#آخرین بدرقه...
گفتم داداش:
صبرکن میخام آب پشت قَدَمهات بریزم
ظرف رو ازدستم گرفت وگفت:
نه خواهرم:
بَسِه دیگه؛ به خدا ازجاموندن خسته شدم؛
الان چندین باره میرم ودست خالی برمیگردم؛نریز....
ظرف آب رو ازدستم گرفت وچند جرعه خورد وگفت:سلام برحسین (ع)
آب نطلبیده مراده.
بعدشم بقیه آب رو به درخت کنار منزل داد. همینطور که داشت میرفت:
صداش زدم:داداش جان....
دویدم سمتش ؛
برای آخرین بار سجده گاهش رو بوسیدم؛
بابغض گفت:چرا زیر گلوی منو نبوسیدی؟
گفتم: بس کن محمد....
جواب داد: زینبی باش...
دعاکن باشهادت ازدنیا بروم
.برادرم رفت.....ومدتها گمنام ماند.
✨خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
📚کتاب ازقفس تاپرواز
روایتگر: مَه اَفروز برزگر(خواهرشهید)