشد واطرافو نگاهی انداخت ماهم بانگرانی دنبالش رفتیم
نزدیک این بستنی فروشی یک میوه فروشی بود،دخترم توی این فرصت کوتاه خودشو به یکی ازجعبه های آلبالو رسونده بودو روی پنجه پا آلبالوهارو رصدمیکرد.محمدتادیدگفت وای...امااون فورا یک🍒 دوشاخه رو در دهانش گذاشت وتامحمدطرفش رفت به سرعت برق آلبالو رو قورتش داد وباز باکمال پرویی یک🍒 دیگه رو نشانه گرفت که این دفعه محمد به موقع مچش رو گرفت ونزاشت بیشترازاین ماروشرمنده کنه.
محمدسریع معصومه رو بغل گرفت وارد میوه فروشی شدتا ازصاحب مغازه رضایت بگیره.میوه فروش به دخترم نگاهی کرد وبه محمدگفت:واسه یک🍒 خودتو سرزنش میکنی اخوی؟!حلالش.
وقتی اومدگفتیم :بچه است دیگه توهم روی چه چیزایی حساسی محمدگفت:پَرِکاه هم باشه مالِ مردم حق الناسه اون بچه است نمیفهمه؛ماکه می فهمیم
حق الناس رو اونجابهترحس کردم
چون هرلحظه محمدیک درس بود
تصویربالا شهیدبرزگرمی باشد
"شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهیدی که با گذشت 16 سال از دفنش، با جسمی سالم به وطن بازگشت
( از زبان مادرش.)
بعثیها گفته بودند
این پیکر نبایدسالم برگردد
ولی خواست واراده حق چیزی دیگری رقم زد...اوبرگشت...با پیکری سالم...
🆔@ShahidBarzegar65
👆وصیت شهید صفدر صفی پور
(دستخط شهیدهست)
🌹اینجانب✨ صفدرصفی پور✨ برای تداوم انقلاب به جبهه می روم واگرشهیدشدم بدانیدشهید راه حق وحقیقت هستم.
واگرسینه دشمن راهدف گلوله قراردادم؛پیروز وموفق خواهم شد.
🌹وقتی شهیدشدم جان مرا به فاروج- رشوانلو بفرستید
می خواهم بدنم را در زادگاهم دفن کنندتاخون برادران دیگرم به جوش بیاید برای مبارزه باکفاربسیج شوند...
والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته...
این شهیدعزیز از اهالی روستای رشوانلوی فاروج است که هنوز۱۵سالش (سوم راهنمایی) را تمام نکرده بود از مدرسه راهنمایی فاروج عازم جبهه شد ودر عملیات رمضان در سال ۱۳۶۰مفقود الاثر شد
و اواخر دهه هفتاد پیکر مطهرش به روستا برگشت وطبق سفارش شهید در زادگاهش یعنی رشوانلو پیکرمطهرش ارام گرفت
🌹یادشان گرامی وراهشان پر رهرو باد
کانال رسمی شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خدا حرف بزن ❤️
چون بنده خدا فقط صداتو میشنوه حرفاتو که گوش نمیکنه
ولی خدا هم صداتو میشنوه هم درد دلت رو میدونه وگوش میده تا بدونه چی میخای
که اگه به صلاحت بود بده
اگرنه...یک مقدارمنتظرت بزاره بهترشوبده...
حالا دیدی مهربونتر ازخدا هیچکس نیست
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💔
میگفتم:
برادر شهیدت ازت شفاعت میکنه
میگفت:
نه... من میخوام توی اون دنیا چراغ دست خودم باشه
به امید کسی نمیشه نشست....
شهیده#مریم_فرهانیان🕊🌹
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلواتی نثار روح پاکشون بفرستید❤️
🆔@ShahidBarzegar65
طرف یکی از گوسفندهاش رو سَر می بُره به داداشش میگه برو به دوستان و آشنا ها بگو بیان کباب بخوریم !
داداشه میره داد و فریاد میزنه...
ای مردم....
کمک کنید خونمون آتیش گرفته !
چند نفر سطل برمیدارن میرن به سمت خونه کمک کنن
می گه بشینین کباب بخوریم .
داداشه میگه ؛ بابا گفتم آشناهارو صدا کن اینا کین ؟
داداشه میگه: رفیقای ما اشخاصی هستن که توی گرفتاری بیان کمک ما ...
واسه کباب که همه هستن👌
نتیجه اینکه
اگه توی سختیها کنارهم باشیم... دنیاقشنگترمیشه
🆔@ShahidBarzegar66
صبور باش
آنچه برایت پیش مےآید
و آنچه برایت رقم میخورد
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
او ڪه بدون اِذنش
حتّي برگي از درخت نميافتد
🆔@ShahidBarzegar65
❤️ضامن بهشت
از امام صادق (ع) پرسیدند
اگر »»»شیعه ای««« از شما گنه کار باشد موقع عذاب وسوزاندن آن مومن در آن دنیا باعث خوشحالی دشمنان شما میشود وآبروی شما می رود.
امام صادق(ع) فرمودند:
ما در همین دنیا به شیعیان کمک می کنیم که توبه کنند.
گفتند:آقاجان اگه گناهاش زیاد بود چی؟!
امام صادق(ع) فرمودند:
موقع جان دادن عزراییل بر او سخت میگیریدتا گناهانش پاک شود.
گفتند:آقاجان اگرگناهانش خیلی بیشتر از اینها باشد چه میشود؟
آقا فرمودند: آنقدر در برزخ نگاه داشته میشودتا بخشیده شود.
گفتند یابن رسول الله(ص) اگر باز هم گناهانش بیشتر از این حرفها بود آن وقت چه میشود.
راوی میگویددر این لحظه دیدم امام صادق (ع) عصبانی شدند و دو زانو نشستند و فرمودند:
به کوری چشم دشمنان دستش را می گیریم و وارد بهشت میکنیم.😍
✨ بحارالانوار ؛ جلد ۹۳ ؛ صحفه ۳۷۳ ✨
خداوکیلی امام به این مهربونی کی غیرما میتونه داشته باشه☺️
پیامبرواهل بیت(ع)تاجایی که راه داشته باشه نمیزارن محبینشون درآتش جهنم بسوزن😢☺️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
ﻋﺎﺭفی ﺭا گفتند
زندگی به جبر است یا اختیار؟
ﮔﻔﺖ : امروز اختیار....
تا چه بکارم؟!
اما فردا ﺟﺒﺮ ،
ﺯﻳﺮا ﺑﻪ اجبار باید درو کنم
هر آنچه دیروز ﺑﻪ اختیار کاشتم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘حضرت رسول اکرم(ص)
♥️شش چيز را براى من
💜ضمانت كنيدتابهشت
♥️رابراى شما ضمانت كنم
♥️راستى درگفتار
🧡وفا به عهد
💙برگرداندن امانت
💛پاكدامنى
💜چشم بستن ازگناه
♥️نگه داشتن دست ازغيرحلال
📚نهج الفصاحه
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀͜͡♥️●
『 #کلیـــღـــــپ↳❀
آرامش چيست؟
نگاه به
گذشته و شكرخدا
نگاه به آينده
واعتماد به خـــــدا
نگاه به اطراف
و جستجوے خـــدا
نگاه به درون
و ديدن خـــــــــــدا
لحظه هايتان
سرشار از عطر خــدا
عیدوحدت برتمام مسلمانان جهان مبارک💐
🆔@ShahidBarzegar65
💎داستان فقیر وارسته
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع
فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود
مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش
نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به
روی خودش نیاورد، سوال خودش را
پرسید و از آنجا رفت.🚶♂️
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد
ثروتمند پرسیدند: چه چیزی باعث شد تو آن
کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی
به تو برسد یا از ثروت تو به او؟
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی
گفت:قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای
جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او
بدهم.💰
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را
پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف
کردند و پرسیدند :آیا این مال را از او قبول
می کنی❓
جوان پاسخ داد: خیر!
حضرت پرسیدند: چرا⁉️
جوان گفت: میترسم اگر آن بخشش را قبول
کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار
شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با
بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم
آن را جبران کنم...
#داستان
#پند
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز میخام قصه تکان دهنده فاطمه کوهی ؛دخترِ شهیدعلی اصغرکوهی
(هم محلی شهیدبرزگر)رو براتون بگم
شهیدی که بادوتا بچه معلول عازم جبهه شد وبرنگشت.
فاطمه هم مثل برادرش غلامحسین معلول ذهنی بود
یادمه چندماهی ازمدرسه هامیگذشت ومعلم زبان خارجه عوض شدومعلم دیگری جاش اومدوبه محض ورودش چندتاازبچه هارو پاتخته کشوندوالفبای لاتین رو شفاهی پرسید یکی ازاین بچه ها فاطمه بودکه ذهنش تمام حروف رو یاری نکرد
آقامعلم بدون درنگ بچه هارو نمره داد ومرخص کرداما فاطمه روپاتخته نگه داشت و دورش چرخیدومسخره اش کرد ویک دفعه سیلی محکمی به فاطمه زدکه صداش گوش فلک روکَر کرد.بعدشم نعره ای سرش کشیدوگفت:فردا به بابات بگو بیاد. فاطمه باگوشه مقنعه اش اشکاشو پاک کردگفت:آقا ولی من...پدرم..😢زنگ خورد وجمله فاطمه نیمه تمام موند
بعداون روز؛ ازمعلم زبان خبری نشد. تا اینکه دوهفته بعدسروکله آقامعلم با دست گچ گرفته پیدا شد.
رفتم دفتر تا پانچ بردارم که شنیدم آقامعلم برای همکاراش تصادفشوتعریف میکرد:
خدابهم رحم کرد.
اون روزی که تعطیل شدم توی جاده بدون اینکه سرعتم بالا باشه یکدفعه کنترل ماشین ازدستم دررفت ترمزبریدم
وماشین چپ شد.تک وتنها.هیچکس توی جاده نبود.اگر چوپان اون منطقه کمکم نمیکردمعلوم نبودچی میشد.
یک نگاه به دست آقامعلم انداختم؛
دست راستش بود. دستی که به صورت فاطمه ضربه زد به صاحبش برگشته بود.
گرچه فاطمه از اون روز به بعدترک تحصیل کرد.
وقتی دلیلشو پرسیدم ،گفت:
ندیدی معلم گفت:
تاپدرتو نیاری؛مدرسه نیا...
کاش اقامعلم می فهمید پدر فاطمه همیشه هست...
این قصه واقعی دختر شهیدعلی اصغر کوهی است.
راوی:م-برزگر
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💉 جوهر نمک به جای الکل😂
🎥 خاطره طنز حاج حسین یکتا از اولین اعزام
🆔@shahidBarzegar65